🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت403
تا بعد از ظهر اونجا موندیم ، واقعا خوش گذشت ، تموم طول مسافرت یک طرف اون صبح تا بعد از ظهر یک طرف
این پنج تا دوست وقتیکه به هم میفتادن اونقدر شر بازی درمیاوردنو سربه سر هم میزاشتن که فقط میخندیدیم از دستشون و خوشبختانه محیط هم باز بودو بچه ها هم کاری به کارمون نداشتند یا مشغول آب بازی بودند یا دنبال بازی
بعد از برگشتمون و اینکه کلی با آقا خره سوژه شده بودیم ، شب همگی رفتیم مسجد و با اینکه حاج آقای مسجد برگشته بود ولی باز بعد از مراسم چند نفر دور امیرحسین حلقه زدنو مجبور شد بمونه البته اين دفعه با آقا سید و بقیه
صبح ساعت ۸ بود که از بیتا و ریحانه اینا خداحافظی کردیم و برگشتیم مشهدو رفتیم حرم زیارت کردیم و بعد راهی جاده شدیم به قصد تهران
***
دو روز بعد
جمعه بودو امیرحسین رفته بود تا هم به خونه و کارگرا سر بزنه هم با آقا میثم برن مجدد مصالح و سرامیک و اینجور چیزا رو بخرند
طفلک بچه ها رو هم با خودش برد تا پیش راضیه بزاره ، هرچی بهش گفتم که پیشم باشند نزاشت و پامو بهونه کرد
فکر میکنم چون میدونست جمعه ها همه جمع میشن خونه ی بابا بزرگ معذب بود
عمه و بچه هاش زودتر اومده بودند کمک و وقتی دیدن پام اینطور شده اصلا عمه نزاشت از جام بلند شم
نشسته بودم تو پذیرایی و خیار خورد میکردم تا ماست وخیار درست کنم که زنگ خونه زده شدو بعدش وحیدو فریده و علیو هما و نینی کوچولوشون از در اومدن تو
ایستادمو بعد از سلام و احوالپرسی ذوق زده یکم رفتم جلو تا علی ، هلیا کوچولو رو بده و بغلش کنم
- وحید : تو چرا لنگ میزنی بچه ؟
- هیچی رفته بودیم ی روستای خوش آب و هوا اونجا این بلا سرم اومد ، خوب میشه چیزی نیست
- وحید : خب مواظب باش ، نی نی کوچولو که نیستی
چشمی چرخوندمو گفتم : چشم آقا وحید دیگه مواظبم ، درضمن نی نی کوچولو هم نیستم
خندید
- خب ولوله ، منم گفتم نیستی دیگه
- وحید ی بار دیگه فقط ی بار دیگه این کلمه رو بگو تا حالیت کنم
- بابا بزرگ : بسه بابا جون ، بزارید از راه برسید بعد به جون همدیگه بیفتید
- بابا بزرگ این همش شروع میکنه
- خیلی خب ولوله ... اِ چیز ، خانوم خانوما دیگه نمیگم
با اخمی نگاه ازش گرفتمو بچه رو از علی گرفتم
- سلام عمه جونی ، چقده شما بزرگ شدی
- علی : دیگه شده کپی خودم نه ؟
- بله ... دیگه داره میشه عین باباش ، فقط خدا کنه شیطونیاش به تو نره
لبخند پهنی رو لباش نشست
- وحید : فکر کنم اونم به علی رفته ، پریشب که با فریده رفته بودیم خونشون بچه رو گذاشت رو زمین
دست و پایی میزد که بیا و ببین
علی راه بیفته فاتحتون خوندست
- فریده : خدا کنه صحیح و سلامت باشه ، شیطنتو که همه ی بچه ها دارند
یکم که با فریده و هما حرف زدم و با بچه بازی کردم ، گوشیم زنگ خورد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥
@salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110