🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت410
اونقدر دلم از وحید گرفته بود که ترجیح دادم حتی سه شب آخر دهه محرم که هر سال تو خونش مراسم میگرفت نرم اونجا
به امیرحسین هم زنگ زد و دعوتشم کرد اما من گفتم هرچی هم که بگه باز من نمیرم
مطمئن بودم که ته دلش ناراحته اما به خاطر من چیزی نمیگفت و این منو بیشتر خجالت زده میکرد
واقعا بهش امیدی نبود ؛ اونقدر احترام و روابط براش مهم بود که مطمئن بودم هیچ وقت جوابی به وحید نمیده اما به عقیده ی من باید ی طوری ناراحتیمونو بهش نشون میدادیم تا به این رفتارش ادامه نده ، تو این چند روز که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دلواپسیش درست بود اما شیوه ی برخوردش نه
میترسیدم این ناراحتیها و کدورت ها تو دل امیرحسین جمع بشه تا بالاخره ی جایی سرباز کنه و باعث بشه مجبور بشم دیگه وحیدو تو زندگیم نداشته باشم و اصلاً اینو نمیخواستم
از ته دلم وحیدو دوسش داشتم ، و به هیچ وجه نمیخواستم رابطمو باهاش قطع کنم و فقط امیدوار بودم که منظورمو از این کار بفهمه و دیگه همچین کاریو تکرار نکنه ، ای کاش درکم کنه که نمیخوام روزی برسه که بینشون مجبور به انتخاب بشم
***
تو این چند روز استاد گفته بود سرشون شلوغه و باید برم دفتر تا هم گزارش خودمو بنویسم و هم لوایحو رو نویسی کنم و خلاصه امور دفتری استادو انجام بدم
هر روز امیرحسین منو میبرد دفتر و تا ساعت ۲ میموندم و بعد با آژانس برمیگشتم خونه
به خاطر پام به خاله شکوه گفته بود برامون شام و ناهار درست کنه و شب به شب میرفت میگرفت و اجازه نمیداد من یا بابا بزرگ چیزی درست کنیم ، خلاصه تا وقتی که پام خوب بشه نگذاشت که اوضاع برام سخت بگذره
دو روز قبل از تاسوعا استاد دفترو تعطیل کرد و من و بچهها تو خونه منتظر امیرحسین میموندیم تا از کار برگرده و بعد از استراحت کوتاهش همگی میرفتیم هیئت
البته تهرانه و هیئت های فراوونش و امیرحسین هم که حسابی روشون شناخت داشتو هر شب ما رو جاهای مختلف میبرد
تا اینکه روز عاشورا شد و داشتیم صبحانه میخوردیم که گوشی امیرحسین زنگ خورد
- بله ........
نه مشکلی ندارم میام .......
باشه خودمو میرسونم
- بابا بزرگ : چی شده پسرم ؟
- سه تا بیمار تصادفی آوردن که حالشون وخیمه ، با چند نفرم تماس گرفتن که تهران نبودند ، باید برم .
- امیر محمد : عه پس ما چی داداش نریم هیئت ؟
- باید برم ببینم چقدر طول میکشه کارم
- بابا بزرگ : پس مریم جان حداقل شما بیاید بریم خونه وحید
- نه بابا بزرگ ، در این مورد قبلا صحبت کردیم ، منتظر امیرحسین میمونیم
- بچهها : نه ما میخوایم بریم بیرون
- بابا بزرگ : خب حداقل اجازه بدید بچهها رو ببرم
- امیرحسین : خیلی ممنون حاج آقا ، سه تا بچهان کنترلشون سخت میشه، نیان بهتره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت411
- با میثم تماس میگیرم ببینم سرش خلوت هست که بیاد بچه ها رو ببره یا نه
- امیرعلی با بابا بزرگ بره بهتره ، چون خودم نیستم همراهشون خدای نکرده اگر مشکلی پیش بیاد دوباره وحید برامون داستان درست میکنه
- امیرحسین : خب شما هم برو باهاشون
- نه من اگه خودت نباشی راحت نیستم
- خیله خب میگم بچه ها رو ببرن
رفت بالا و لباساشو عوض کردو اومد پایین
- حاج آقا میخواید برسونمتون ؟
- نه پدر جان برو که زودتر برسی بیمارستان ما با آژانس میریم ، طول میکشه تا آماده شیم
- پس با اجازتون
زینب دویدو پاشو گرفت
- نه داداش نرو دیگه
- زینب جان ، بزرگ شدی دیگه ، باید بفهمی ، اگه نرم ممکنه اون دو سه نفر بمیرنا ، دوست داری اینطور بشه ؟
- زینب : نه
- خب پس بزار برم وقتی برگشتم میام دنبالتون
در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : باشه پس زود بیا
- سعی میکنم عزیزم
و بعد سرشو بوسیدو به من چشمکی زدو رفت
بابا بزرگ و امیر علی هم لباس پوشیدنو رفتند ، پسرکم هم دوست نداشت از بچه ها جدا بشه و با دلخوری رفت ، اما اونقدر مغرور بود که چیزی به زبون نیاورد
با رفتنشون نشستم کنار زینب و امیرمحمد و تا تونستم براشون قصه گفتم تا بالاخره آقا میثم اومد دنبالشونو اونا هم رفتند
و من برای اولین بار ظهر عاشورا خونه موندومو نتونستم که بیرون برم
اول از همه نشستمو زیارت عاشورا خوندم و بعد تلویزیونو روشن کردمو کانال به کانال عوض کردم تا ی سخنرانی خوب پیدا کردم و گوش دادم
حوصلم حسابی سر رفته بود ، اگر پام سالم بود حداقل میرفتم مسجد ، هیچ زمانی به اندازه ی ظهر عاشورا دلگیر نیست و حالا هم که تنها خونه مونده بودم ، واقعا بدتر بود
دراز کشیدمو اونقدر به تلویزیون نگاه کردم تا بالاخره خوابم برد
با صدای زنگ خونه بیدار شدم
- بلند شدمو آیفونو زدم ، علی بود
- سلام ، خواب بودی
- آره
- براتون غذا آوردم
- دستت درد نکنه داداشم ، زحمت کشیدی
- امیرحسین نیومده هنوز ؟
- نه نیومده
- بگیر اینو من برم ، بچه بی تابی میکرد ، خیلی اذیت شد خونه ی وحید ، دیگه ما هم برگشتیم
- دستت درد نکنه پدر نمونه ، الان آروم شده ؟
- آره تا نشستیم تو ماشین خوابید ، اونجا حسابی از خجالت همه در اومد اونقدر گریه کرد
- آخیییی طفلی
- کاری نداری بدم دیگه منتظرند
- برو به سلامت
- خداحافظ
با رفتن علی ، رفتم آشپزخونه و زیر سماورو روشن کردم ، چون امیرحسین هر وقت میرسید اول چایی دوست داشت بخوره
یکمی هم سالاد درست کردم و لباسامو عوض کردم و داشتم میزو میچیدم که بالاخره اومد
درو زدمو و با سرو رویی خسته اومد تو
- سلام ، خسته نباشی دلاور
لبخندی رو لباش نشست
- ممنون
- حالشون خوبه ، طوریشون نشد ؟؟؟
- خدا روشکر عالی پیش رفت ، زنگ زدم سید هم اومد ، چون بینشون ی بچه ی ۵ ساله هم بود
- عه پس لیلا هم مثل من تنها بوده
رفت به سمت دستشویی تا دستاشو بشوره دنبالش رفتمو براش حوله بردم
- امیرحسین : ناهار که نخوردی ؟
- نه ، علی قیمه نذری آورده
- چه خوب ، داغ کن بیار که دارم از گشنگی میمیرم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت412
غذا رو گرم کردمو دو تا بشقاب کشیدم و صداش کردم
- به به مریم بانو چه کرده ، همسر جانشو دیوونه کرده
لبخندی زدمو نشستم سر میز ولی اون بلند شدو نصف بشقابشو خالی کرد
- چرا این همه رو خالی کردی ؟
- خستم میخوام یکم استراحت کنم نمیتونم بیشتر ازین بخورم
- آهان ، ولی بعدش باید بخوریا
- چشم خانوم خانوما
غذاشو خوردو خواست ظرفا رو بشوره که نزاشتم
- برو بخواب ، دو تا تیکه ظرفه دیگه خودم میشورم
- پات ...
- پام هیچ طوری نیست ، برو
- باشه پس نیم ساعتی میخوابم و بعد باهم میریم بیرون
نیم ساعتش شد یک ساعتو من دلم نیومد بیدارش کنم
وقتی بیدار شد با هم رفتیم امام زاده صالح تجریش ، ساعت ۶ بعد از ظهر بودو مراسمات تموم شده بودو خلوت بود و بعد از زیارت رفتیم همونجایی که تهران انگار زیر پامون بودو یکبار منو برده بود ، روی نیمکتی که رو به شهر بود نشستیم
- دل تو هم مثل من گرفته مریم ؟
- خییییلی ، یادم نمیاد هيچ وقت عاشورا خونه مونده باشم
- شرمنده امسال اینطوری شد
- چرا شرمنده ؟!
تو بهترین کارو انجام دادی ، الان میدونی خانواده ی اون چند نفر چقدر دعاشون پشت سرمونه
فقط ای کاش هنوز مراسمات بود ،
دوست داشتم الان ی روضه ی خوب گوش میدادم
- خودم برات بخونم ؟؟؟
- مگه بلدی ؟
- آره ، اما به سبک خودم
- بفرمایید حاج آقا ببینم چطور روضه میخونی
شروع کرد به خوندن و البته درست ترش این بود که بگم شروع کرد به گفتن
چون خیلی ساده و معمولی فقط حرف میزدو من مات حرفاش مونده بودم باور نمیشد که از هر روضه ای سوز حرفاش بیشتر بود ، و هنوز که هنوزه بهترین روضه ایه که شنیدم
- مریم جان من مداح نیستم!
ولی اگه بودم، تمام این ده شب روضهی زینبو میخوندم!
اینطور رسمه که روضهخونا هر شبِ محرم ، روضهی یکی از شهدا را میخونند.
من هم میخوندم ، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضهی حضرت مسلم باب شده ، از اونجایی میخوندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر اونقدر وهمآور و هولناک بود که همونجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورتشو برگردوند و دید خیلیا دارند میروند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیدهها که به همین راحتی حسینشو رها میکنند ...
هر چه که باشه ، خب خانومه دیگه! حتما تَهِ دلش خالی شده بود ، اما دویدو خودشو رسوند به حسین و گفت :
- دورت بگردم عزیز خواهر ، همهشون هم که بروند ، خودم هستم ...
بعد هم دوید سمتِ خیمه ی بیبیها و آرامشون کرد ، دلداریشون داد ، نگذاشت یک وقت بترسند ...
باز دوید سمت حسین ، باز برگشت سمت زنها و بچهها ...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو ، که نگذاره یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفته ...
یا مثلا شبِ چهارم که روضهی جناب حر رو میخونند ، از اونجایی میخوندم که حر راهو بست ، میگفتم :
زینب پردهی کجاوهها رو انداخت تا یک وقت این زنها و بچهها چشمشون به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند ! بچهها را مشغول بازی کرد ، زنها را گرمِ تسبیح...
همون روز ، بینِ خیمهها اونقدر دوید و اونقدر به یکی یکی شون سر زد و به تکتکشون رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم ، آب توی دلش تکون بخوره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت413
مکثی کردو من نا خودآگاه رومو برگردوندم تا ببینمش
همونطور که به شهر نگاه میکرد ، سیبک گلوش بالا و پایین شد انگار که سعی داشت به بغضی که راه گلوشو بسته بود مجال خود نمایی نده
و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :
یا مثلا وقتی قرار بود روضهی هر کدوم از شهدا رو بخونم ، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد ، زینب تا وسط میدون هروله کردو بالای سر هر شهیدی رفت و خودش همونجا شهید شد ، اما نگذاشت حسینش کنار اون شهید ، جون بده!
برای همه ی شهدا دوید ، به عدد تموم شهدا به دادِ حسینش رسید ، از کنار تموم مقتلها حسین رو بلند کرد و به خیمهگاه رسوند...
اما نوبت به دو آقازاده ی خودش که رسید ، دوید توی پستوی خیمهگاه و خودش رو پنهان کرد یک جایی ، که یک وقت با حسینش چشم به چشم نشه که خدای نکرده حسین یک لحظه از روش خجالت بکشه
حتی پیکرها رو هم که آوردند از خیمهگاه بیرون نیومد ، به نظرم میخواست به حسینش بگه حسین جان اصلا حرفش رو هم نزن ، کاش جای دو پسر ، دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند و نگذارند اینگونه کمر خم کنی برادرم ....
در تمام روضه ها ، محورو زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همهی روضهها رو به زینب گره میزدم ...
اونقدر از زینب میخوندم و از زینب میگفتم تا دلها رو برای شام غریبان آماده کنم...
بعد تازه آن وقت روضهی اصلیو رو میکردم...
حالا این زینبی که از روز اول دویده ، از روز اول به داد همه رسیده ، از روز اول نگذاشته آب توی دل کسی تکان بخورد...
حالا تازه دویدنهایش شروع شده...
اول باید یک دور همهی بچهها و زنها را فرار بدهد ...
یک دور دنبال یک یکشون بدود ، تا یک وقت آتش به دامنشون نگرفته باشه ...
یک دور تمامشون رو بغل کنه تا یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند...
در تموم این دویدنها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد تا یک وقت آتش به خیمه ی زین العابدین نیفتاده باشه ...
بعدِ غارتِ خیمهگاه ، باز دویدنهای بعدش شروع بشه ، حالا بدود تا بچهها رو پیدا کنه...
بچهها را بشمره و هی توی شمردنها کم بیاره و در هر بار کم اومدنِ عددِ بچهها ، خودش فروبپاشه و قلبش از جا بیرون بشه و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شدهها رو پیدا کنه...
بعد باز دور بعدیِ دویدنهاش شروع بشه ، هِی تا لب فرات بدود قدری آب برداره و خودش لب به آب نزنه ، آب رو به زنها و بچهها بده و دوباره بدود تا یک کمه دیگه آب بیاره ....
تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبوده ...
از فردای عاشورا که کاروانو راه انداختند ، تازه دویدنهای زینب شروع شد!
زینب هِی پِی این شترهای بی جحاز دوید تا یک وقت بچهای از آن بالا پایین نیفته ...
تا یک وقت ، سری از بالای نیزهها فرونیفتد...
من اگه مداح بودم
تموم این ده شب، روضهی دویدنهای زینب رو میخوندم...
اون وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضهها از همه جا جمع میشد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضههای زینبو شنیدند ، تا خودِ اربعین خواهند سوخت ، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد...
《نویسنده ی این قسمت خانوم ملیحه سادات مهدوی هستند》
نمیخواد گریه کنیم بشینیم فقط فکر کنیم که چه تاوانی برای حفظ اسلام داده شده و بعد برای این حجم از مظلومیت اهل بیت اشک بریزیم
که از دویدنهای زینب خجالت بکشیم که نمیتونیم اون جایی که باید ،
جلوی نفس خودمون ایستادگی کنیم
خجالت بکشیم که خانوم این حجم عظیم از درد رو کشیدند ولی باز ایستادند اما ما هنوز تو خودمون موندیم
ای کاش گریه هامون با تفکر باشه و باعث بشه ی جایی برای همیشه به خودمون بیاییم و هر طوریکه در توانمون هست آماده بشیم برای حسین زمان خودمون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت414
با تموم شدن حرفاش دست کشیدم به صورتمو تازه متوجه شدم که تموم صورتم خیس اشکه ، اشکامو با دست پاک کردم و از کنارم بلند شدو از تو ماشین چند برگ دستمال کاغذی بهم داد و بعد بدون هیچ حرفی ازم دور شد
عالی تونسته بود خیلی ساده گوشه ی کوچیکی از مصیبتهای حضرت زینب سلام الله رو برام ترسیم کنه تا به حال از این دید به این مصیبت نگاه نکرده بودم چقدر من بُردِ نگاهم کوتاه بود و همیشه اشکی ساده بر این مصیبت میریختم
تو این چند وقتی که با امیرحسین آشنا شده بودم ، گاهی وقتا بهم یادآوری میکرد و هدف از این اشکا رو بهم متذکر میشد
با حرفاش و کارهاش کم کم یک نگرش عمیق تری نسبت به دینم پیدا میکردم طوری که واقعاً علاقه پیدا کرده بودم ، بشینم و ساعتها برام حرف بزنه تا لذت ببرم از این همه ارادتی که نسبت به این خانواده ی با کرامت داشت
دوست داشتم به جایی برسم که از دید اون به همه چیز نگاه کنم ، من خیلی عقبتر بودم و او داشت منو با دنیایی که تصور میکردم باهاش آشنا هستم مأنوس تر میکرد
- بریم عزیزم ؟
از فکر بیرون اومدمو سرمو برگردوندم و به چشمای سرخش نگاه کردم
- بریم
دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم و با هم به سمت ماشین حرکت کردیم
***
روزها میگذشت و من بعد از اینکه امیرحسین بخیه های پامو کشید آروم آروم به زندگی عادی برگشتم
بلافاصله بعد از ماه صفر تالاریو رزرو کرده بودیم برای مراسم
کار خونه تمام شده بودو انگار نه انگار که یک خونه قدیمی و داغون بود
خونه رو با هم دیگه تمیز کردیم و ی روز به همراه بچهها رفتیم بازارو براشون تختو میز تحریر نو سفارش داد و به سلیقه ی بچه ها برای اتاقشون پرده و قالیچه ی کوچیکی هم خرید
وحیدو علی هم وسایلی که سفارش داده بودمو یک روز با کامیون آوردند و بابا بزرگ هم برای باقی وسایل کارتی بهم داده بود و کارمون شده بود یا خرید لوازم و یا اینکه دوتایی با هم میرفتیم خونه و وسایلی که خریده بودیم رو جابجا میکردیم و میچیدیم
و البته این رو هم بگم که تذکرات امیرحسین برای عدم اسراف و فقط خرید لوازم ضروری ، برام مثل پیام بازرگانی شده بود که هر ساعت تکرار میشد .
منم سعی میکردم دست رو لوازمی بزارم که هم مورد احتیاج باشه و هم قیمتش مناسب باشه
برای خرید مبل هم با هم رفتیم یک دست مبل راحتی ۸ نفره انتخاب کردیم که البته سر رنگش مصیبت داشتیم ، من صورتی کمرنگ دوست داشتم و اون رنگهای تیره که در نهایت هر دومون به آبی آسمانی رضایت دادیم ، نگذاشت نه پرده رو صورتی بگیرم و نه مبلها رو
ولی من سعی کردم هر طوری که شده تو خرید سایر وسایل رنگ صورتی و سفید رو به دکوراسیون خونه اضافه کنم 😁
مثلاً کوسنها رو صورتی سفارش دادم یا گلدون با گلهای مصنوعی صورتی و سفید یا رو تختی و حتی ظرف میوهخوری روی ناهارخوری و غیره و غیره رو صورتی خریدم
اغلب اوقات که با هم میرفتیم خرید تا یک چیز صورتی میدیدم ناخودآگاه به همدیگه نگاه میکردیمو من میخندیدم و پلکامو براش بادبزنی تکون میدادم اما اون دستمو با زور میکشید و با خودش از اون مغازه دور میکرد .
😄😄
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت415
بساطی داشتیم سر خرید جهیزیه با امیرحسین ، رو هرچی که دست میذاشتم ، برام چند دقیقهای رو منبر میرفت که نه و ما به این وسیله احتیاجی نداریم و جزءِ ضروریات زندگی نیست و این حرفها
با تجملات زندگی مخالف صد در صد بود ؛ اما خب منم روحیه خانومانه ی خودمو داشتم و بعضی مواقع زیرآبی میرفتم و یواشکی ازش ی چیزایی میخریدم
امروز که از دفتر برمیگشتم سر راه ی مغازه ی لوکس فروشی دیدم که یک مجسمه ی خرگوش خیلی ناز داشت و از دور منو با زبون بی زبونی صدا میکرد که مریم بیا منو بخر
منم با دیدنش بی اختیار به سمتش کشیده شدم ، رفتم داخل مغازه و دیدم انواع و اقسام مجسمههای خرگوشی داره و چون امیرحسین نبود دیگه نتونستم مقاومت کنم و برای روی اپن و جلوی تلویزیون و حتی برای جلوی آینه ی دستشویی هم خریدم و در آخرم گندشو درآوردمو دوتا عروسک پولیشی خیلی ناز که از قضا اونم خرگوشی بود برای روی میز آرایش خریدم
اما از ترس امیرحسین تصمیم گرفتم قایمشون کنم چون از نظرش از ضروریات نبود و تازه صد در صد با روحیه ی مردونش سازگار نبود
حتماً بعد از عروسیمون خرگوشای عزیزمو رو میکردم اما الان وقتش نبود ، وقتی رفتم خونه بلافاصله رفتم بالا و گذاشتمشون تو کمد و بعد از عوض کردن لباسام برگشتم پایین
- بچه ها : سلام خاله مریم
- سلام عزیزای دل من چطورایید ؟
- امیرعلی : خوبیم
- امیرمحمد : خاله مریم ، داداش اومد بریم خونه رو ببینیم ؟
- بریم
- زینب : آخه داداش میگه نه
- دیروز دیگه همه ی خونه رو چیدیم و کامل شده فکر نمیکنم نه بگه ، بزارید بیاد با هم راضیش میکنیم
خاله شکوه تو این چند وقتی که میرفتم دفتر میومد پیش بچه ها و میبردشون کلاس و غذایی هم میپخت برای همین پرسیدم : خاله رفته ؟
- امیرمحمد : آره تازه رفته
زنگ خونه به صدا دراومد
- امیرمحمد: آخ جون ، داداشه
با خوشحالی درو باز کردند و چند لحظه بعد امیرحسین وارد خونه شد
بچه ها دورشو گرفتنو اونم بستنی هایی رو که گرفته بود داد بهشون
- زینب : داداش لواشک مال کیه ؟
- مال خاله مریمه
و از توی مشما لواشکو درآوردو گرفت طرفم و گفت : مخصوص شما خانوم خانومای من
- هومممممم ، دستتون درد نکنه آقای دکتر لطفتون مستدام
با انگشت زد رو بینیم و گفت : نوش جون
- زینب : آخ جوووون، خاله مریم خیلی خوشگل لواشک میخوری ، بیا با هم بخوریم ، باشه ؟
میدونست که منتظر میمونم تا با هم غذا بخوریم برای همین گفت : نه دیگه ، خاله مریم الان قراره با من ناهار بخوره باشه بعد از غذا
با این حرفش ذوقم فروکش کرد ، موندم تو رودرواسیو گفتم : اممممم ... آره آره بعد از غذا میخوریم
رفتم تو آشپزخونه و میزو چیدم
لباساشو عوض کردو بعد از شستن دست و صورتش اومد و نشست پشت میز و با خنده ی بانمکی رو لبش گفت :
- مریم طوری به لواشکا نگاه میکردی ی آن از حرفم پشیمون شدم و دلم برات سوخت که نزاشتم اول از خجالت لواشکا در بیای !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت416
با خنده گفتم : مطمئن باش اگه نبودی ، همون جا مینشستمو با بچه ها تهشو در میاوردم
- آخه این لواشک چی داره که این همه عاشقشی
اومدم جوابشو بدم که بچه ها وارد آشپزخونه شدند
- امیرمحمد : خاله مریم گفتی ؟
- امیرحسین: چی رو ؟
- همگی بریم خونمون ؟ بچه ها خیلی دلشون میخواد خونه رو ببینند
- باشه بریم ، دیگه تکمیل شده فقط یک ساعتی من بخوابم بعد
- هوووووراااااا
- حاج آقا نیستند که بیان باهامون ؟
- نه طبق معمول رفته پیش حاج یونس
- خدا روشکر که هم صحبت دارند
- آره واقعا
غذامونو خوردیم و بعد از اینکه یک ساعتی استراحت کرد همگی رفتیم به سمت خونه ، سر راه برای همه سیب زمینی و قارچ و پنیر گرفت تا خونه دور هم بخوریم
ماشینو که تو حیاط پارک کرد بچهها با ذوق پیاده شدنو امیر محمد گفت : وای نردهها هم عوض شده ، تاپمونم رنگ شده
- من : بله ، اگه تو رو ببینید که اصلاً فکر میکنید وارد ی جای دیگه شدید
امیرحسین در ورودیو باز کرد و بچهها زودتر از ما وارد شدند ، با دیدن اطراف از ذوقشون نمیدونستن چه کار کنن ، با خوشحالی به وسایل تو پذیرایی نگاه میکردند
بعد دستشونو کشیدمو بردمشون تو اتاق پسرا ؛ با دیدن تخت و وسایلشون کلی خوشحالی کردنو بالا و پایین پریدند ناخودآگاه نگاهم به امیرحسین دوخته شد که برق خوشحالی رو کاملاً از چشماش میشد خوند
کنارم ایستاد و دست انداخت دور شونههام و همونطور شادی بچهها رو تماشا کردیم
- زینب : اون اتاق خالی بود داداش ، پس اتاق من کو ؟
- اتاق شما بالاست
زینب با تعجب گفت : مگه اون موقعها نمیگفتی ما اجازه نداریم بیایم بالا ؟
- امیرحسین : الان فرق کرده ، دیگه شما بزرگ شدیو دست به کتابام نمیزنی
- زینب : پس هر وقت بخوایم میتونیم بیایم اتاقت ؟
- خیر اونو حتماً باید اجازه بگیری
حالا بیا بریم اتاقتو ببین
همگی رفتیم به سمت بالا و در اتاق زینبو باز کرد ، خوشحالیش غیر قابل وصف بود وقتی اتاقشو دید
برگشتو دستای کوچولوشو باز کردو پرید تو بغل امیرحسین و کلی بوسیدش
- ممنونم داداش مهربونم خیلی اتاقم قشنگه ، خیلییییی
- امیرعلی : عمو میشه اتاق شما رو هم ببینیم بله حتماً
رفتیم بیرونو در اتاق ما رو هم باز کرد بچهها وارد شدن با دیدن تخت دو نفره ی کنار اتاق زینب گفت : وای چه تخت داداش چاق و تپلی شده
خنده مون گرفت
- امیرحسین: وروجک مگه تخت چاق و تپل داره
- زینب : آخه قبلا کوچولو و دراز بود
- امیرحسین: خب به خاطر اینکه اینجا اتاق خاله مریمم هست
امیرعلی که داشت با امیرمحمد رو تخت بپر بپر میکردند با این حرف امیرحسین وایستاد و خیره به امیرحسین نگاه کرد
و من با از حرکت ایستادنش تا آخرشو خوندم که تو ذهنش چی میگذره برای همین سریع گفتم :
- بیایید بریم پایین سیب زمینی ها یخ کرد ، با سس قرمز فراوون
به به ، چه شود !!!
بدویید بچه ها
و هول زده دست امیرعلی و امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین
امیرحسین هم زینبو بغل کردو دنبالمون راه افتاد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت418
- اگه خاله مریم از پیشم بره دوست ندارم بیام
- امیرمحمد : دوست نداری ما باهم دیگه خانواده بشیم ، مثل همه ی بچه ها مامان بابا داشته باشیم ؟
- نه
و بعد دوییدو خودشو انداخت تو بغلم و زد زیر گریه و گفت : من نمیخوام از پیشم بری خاله
اشک تو چشمام جمع شد ، ماتم برده بود تصورشم نمیکردم پسرکم تا چه حد ترس از دست دادن منو داشته باشه ، تنها چیزی که به ذهنم رسید برای آروم کردنش این بود که گفتم :
- من هیچ وقت ازت جدا نمیشم عزیز دلم ، اونقدر پیشت میمونم که خودت ازم خسته بشی
- من ازت خسته نمیشم ، تو هم عروسی نکن
امیرحسین پفی کردو نفسشو با فشار بیرون داد و کلافگی کاملا از چهرش مشخص بود
ی دفعه زینب زد زیر گریه
چرا ازدواج نکنند ، منم دلم مامان میخواد
خدایااااا چکار کنیممممم ، این طفل معصوما حق داشتند که مثل بچه های دیگه محبت پدر و مادرو داشته باشند
امیر حسین بلند شدو زینبو بغل کردو بردش حیاط ولی امیرمحمد همونطور مظلومانه و پر بغض ما رو نگاه میکرد
دست آزادمو به سمتش دراز کردمو خیلی آروم اومد به سمتم بغلش کردمو سرشو بوسیدم و شروع کردم به گفتن
- من دلم میخواد همگی با هم ی خانواده ی خوب بشیم ، دلم میخواد برای هر سه تون ی مامان مهربون باشم ، امیر علی تو قبلنا همیشه همینو میخواستی ، الان دیگه نمیخوای ؟
پسرکم سرشو بلند کردو با صورتی خیس از اشک گفت : میخوام ولی عمو میخواد تو رو از من بگیره
- نه ... اشتباه فهمیدی ، عمو میخواد ما ی زندگی معمولی داشته باشیم مثل همه ی آدما همین
اولش چون ما این شرایطو نداشتیم شاید بترسیم ، اما مطمئن باش همه چی تو یک خانواده ی خوب لذت بخشه
الان حسینو ببین (پسر عمو محمد) مامان و باباش با هم تو ی اتاق زندگی میکنند و در عین حال برای حسین بابا و مامان خیلی خوبی هستند ؛ اگه دقت کرده باشی حسین خیلی هم خوشحاله از با هم بودنشون
تازه یادته ی بار مامان باباش با همدیگه قهر بودند اومد خونمونو چقدر گریه کرد
خلاصه اونقدر براشون حرف زدمو نوازششون کردم تا احساس کردم آروم شدند
ولی همین که خواستم بلند شمو بهشون سیب زمینی هاشونو بدم تا بخورند امیرعلی گفت : خاله اگه میخوای بیاییم اینجا پس باید همیشه پیش من بخوابی
این همه لالاییو پس من برای چی خونده بودم ؟؟!! 🤦♀
- باشه عزیزم تا هر وقت که تو بخوای من پیشت میخوابم
احساس کردم با این حرفم نگرانی سنگینی رو از روی دلش برداشتم چون چشماش هم خندید ؛ و من نفسم میرفت برای ی لحظه دیدن همچین آرامشی تو چشمای قشنگ و معصومش
چنگالاشونو دادم دستشونو گفتم :
خب حالا بشینید تا من برم عمو و زینبو صدا کنم
امیر حسین با اومدنش دیگه صحبتی دراین مورد نکرد ولی شب بعد از خواب بچه ها با هم حرف زدیم و قرار براین شد که حتما از یک روانشناس خوب کمک بگیریم
و این تازه شروعی بود برای پی بردن به مشکلات روحیِ این سه بچه که تصمیم گرفته بودیم تا آخرش پاشون بایستیم
هر چند که به زبون نیاوردیم اما منو امیر حسین اون شب به نوعی با هم عهد بستیم که تموم تلاشمونو بکنیم برای پر کردن این خلأ های روحیشون
درحالیکه نمیدونستیم سرنوشت برای خانواده ی نو پامون چه تقدیری رو میخواد رقم بزنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت420
- میدونی چقدر حسرت این صحنه ها رو داشتم که وقتی برمیگردم خونه ، تو و بچه ها رو ببینم که منتظرمید ؟
صداش لرزیدو ادامه داد : باورم نمیشه که دیگه مال من شدی
مریم ... این خوشبختی باورم نمیشه
مات زده به شیر آب نگاه کردم ، تا به حال اینطوری حرف نزده بود
آب دهنمو قورت دادمو بعد از چند لحظه تو بغلش چرخیدمو سرمو گذاشتم رو سینش ، نگاش نکردم که خجالت بکشه چون احساس کردم چشماش خیس اشکه
- خیلی دوستت دارم
این چیزی بود که مدتها رو دلم سنگینی میکرد ولی روم نمیشد بهش بگمو بالاخره به خودم جرأت دادمو حرف دلمو لو دادم
- مریم ...
اما نتونست ادامه بده و من از تپشهای بی امون قلبش چیزی عميق تر از اونچه که گفته بودمو برداشت کردم ، نفهمیدم چقدر تو همون حالت موندیم که با صدای شکستن چیزی به خودمون اومدیم
روی سرمو بوسیدو گفت : مبارکمون باشه اولین به فنا رفتن وسایل جهیزیه ت ، قول میدم برات بهترشو بخرم
لبخندی زدمو گفتم : وسیله برای شکستنه دیگه ، فکر کنم اشتباهه که با سه تا بچه بخوام وسایل شکستنی تو پذیرایی بزارم
دستاشو قاب صورتم کردو پیشونیمو بوسید و گفت : بیا بریم ببینیم چه دسته گلی به آب دادن این وروجکا
وقتی رفتیم بیرون سه تایی شون ترسیده نشسته بودند رو مبل
- امیرحسین : چی شکست ؟
- زینب : امیرمحمد توپو شوت کرد ، خورد به گلدونِ روی میز و شکست
- امیرحسین : مگه حیاط نداریم که اینجا فوتبال بازی میکنید
- امیرعلی : آخه عمو هوا گرمه بریم حیاط میپزیم
رفتم تو اتاقو جارو برقیو آوردم
- بازیهای با توپ مال حیاطه ، اونم الان که هوا گرمه غروب به بعد میرید ، دیگه حواستون باشه تو خونه فقط بازیهای غیر توپ باشه
- امیرمحمد : داداش آخه تا غروب بشه حوصله مون سر میره
- چَشمتونو نشنیدم
- بچه ها : چشم
- من : بازی خیلی زیاده برای تو خونه حالا یواش یواش اونقدر با هم بازی میکنیم که خسته بشید
امیرحسین تیکه های بزرگ گلدونو جمع کرد و شروع کرد به جارو کشیدن
- بده من شما برو بالا ی دوش بگیر من اینا رو جمع میکنم
- نه شما میوه و شیرینی ها رو بزار تو ظرفا من اینجا رو جارو میکنم و بعد میرم حموم ، بچه ها مهمون داریم دوباره شروع نکنیدا
رفتم آشپزخونه و بعد از مدتی بچه ها اومدند پیشم
- امیرعلی : خاله نمیشه که ، ینی هر روز صبر کنیم تا غروب بشه بعد بریم توپ بازی ؟
- به نظرتون هر روز تو خونه توپ بازی کنیدو ی وسیله بشکنید خوبه ؟
پکر نشستند رو صندلی های ناهار خوری ، دلم نیومد ناراحتی شونو ببینم برای همین گفتم : اگه قول بدید هر وقت میخواید بازی کنید، اول وسایل شکستنی رو بیارید تو آشپزخونه و بزارید رو کابینت ، فکر کنم مشکلتون حل بشه
شیطون خندیدنو گفتند : قول میدیم
- باشه پس من با عمو امیرحسین حرف میزنم ، حالا امروز کمک میکنید که از مهمونامون پذیرایی کنیم ؟
- بللللههههه
به هر کدومشون مسئولیتی دادمو با هم میوه و شیرینی ها رو آماده کردیم
نیم ساعتی گذشتو بالاخره مهمونا اومدند و امیرحسین رفت حیاط به استقبالشون.
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت421
بچهها هم رفتن حیاط و من تو ایوون ایستادم
بعد از خوش آمد گویی و سلام و احوالپرسی ، راهنمایی شون کردمو و همگی وارد خونه شدند و روی مبلها و چند نفرم روی صندلیهای ناهارخوری نشستند
- امیرحسین : خیلی خوش اومدید زحمت کشیدید
- بابابزرگ : به به ، انشالله خوشبختی و عاقبت بخیریتونو ببینیم
- امیرحسین : ممنون حاج آقا لطف دارید
- علی : ماشالله مریم ، خونتون خیلی قشنگ شده
- ممنونم داداش ، زحمت برادرای آقا امیرحسین هست
- عمو احمد : عالی شده ، مبارکتون باشه
- ممنونم عمو ، با اجازه من برم چایی بریزم و برگردم
- عمه : برو عمه جون ، برو قربونت برم
امیرحسین میز عسلیها رو گذاشت و بچهها هم همونطور که از قبل براشون توضیح داده بودم بشقابها رو گذاشتن و شروع کردن به پذیرایی منم چایی ریختم و آوردم و خواستم تعارف کنم که امیرحسین سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد و بعد کنارم نشست
- من : بچهها رو چرا نیاوردید ؟ میاوردینشون تا امشب دور هم باشیم
- عمومحمد : والا راستش قصد داشتیم فقط منو وحید و بابا بیایم که نگاهی بندازیم به جهیزیه تا کم و کسریی نداشته باشید ، اما بعدش هر کی فهمید دنبالمون راه افتاد و اومد
- زن عمو : آخه آقا محمد کم و کسری جهیزیه رو خانما بیشتر سر در میارن تا آقایون
- امیرحسین : اختیار دارید اتفاقاً همه چیز خیلی عالی و کامل هست ، خیلی هم از سرمون زیاده
- سرمو بالا آوردمو با وحید چشم تو چشم شدیم هنوز ازش دلگیر بودم اما این چند وقت خیلی زحمتمو کشیده بود بیانصافی بود بخوام بهش کم محلی کنم
- عمو محمد : انجام وظیفه بوده امیرحسین جان ، دست شما هم درد نکنه خونه عالی شده
- بابا بزرگ : انشالله که دلیل بر دخالت نزاری پسرم ولی بهتره که ی چرخی این خانوما بزنن ممکنه این دختر بابا ، ی چیزایی رو از قلم انداخته باشه ، بالاخره تجربشون بیشتره
- خواهش میکنم ، اینجا منزل خودتونه ، ولی واقعا همه چیز عالیه و حتی از نظر من خیلی از وسایل اضافه هست
- وحید : این حرفت ینی جایی رو نبینیم دیگه ؟
- فریده : آقا وحید...
بیا این اولیش دوباره شروع کرد ، کِی میخواد این رفتارشو با امیرحسین درست کنه
امیرحسین لبخند متینی زدو گفت : شما صاحب اختیاری آقا وحید
- اونم به روی مبارکش نیاورد و گفت : ولی همین اول کاری بگم ، ی دست مبل کم دارید
- امیرحسین : واقعا احتیاج نیست وحید جان
- شما احتياج بدونی یا ندونی من ی دست مبل اضافه میکنم نمیخوام بعدا حرف و حدیثی پشت خواهرم باشه
- بابابزرگ: لااله الا الله ، وحید جان ...
اخمی کردمو رو به بابابزرگ گفتم :
به خاطر بچه ها که بتونن بازی کنن دیگه مبلی نگرفتیم ، همین کافیه
- وحید : شما الان نمیفهمی ، هنوز وارد حرف و حدیثای زندگی نشدی ، دخالت نکن
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت422
وایییییی ، اصلا این با توپ پر امروز اومده
- عمو احمد : پاشو بریم بیرون ی بادی به کلت بخوره همین جوری داری تخته گاز میری برای خودت و بعد دستشو بزور کشیدو برد
منو بگو که عذاب وجدان داشتم به خاطر رفتارم ، شایدم درست میگفت اما میتونست بیاد با خودم حرف بزنه نه اینکه دوباره به امیرحسین طفلک گیر بده
با رفتنشون بابابزرگ رو کرد به امیرحسینو گفت : من شرمندتم بابا جون وحید خیلی نگرانه ، وقتایی هم که نگرانه اینطور با همه تلخ میشه ، ی وقت برداشت نکن که فقط با شما مشکل داره ، حقیقتش مادر مریم ازش قول گرفته بود که مواظب مریم و امیرعلی باشه اونم همش داره فکرای بیخود میکنه
- امیرحسین : مشکلی نیست حاج آقا خودتونو نگران این چیزا نکنید
- عمو محمد: ی کم که بگذره و خیالش از مریم راحت بشه ، تازه خود واقعیشو نشون میده ، وقتی روت شناخت پیدا کرد ، اونوقت ی معرفتی خرجت میکنه که بیا و ببین ؛ متأسفانه رو چیزایی که حساسه به حرف هیچ کس گوش نمیده ، خودش باید به نتیجه برسه
واقعا همینطور بود که عمو میگفت اما چه فایده ای داره ، هر چقدر هم که امیرحسین چیزی نگه ولی ته دلش دلخوریو کدورت میمونه
امیرحسین : بله درک میکنم شاید اگه منم بودم و میدیدم که خواهرم وارد همچین زندگیی میشه ، این حد جبهه میگرفتم
و بعد به شوخی رو به علی گفت : علی جان شما که با من مشکلی نداری ؟ اگه چیزی هست همین جا بگو تا با هم حلش کنیم
همه خندیدنو علی گفت : اختیار داری من مخلص شمام هستم
خیلی راحت تونست جوِّ به وجود اومده رو عوض کنه و لبخند رو لب همه بیاره و منو هر چه بیشتر شرمنده ی این بزرگواریش بکنه
- امیرحسین: مریم خانوم زحمت میکشی خونه رو به همه نشون بدی ؟
- بله حتما
و بلند شدمو هلیا کوچولو رو دادم به علیو رفتم به سمت آشپزخونه و درو بستم تا راحت باشند
- فریده : مریم جان من واقعا شرمنده ی آقا امیرحسین هستم ، نمیدونم با این وحید چکار کنم ؟
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
- عمه : آخرش میترسم طاقت آقا امیرحسین سر بیادو یجا ، ی جواب کوبنده به این وحید بده بعد خدای نکرده روشون تو روی هم باز بشه ...
والا به خدا ، صبرم حدی داره دیگه
زن عمو احمد : آخه حرف هیچ کسی رو هم گوش نمیکنه که ...
این جوری ممکنه برای خواهر خودش بد بشه
برای من ؟؟؟ !!!
امیرحسین مگه بلده برای من بد بشه؟
زن عمو محمد : زشته طولانی اینجا بمونیم بیایید ببینیم ، هما جون کاغذ و خودکار داری ، ی وقت اگه چیزی کم بود به نظرمون بنویسیم؟
- بله دارم
- زن عمو خواهشا چیزی ننویسید ، امیرحسین از تجملات خوشش نمیاد ، زمانیکه با هم میرفتیم خیلی چیزا رو خودش اجازه نداد بخرم
اعصابش خورد میشه
- عمه : تو رو خدا مریم تو شروع نکن ، بزار این وحید هر کاری میخواد بکنه ، بعد از عروسیتون هر چی رو نخواستید بدید به ی نوعروس
این وحید فقط منتظره که الم شنگه به پا کنه ، البته ببخشیدا فریده جون ناراحت نشی ی وقت ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
0🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت423
- فریده : نه این چه حرفیه ، منم دلم میخواد تموم بشه ، به خدا اونقدر عصبیه که نمیشه باهاش حرف زد ، مدام نگرانه مریمه ، من نمیدونم سمیرا رو بخوایم شوهر بدیم چکار میکنه
- زن عمو محمد : بنویس هما جون ، چهار دست پلو خوری و خورشت خوری و پیش دستی ، چهار دست قاشق و چنگال
- عه زن عموووووو چه خبره ؟
- تو نمیدونی هم خانواده ی خودت پر جمعیتند هم آقا امیرحسین؟
میخوای مهمون اومد ، بری ی بار مصرف بگیری ، زشته مریم جان اینا باید باشند
- خب سه دست داریم واقعا اصرافه ...
- عمه : ولش کنید این نمیفهمه ، هما جان شما بنویس
- واااااا عمه ؟؟؟!!!
ممنون از این خطاب زیباتون
- عمه جان نمیدونی دیگه ، بشین سر جات حرفم نزن
- فریده : بچه ها فریزرشون پره
- عمه : عه ببینم ، کِی پر کردی فریزرو من میخواستم فردا شروع کنم برات به سبزی گرفتن
- من نگرفتم که امیرحسین به خاله شکوه گفته ، اونم آماده کردو داد بهمون
- عمه : آهان خدا خیرش بده دستش درد نکنه
همینطور در کابینتا رو باز میکردنو به هما میگفتند تا بنویسه ، منم کاری از دستم بر نمیومد برای همین نشستم رو صندلیو بهشون نگاه کردم
- زن عمو احمد : مریم این شربته مال کی بود من خوردمش
عه یادم رفت بهش شربت بدم بخوره
- عمه : مریم حواست کجاست ؟
- برای امیرحسین درست کرده بودم ، یادم رفت بهش بدم بخوره
- اووووو ، گفتم چرا اینقدر خوشمزه بودا نگو برای یار بوده
و بعدم با هم زدن زیر خنده
نمیفهمم این کجاش خنده داشت ؟؟ 😐
خلاصه کل خونه رو دیدنو ی لیست بلند بالا نوشتند
وقتی برگشتیم پایین عمه لیستو گذاشت جلوی بابا بزرگ و گفت :
- خدمت شما ، اینا به نظر همه مون کم بود
عمو محمد : پس چی خریدید خودتون ؟
- خب ... عمو لازم ندیدیم که بخریم
- وحید : بدش به من این کاغذو شما هم بیخود لازم ندیدید
با امیرحسین چشم تو چشم شدم که اشاره کرد چیزی نگم و منم دیگه حرفی نزدم
دوباره برای همه چایی ریختمو پذیرایی کردم و بعد از اینکه نیم ساعتی صحبت کردیم بالاخره رفتند
بعد از بدرقه شون برگشتیم تو خونه و مشغول جمع شدن ظرفا شدم
- کشی هات غرق شده مریم بانو ؟
- بچه ها چرا تو نيومدند ؟
- تاب بازی میکنند
رفتم آشپزخونه و دنبالم اومد ، ظرفا رو گذاشتم توی سینک ظرفشویی و گفتم :
- امیرحسین ... من واقعا بابت رفتار وحید معذرت میخوام ، نمیدونم دیگه باید چیکارش کنم
- اولا که برای چیزی که به تو ربط نداره معذرتخواهی نکن ، دوما هیچ کاری نمیشه کرد هر کی ، هرکاری کنه بی فایده س ، فقط باید به مرور زمان اعتمادش جلب بشه اونم با درست زندگی کردن ما
- خدا کنه زودتر تمومش کنه چون واقعا نمیکشم
- مریم بانو زندگی مشترک خیلی بالا پایین داره ها ، دیگه نشنوم حرف از نکشیدن بزنی
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110