eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
863 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : زیر اندازی رو که آورده بود رو پهن کرد و اومد بغلم کنه که دیگه نزاشتم - اینقدر بلندم میکنی کمرت درد میگیره - دست کم گرفتیا آروم رو پای سالمم فرود اومدم و وایستادم کنار خره ، که بی هوا بغلم کرد، جیغ خفه ای کشیدم و گفتم امیرحسین خودم میام - زیادی حرف می‌زنی ضعیفه ، بشین سر جات وول نخور نشوندم روی زیر انداز ، خندم گرفته بود از لحن حرف زدنش ، صدای خودش به اندازه ی کافی مردونه و بم بود دیگه احتیاج نبود بیشتر ازین کلفت بشه - سنگینم آخه ، من اینطوری شرمنده میشم - نباش عزیزم ، نباش اینکه این بلا سرت اومده نتیجه ی بی فکری منه اومدم جواب بدم که دستشو گذاشت رو دهنم و اجازه نداد ادامه بودم - دیگه چیزی نگو و بعد رفت چند تا تیکه چوب بیاره تا چایی بزاره حرفی نزدم اما اصلا دوست نداشتم خودشو مقصر بدونه ما خودمون تصمیم گرفتیم بریم چند بار نفس عمیق کشیدم و از دور نگاهش کردم ؛ همه چی باهاش برام ی جور دیگه بود ، اونقدر لذت بخش که گاهی اوقات حس میکردم نکنه خواب باشم ، نکنه بودنش برام ی رویاست تو این چند وقت متوجه شده بودم نوع دیدش به زندگی خیلی متفاوته، دیشب وقتی به حرفاش فکر کردم ایمان پیدا کردم که این نوع نگرشش تظاهر و ادعا نیست . تو این چند وقت احساسم این شده بود که واقعا حضرت تو لحظه به لحظه ی زندگیش جریان داره و هر جایی هم که می‌رفت اگر موقعیت رو فراهم میدید دلش می‌خواست بقیه رو هم با خودش همراه کنه گوشیمو درآوردمو به عکسش نگاه کردم تو دلم گفتم نمیدونم چه کار خیری کردم که خدا تو رو بهم هدیه کرد و بعد آروم آروم تصویر زیبای خندش تار شد و بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمم چکید ، گوشی رو آوردم بالا و خنده‌ی قشنگ روی لباشو بوسیدم - کارت اصلا درست نیستا از جام پریدم و دستمو گذاشتم روی قلبم - خانوم خانوما ، خودم اینجا حی و حاضرم ، عکسمو میبوسی ؟ - قلبم ریخت ، چرا ی دفعه ای میای ؟ - ی دفعه ای نیومدم شما غرق گوشیت بودی متوجه ی من نشدی واقعا نمیدونم چی بگم ، دل من پر پر میزنه برای اینکه ی بار اینجوری منو ببوسی بعد نشستی ی گوشه عکسمو میبوسی زود تند سریع بیا ببینم با چشمای گرد شده نگاش کردم ، صورتشو آورد جلو و با انگشت اشارش گونشو نشون داد - چی میگی ، زشته یکی میاد میبینه! - آخه عزیز من ، صبح کله ی سحری ، تو این کوه و کمر کی هست ؟ هر کسی هم که بخواد بیاد ازاینجا کامل میتونیم ببینیمش اینجا فقط منو تو و این آقا خره هستیم ، این طفلکم که اونقدر فهمیدس که روشو اونور کرده داره علفشو میخوره ، بیا جلو بهونه نیار دیگه واقعا دوری بس بود ، خودمم خسته شده بودم ، به اطراف نگاهی کردمو وقتی از نبود کسی مطمئن شدم برای اولین بار خودم گونشو بوسیدمو و عطر تنشو عمیق نفس کشیدم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : عمیق به چشماش خیره شدم و گونش لمس کردم - نوکرتم به مولا مریم بانوی من لبخند متینی زد از همونا که نمیشد ازش به راحتی چشم گرفت ، از همونا که جون کندم و به خودم نهیب زدم بسه پسر ، ی کم خود دار باش و خدا میدونه با چه مصیبتی بلند شدمو رفتم تا آتیشو روشن کنم قوری آبو گذاشتم رو سنگ و کبریتو در آوردم - صبر کن ببینم کبریت برای چی با خودت داری ؟؟؟ با تعجب برگشتمو نگاش کردم با اخم تو دل برویی دوباره گفت : - کبریت چرا ؟؟؟ خندم گرفت - از تو ماشین برداشتم - اونوقت چرا باید تو ماشینتون کبریت باشه ؟ - مریم ؟؟؟ - مریم نداره ، توضیح لطفا - خانوم خانوما ، وقتایی که میریم مسافرت چون میدونم ممکنه آتیش روشن کنیم برای چایی و سیب زمینی و این حرفا کبریت میارم پوفی کردو نفسشو بیرون داد - خدا رو شکر ، آخیششششش - مریم بی اعتمادی نسبت به من ؟ - نه ، ولی ی لحظه کبریتو دیدم حالم بد شد - دود و دم که همیشه بد نیست عزیز من که ابروهاش تو هم گره خورد از قیافه ی تو همش باز خندم گرفت - نه اشتباه برداشت نکن ، ببین با همین دود و دم چایی درست میشه ، جوجه درست میشه .... - با دود و دم درست نمیشه با آتیشش درست میشه - گیر دادیا - این چیزا خط قرمز منه آتیشو روشن کردمو رفتم کنارش دراز کشیدم - عزیز دل امیرحسین ، مطمئن باش خط قرمز منم هست - خدا رو شکر که هست ، ان‌شاالله که همیشه باشه سرمو گذاشتم رو پای سالمش ، انتظار داشتم خودشو عقب بکشه اما اینکارو نکرد دستاشو برد لابه لای موهامو ، با انگشتاش شروع کردبه شونه کردن موهام به ی طرف صورتم چشمامو بستم تا ازین حرکتش آرامش بگیرم ، همون آرامشی که مدتها بود بعد از رفتن مامان ازم گرفته شده بود و مریم داشت با محبت خاص خودش بهم برمی‌گردوند -مریم : " خبرت هست که از خوبی خود بی خبری ؟؟؟ به خدا خوب تر از خوب تر از خوب تری " - خبببببب ... دیگه ؟ - دیگهههههه ... همین - مریم برام حرف می‌زنی - برات بخونم ؟؟؟ - خیلی هم عالی ، بخون ببینم چی میخونی ؟ - چشماتو باز نکنیا ، خجالت میکشم - باشه نگات نمیکنم ، همینم از تو غنیمته وشروع کرد به خوندن با اینکه خیلی خسته بودم اما انگار سرتا پای وجودم تشنه گرمای محبتش بود ، که سرتاپا گوش شده بودم برای این دلبری‌های نابش ، شاید فکر میکرد کم کم خوابم برده که بی‌دریغ حرفای دلشو اینطور برام رو می‌کرد دلم می‌خواست که ساعت‌ها تو همین حالت بمونیم و برام بخونه و حرف بزنه ؛ اما یک دفعه دستش خشک شد - امیرحسین دو نفر آقا دارن میان این طرف چشمامو باز کردمو از جام بلند شدم اون دو نفرو انگار تو این دو روز تو مسجد دیده بودم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : نزدیک تر که شدند اومدند به سمتمون - سلام آقای دکتر صبحتون بخیر - سلام صبح شما هم بخیر - سلام خانوم خوبید ، پاتون بهتره مریم با تعجب بهم نگاهی کرد و آروم جوابشونو داد - خوبم ، الحمدالله - ما اومدیم زیارت ولی در اینجا بسته بود - به هوای اینکه حیوونی چیزی وارد نشه ، محلیا که میان درو می‌بندن ولی کلیدش همین جاست باهاشون رفتم و درو باز کردند - ممنون دستتون درد نکنه - خواهش می‌کنم آقای دکتر ، فقط ما می‌خوایم بریم حسین آباد دیگه خودتون زیارت کردید درو ببندید و کلیدشو بذارید همین جا باشه - چشم ، بازم ممنون - با اجازه - خدانگهدار برید به سلامت اومدم برم پیش مریم که گوشیم زنگ خورد جانم مصطفی جان - سلام صبحت بخیر ، می‌بینم که تنها تنها بلند میشید میرید امامزاده - سلام ، بله دیگه داداش میتونیم میریم - با چی بردی مریم خانومو ؟ - با کمک حیوانات شریف اهلی خندید و گفت : خیله خب ، با اون حیوان شریف تشریف داشته باشید همونجا ما هم داریم میایم - مگه نمیرید برای ویزیت ؟ - نه دیگه گفتیم این روز آخریه در خدمت خانواده ی محترم باشیم - باشه بیاید ، منتظریم گوشی رو قطع کردم و رفتم به طرف مریم - چه خوب ، آنتن میده اینجا - آره ، مصطفی بود گفت بمونیم تا اونا هم بیان - وای نه ... اونا بیان میفهمن با خر اومدیم که خندم گرفت - مگه این جناب شریف خر چه عیبی دارند ؟! - مسخره می‌کنند دیگه - اولا که بیخود می‌کنند ، دوما خودشونم بیان ببیننش حتم دارم اینجا بساط خر سواری برپا میکنند ، به این چیزا فکر نکن ، بیا برات ی چایی آتیشی مشت بریزم با بيسکوئيت بخور چایی رو که با هم خوردیم ، بلند شد - کجا ؟ - بریم زیارت کنیم دیگه رفتم به سمتش که پیشدستی کردو گفت : - امیرحسین خواهشا دیگه خودم برم - خیله خب ، رو دستم حداقل تکیه بده زیارت که کردیم گفتم : مریم جان واقعا دیگه دارم از هوش میرم تا اونا بیان ، یکم بخوابم - باشه شما برو بخواب ، من همین جا میمونم رفتم بیرونو روی زیرانداز دراز کشیدمو خیلی زود خوابم رفت # مریم با رفتن امیرحسین مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم ، و بعد دو رکعت نماز هدیه به اهل بیت علیهم‌السلام خوندمو و رفتم بیرون نشستم روی نیمکت چوبیی که کنار امام زاده ساخته بودن ازون بالا چند روستایی رو پایین کوه میشد دید و بعد تا چشم کار می‌کرد کوه بود یواش یواش دیگه مردم تک و توک میومدنو زیارت می‌کردند و می‌رفتند بعد ازینکه چند تماسی با تهران گرفتم بقیه هم رسیدند بچه ها با دیدنم دوییدن به سمتم امیرعلی : سلام خاله ، چرا ما رو گذاشتی رفتی ؟ - قربونت برم خاله جون ، می‌خواستیم زود برگردیم ، عمو مصطفی زنگ زد که شما هم میایید - لیلا : سلام خانوم ، خر سواری خوش گذشت ؟ - زینب و امیرمحمد با هم گفتند : وایییی خاله با خر اومدید ؟ زدم به پیشونیم تموم شد ... حالا برگردیم بچه ها هر کیو ببینن بهش میگن 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - ریحانه : به آقا امیرحسین حق میدم که خواسته بیارتت اینجا ، خیلی قشنگه - بله ، واقعا قشنگه دستش درد نکنه - رضوان : کلا داداش من همه چیش بیسته - بیتا : خیله خب نمیخواد تبلیغ خان داداشتو بکنی - من : بله خودم می‌دونم که همه چیش بیسته ، برای همین رو هوا زدمش و بعد با صدای بلندی همه گفتند اووووووووووووو و منم از پر رویی خودم همراه بقیه غش کردم از خنده با کمک رضوان رفتیم به سمت چشمه که دیدم ، آقا حامد اینا ی پتو مسافرتی انداخته بودند رو امیرحسینو تا می‌خورد میزدنش ، اولش خندم گرفت ولی بعد دلم شور افتاد دست رضوانو گرفتم و گفتم : - رضوان جان تو رو خدا برو بگو بسه دیگه ، دارن زیاده روی می‌کنند - نگران نباش مریم ، اینا از این شوخی‌ها زیاد می‌کنند - شوخی چیه رضوان ببین ، دارن خفش می‌کنن نمی‌تونه نفس بکشه اون زیر ؛ عه تو رو خدا رضوان برو دیگه رفت جلو و دست آقا حامدو کشید - ای بابا حامد ولش کنید مریم به این خل بازی‌های شما عادت نداره الان پس میفته آقا حامد سرشو بلند کرد و نمی‌دونم تو صورتم چی دید که دست آقا صابرو آقا سیدو کشید - بچه‌ها ، مریم خانوم انگار حالش خوب نیست از روی امیرحسین رفتن کنارو امیرحسین پتو رو از روی سرش کشید در کمال تعجب دیدم بعد ازون همه کتک داره میخنده و موهاشو مرتب میکنه واااااا چرا شوخی اینا این شکلیه - خدمت تک تکتون میرسم - حامد : برادر این کتک یک دهم اذیتات نبود - نامردا ، هر وقت من میزدمتون که دیگه خواب نبودید - حامد : از برادر خانومت ترسیدم و گرنه حالا حالاها کتک میخوردی - صابر : چرا برادر خانومش ؟! - حامد : ی خان داداشی مریم خانوم دارن بیا و ببین آی حال امیرحسینو میگیره من خیلی کیف میکنم لبخند زدمو سرمو انداختم پایین - رضوان : عه حامد این جوری نگو مریم جون ناراحت میشه چ- حامد : چه ناراحتی ، خوبه که کافیه امیرحسین به مریم خانوم چپ نگاه کنه ، حسابی از خجالتش در میاد همه با این حرفش زدن زیر خنده - الان مریم خانومو دیدم ترسیدم پس بیفته و گرنه ی دل سیر امیر حسینو میزدیم جون شما ترسیدم وقتی برگشتیم تهران داداش وحیدشون خدمت همه مون برسه ، ماشالله هیکلی هم هست ، هیچی دیگه میزنه شلو پلمون میکنه میگه خواهرمونو صحيح و سالم بردید داغون تحویلمون دادید - رضوان : عهههههه حامد داغون چیه ؟ - رضوان جان تعارفو بزار کنار ، اگه غش میکرد میفتاد رو دستمون نمیومد ی مشت بخوابونه تو صورتمون بگه خواهرمو عمودی بردید افقی آوردید ؟ - آقا مصطفی : نه بابا ... خوشم اومد. مریم خانوم من به زودی میام تهران که خدمت برادرتون برسم ، ی روش‌های حالگیری از امیرحسین یادش بدم عشق کنه ابروهام پرید بالا - امیرحسین : پاشید جمع کنید بابا تا جمعتون نکردم ، چیزی نیاوردید بخوریم ؟؟؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - آقا سید : چرا جوجه آوردیم که تو برای همه درست کنی - امیرحسین : دور منو خط بکشید که سر جمع از دیشب تا حالا ۳ ساعتم نخوابیدم آقا حامد چیزی در گوشش گفت که امیر حسین با لبخندی مشتی به بازوش زدو گفت : دیشب تا دو بیرون بودم اومدم ی کله افتادم تا نماز صبح بعدشم که پاشدیم اومدیم اینجا - لیلا : مریم جون اینا رو تا صبح ولشون کنی همینطوری سربه سر همدیگه میزارن بیا بریم بشینیم با کمک رضوان روی زیر اندازی که انداخته بودند نشستم - آقا سید اشاره کرد به قوری روی آتیش و گفت : میبینم که به خودتونم حسابی رسیدید و ضیافت راه انداختید - امیرحسین: چه ضیافتی ی چایی بوده با دو تا بيسکوئيت کلا همتون بد زوم کردید رو ماها - رضوان : داداش من براتون لقمه نون پنیر گردو آوردم ، بخورید تا ناهار آماده بشه - دستت درد نکنه آبجی ، از این داماد که خیری بهمون نمیرسه ، حداقل تو بهمون برس - من : ببخشید میون کلامتون ، بچه ها رفتند اون طرف ، اونجا پرتگاهه، خطرناکه و با این حرفم مردا بلند شدنو رفتند تا بچه ها رو بیارن - بیتا : بچه ها میگم ... شما همه تون اولین بارتونه که میایید اینجا ، میشه رفتید زیارت برای ما هم دعا کنید که خدا به ما هم بچه بده ، مخصوصا تو ریحانه ، بارداری شاید خدا کرمی کردو لطفش شامل ما هم شد و بعد اشک تو چشماش جمع شد دیدم بچه ندارند ، ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که بپرسم چرا تا به حال بچه دار نشدن - لیلا : ای جانمممم گریه چرا ؟ بیتا جون ، ان شاءلله خدا ی دفعه ی سه قلو بزاره تو دامن تو این مریم -‌ بیتا : خدا کنه - تو آخه به من چکار داری ، برای بیتا دعا کن - لیلا : خب تو هم بچه نداری دیگه - من حالا حالاها بچه نمیخوام - ریحانه : چرا مریم ، بچه شیرینی زندگیه - آخه باید اول پروانه ی وکالتمو بگیرم خیالم که راحت شد بعد بهش فکر میکنم لیلا رو کرد به رضوانو گفت : تحویل بگیر خواهر شوهر تازه بعد از گرفتن پروانش میخواد فکر کنه - بیتا : اشتباه میکنی ، با بچه هم میشه همه ی این کارا رو کرد منو ببین ، منم اونقدر معطل کردم که نتیجش شد اینی که میبینی ۱۰ ساله ازدواج کردیم حسرت به دل صدای خنده های یک بچه تو خونمونیم - رضوان : بیتا جون ی بار دیگه بیایید تهران و برید رویان شاید این دفعه جواب داد - مصطفی دیگه نمیاد ، میگه اگه خدا بخواد ، بهمون میده و بعد شروع کرد به گریه کردن - ریحانه : عزیزم درست میشه ان شاءلله ، تو که حکمت خدا رو نمیدونی لیلا برای هرکس ، ی کوچولو چایی ریخت ، چون ی قوری روی آتیش بودو اونم پر نبود از چایی و بعد همگی رفتیم برای زیارت ، و از ته دل براشون دعا کردم که خدا بهشون بچه بده ، واقعا حیفه همچین آدمای با خدا و مهربونی بچه نداشته باشند 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : تا بعد از ظهر اونجا موندیم ، واقعا خوش گذشت ، تموم طول مسافرت یک طرف اون صبح تا بعد از ظهر یک طرف این پنج تا دوست وقتیکه به هم میفتادن اونقدر شر بازی درمیاوردنو سربه سر هم میزاشتن که فقط میخندیدیم از دستشون و خوشبختانه محیط هم باز بودو بچه ها هم کاری به کارمون نداشتند یا مشغول آب بازی بودند یا دنبال بازی بعد از برگشتمون و اینکه کلی با آقا خره سوژه شده بودیم ، شب همگی رفتیم مسجد و با اینکه حاج آقای مسجد برگشته بود ولی باز بعد از مراسم چند نفر دور امیرحسین حلقه زدنو مجبور شد بمونه البته اين دفعه با آقا سید و بقیه صبح ساعت ۸ بود که از بیتا و ریحانه اینا خداحافظی کردیم و برگشتیم مشهدو رفتیم حرم زیارت کردیم و بعد راهی جاده شدیم به قصد تهران *** دو روز بعد جمعه بودو امیرحسین رفته بود تا هم به خونه و کارگرا سر بزنه هم با آقا میثم برن مجدد مصالح و سرامیک و اینجور چیزا رو بخرند طفلک بچه ها رو هم با خودش برد تا پیش راضیه بزاره ، هرچی بهش گفتم که پیشم باشند نزاشت و پامو بهونه کرد فکر میکنم چون میدونست جمعه ها همه جمع میشن خونه ی بابا بزرگ معذب بود عمه و بچه هاش زودتر اومده بودند کمک و وقتی دیدن پام اینطور شده اصلا عمه نزاشت از جام بلند شم نشسته بودم تو پذیرایی و خیار خورد میکردم تا ماست وخیار درست کنم که زنگ خونه زده شدو بعدش وحیدو فریده و علیو هما و نی‌نی کوچولوشون از در اومدن تو ایستادمو بعد از سلام و احوالپرسی ذوق زده یکم رفتم جلو تا علی ، هلیا کوچولو رو بده و بغلش کنم - وحید : تو چرا لنگ میزنی بچه ؟ - هیچی رفته بودیم ی روستای خوش آب و هوا اونجا این بلا سرم اومد ، خوب میشه چیزی نیست - وحید : خب مواظب باش ، نی نی کوچولو که نیستی چشمی چرخوندمو گفتم : چشم آقا وحید دیگه مواظبم ، درضمن نی نی کوچولو هم نیستم خندید - خب ولوله ، منم گفتم نیستی دیگه - وحید ی بار دیگه فقط ی بار دیگه این کلمه رو بگو تا حالیت کنم - بابا بزرگ : بسه بابا جون ، بزارید از راه برسید بعد به جون همدیگه بیفتید - بابا بزرگ این همش شروع میکنه - خیلی خب ولوله ... اِ چیز ، خانوم خانوما دیگه نمیگم با اخمی نگاه ازش گرفتمو بچه رو از علی گرفتم - سلام عمه جونی ، چقده شما بزرگ شدی - علی : دیگه شده کپی خودم نه ؟ - بله ... دیگه داره میشه عین باباش ، فقط خدا کنه شیطونیاش به تو نره لبخند پهنی رو لباش نشست - وحید : فکر کنم اونم به علی رفته ، پریشب که با فریده رفته بودیم خونشون بچه رو گذاشت رو زمین دست و پایی میزد که بیا و ببین علی راه بیفته فاتحتون خوندست - فریده : خدا کنه صحیح و سلامت باشه ، شیطنتو که همه ی بچه ها دارند یکم که با فریده و هما حرف زدم و با بچه بازی کردم ، گوشیم زنگ خورد 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : امیرحسین بود ، بچه رو به هما دادمو بلند شدم و همونطور که لنگون لنگون به سمت بالا میرفتم تا لباسامو عوض کنم جوابشو میدادم ، متوجه نشدم چقدر حرفمون طول کشید بعد از قطع تماس داشتم از تو کمد لباس برمی‌داشتم که در اتاق زده شد - بله ؟ - وحید : منم بیام تو ؟ - بفرمایید اومد تو و درو بست ، پشتش علی هم اومد و بعدشم بابابزرگ وارد شد ابروهام پرید بالا - اتفاقی افتاده !!!؟؟ - وحید : اینو ما باید از تو بپرسیم ، ببینم ، پات چی شده ؟؟؟ - پایین گفتم که - گفتی ، ولی ماجراشو نگفتی - چه ماجرایی براش درست کنم ، خب زخمی شده دیگه - کسی توقع نداره ماجرا براش درست کنی ، راستشو بگو ، این چه زخمیه که ۱۱ تا بخیه خورده ؟! این آقای دکترتون اون موقع شب کدوم گوری تشریف داشتند که چند تا زن بلند شدید رفتید یه ده دیگه ؟ به علی که سکوت کرده بود نگاهی انداختم ، پس اونم منتظر جواب بود؟؟!! - با ی تیم جهادی رفته بودن ی روستای دیگه برای ویزیت مریض ی دفعه بلند شدو داد زد : بیجا کرده تو ی روستای دور افتاده شماها رو ول کرده ، رفته ی جای دیگه شبم موندن - بابا بزرگ : بشین وحید جان اتفاق دیگه ، شده - بابا علی ، بیخود شده اصلا نباید همچین چیزی بشه تو برای چی نفهمی کردی اون موقع شب بلند شدی سرتو انداختی و دنبالشون راه افتادی ؟ به فرش چشم دوختمو چیزی نگفتم دوباره داد کشید : با توام مریم ... - اولاً که اون نمی‌خواست ما رو بزاره بره ، کارشون طول کشید دیدن جاده خطرناک و کوهستانیه نشد که برگردن دوماً من بی‌فکری نکردم ، کدخدای اون روستا می‌شناختشون بعد خود کدخدا و خانمشو پسرشم اومدن همراهمون - وحید : مگه شما دکتر بودید ؟؟؟ این آقایون به اصطلاح دکتر ، فکر نکردند حداقل یک نفرشون باید پیش شما بمونند ؟ زنگ بزن به این شازده ی خوش غیرت بلند شه بیاد اینجا من باهاش کار دارم - بابا بزرگ : بسه وحید اینا ی عمر می‌خوان با هم زندگی کنند -وحید : مگه من میگم زندگی نکنن در باز شد و عمو محمد اومد داخل - چته وحید دوباره صداتو انداختی رو سرت ؟ انگار اصلاً حرف عمو رو نشنید - باید این بیاد اینجا من باهاش اتمام حجت کنم ، پنج تا مرد گنده ی کم عقل خانودشونو ول کردن بلند شدن واسه من رفتن یه ده دیگه خیر سرشون به ملت برسن ، کمک به دیگرانم حدی داره تا جایی باید باشه که به خانواده ی خودت لطمه ای نرسه ، اول باید هوای خانواده ی خودتو داشته باشی بعد دیگران چه دقیقم امیر علی بهشون آمار داده ! -باید با این سنشون بشینیم واسشون کلاس زن و بچه داری هم بزاریم ! یالا زنگ بزن - من زنگ نمیزنم - نمیزنی ، خودم میزنم - عمو محمد : اتفاق بوده دیگه ، شلوغش نکن - خودشم خیلی عصبانی شد وقتی اومد اوضاع منو دید - وحید : خواهر ساده ی ما رو باش ، دوتا عین هم افتادن به هم ، عوض اینکه بهش گیر بده برای چی اولین مسافرتش ولشون کرده به امون ی عده آدم غریبه و رفته واسه من ازش دفاعم می‌کنه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - خودم ازش خواستم همچین جاهایی منو ببره - غلط کردی همچین چیزی رو ازش خواستی تو فقط اینور قضیه رو می‌بینی حالیتون نیست که جاهای دور افتاده چقدر ممکنه مخصوصاً برای کسی که زن و بچه همراهشه خطرناک باشه میخواد ثواب کنه برای چی زن و بچه با خودش میبره گوشی رو برداشت تا باهاش تماس بگیره که هول شدمو سریع گوشی رو ازش گرفتم - اگه بهش زنگ بزنی ، دیگه باهات حرف نمی‌زنم - بده من ببینم ، حرف نمی‌زنم حرف نمی‌زنم ، نزن - وحید اگه بهش زنگ بزنی دیگه اسمتو نمیارم ، از الان یاد نگیر چون ازش دلگیری بخوای مدام بهش بی‌احترامی کنی ، امیرحسین جزئی از این خانواده شده من دوست ندارم از این به بعد مدام شاهد درگیری شما دوتا باشم نمیخوام هر کی از راه می‌رسه بهش بی‌احترامی کنه ، اون به همه تون احترام گذاشته و میزاره ، همه هم باید همینطور باهاش باشید - بابابزرگ : آفرین بابا جان همین درسته همیشه احترام که باشه حرمت‌ها حفظ می‌شه تو دلم خندم گرفت ، بابا بزرگ تو این هیر و ویر یاد نصیحت افتاده - وحید : عه اینطوریه ... پس حتماً یادمون باشه تشریفشونو که آوردن به افتخار خوش غیرتیشون یه کف مرتب بزنیم که دخترمونو تو بر و بیابون ول کرده رفته و اینجوری داغون آورده تحویلمون داده - کدوم بر و بیابون ، اونجا روستای اجدادیِ دوستش بوده همه هم اونجا می‌شناختنشون ، بعدشم تا به حال هیچ مسافرتی به اندازه اونجا به من خوش نگذشته بود - عمو محمد : خیله خب هرچی هم که باشه چیزی نباید بگی ، خود امیرحسین ماشالله پسر عاقلیه خودم باهاش حرف می‌زنم تا دیگه همچین اتفاقی نیفته فقط وحید تو و اصلا لام تاکام چیزی نمیگی - وحید : بابا شما خیلی باحالید همینجوری بشینید کارای این شازده ی عاقلوتونو تماشا کنید تا فردا پس فردا جنازه ی مریمو تحویلتون بده مریم خانوم احترام به حرف نیست ، به رفتار و منش آدما هم هست از نظر من این گل پسر وقتی ناموس منو برده مسافرت و ولش کرده به امون معلوم نیست کدوم غریبه ای ینی بی احترامی محض ، اونم اولین مسافرت بعد از عقدتون همچین آدم بی فکری اندازه ی یک ارزن پیش من ارزش نداره و بعد عصبانی از در اتاق رفت بیرون و محکم درو کوبید به هم با حرف آخری که زد دیگه نتونستم خودمو نگه دارمو گریَم گرفت علی اومدو نشست کنارم و گفت : من با حرف آخرش موافق نیستم ولی مریم جان وحید بیراهم نمیگه حرفش درسته ، منتها شیوه بیانش اشتباهه - از نظر من اشتباه از خودم بوده به امیرحسین ربطی نداره ، البته شما تو شرایط ما نبودید ، نمیدونید اون خانوم چکار کرد تا ما رو تونست راضی کنه ، اونقدر خودشو زد و گریه زاری راه انداخت تا بالاخره رفتیم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - علی : همه ی اینا درست ، ولی قبول کن که بازم بی فکری کردند ، اگر شهر خودمون بودید اشکال نداشت ی هفته هم که می‌رفت مسئله ای نبود ولی رفته بودید ی جای غریب من به خودشم ببینم میگم ، ی مرد وقتی زن و بچشو میبره مسافرت شیش دونگ حواسش باید بهشون باشه تا ی خش نیفته روشون چه برسه به اینکه بزاره بره - عمو محمد : خیله خب علی جان تو دیگه وحید نشو ، خودم وقتی اومد باهاش صحبت میکنم ، فقط این وحید کله شقه ، ی چیزی می‌میپرونه بعدا نمیشه جمعش کنیم وقتی امیرحسین اومد بشین بغلش و حواست بهش باشه - آخه عمو .... - آخه بی آخه مریم ، تمومش کن خودم باهاش حرف می‌زنم - بابابزرگ : اینا مونده تا امیرحسینو بشناسن مریم جان عیبی نداره نگران نباش محمد جوری حرف نمی‌زنه که ناراحت بشه وقتی رفتن پایین دل تو دلم نبود کاش امیرحسین امشب نیاد ، کاش میرفت خونه ی خواهراش ولی مگه روم می‌شد چیزی بهش بگم صدای بچه‌ها از توی حیاط میومد رفتم لب پنجره رو و امیرعلیو دیدم که داشت با بچه‌ها بازی می‌کرد - امیرعلی جان خاله بیا بالا ی دقیقه کارت دارم - بله خاله - بیا بالا وقتی اومد با هم نشستیم لبه تختو گفتم : امیرعلی جان چرا خاله مسافرتمونو برای دایی وحید تعریف کردی ؟ - من به اون چیزی نگفتم که ، برای دایی علی تعریف کردم - اصلاً هرکی تو به عمو امیرحسین مگه قول نداده بودی مسائل خانواده رو جایی نگی - مسائل خانواده یعنی ، مسافرتم تعریف نکنم ؟ خب پسرم حق داشت طفلکی هنوز درک درستی از این مسائل نداره ، یعنی ما هنوز بهش کمک نکردیم تا این درکو پیدا کنه - دایی علی ازم پرسید خوش گذشت منم گفتم خیلی فقط یه جاش خیلی بد بود ، بعدشم دایی گفت کجاش منم تعریف کردم - پسرم دیگه هرجایی رفتیم ، هرکی اومد خونمون ، حتی وقتی خودمون همگی با هم بودیم ، هر چی که اتفاق افتاد دیگه برای کسی هیچی تعریف نکن - از مسافرتامونم هیچی نگم ؟ - کلی بگو که بهت خوش گذشته یا بد گذشته - کلی بگم ینی چطوری بگم ؟ حالا من به این چطور حالی کنم ؟؟؟ - خب ... مثلاً بگو خوش گذشتو بعد برو بازیتو بکن دیگه صبر نکن که بخوای سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کنی - سیر تا پیاز یعنی چی ؟؟؟ وااااااااای 🤦‍♀ *** - بابا بزرگ : مریم جان زنگ زدی ببینی امیرحسین کجاست ، می‌خوان سفره پهن کنند - بله تا ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسه - خیله خب پس بگم سفره رو آروم آروم پهن کنند خیلی استرس داشتم بچه‌های عموهام ، عمم و خانواده‌اش ، بچه‌های وحید ، زناشون ، همه بودند اگه وحید بخواد جلوی اینا چیزی بهش بگه من بعدا چه جوری تو روی امیرحسین نگاه کنم چند دقیقه‌ای گذشت تا بالاخره زنگ در خونه زده شد و علی بلند شدو درو برای امیرحسین باز کرد 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : وارد شدو با همه سلام و احوالپرسی کرد ، از چهرش خستگی می‌بارید برای همه بستنی سنتی و فالوده خریده بود ، و بعد ازینکه دستاشو شست اومدو نشست کنارم - چطوری خانوم خانوما ، پات بهتره ؟ - ممنون خوبم ، خونه به کجا رسیده ؟ - عالی ، فکر نمیکردم اینقدر خوب پیش بره - دست آقا میثم و آقا مجتبی درد نکنه خیلی زحمت میکشند نگاهم بی اختیار به وحید افتاد ، که تو سکوت خیره به امیرحسین بود ازین سکوتش خاطره ی خوبی نداشتم هر آن ممکن بود ی چیزی بگه - آره واقعا ، حالا کارشون که تموم بشه سعی میکنم جبران کنم براشون علی متوجه ی نگاهم شدو رفت کنار وحید نشست دو تا پسرای عمو محمد مشغول صحبت با امیرحسین شدند و وحید همینجور خیره مونده بود عمو محمد رفت به سمتشو چیزی در گوشش گفت و وحید هم فقط سر تکون داد - بابا بزرگ : همگی بفرمایید سر سفره امیرحسین جان پسرم ، بفرما بابا جان - امیرحسین : ممنون حاج آقا - بیا پسرم بالا بشین - تشکر ، مریم خانوم نمیتونن رو زمین بشینن من همین جا کنار سفره میشینم اگر چیزی لازم بود بهش بدم - سمیرا(دختر وحید): آقا امیرحسین چرا بچه ها رو بردید ، من دلم میخواست ببینمشون وایییی نه خدا روشکر که نبودند ، حالا گند امیرعلی رو جمع کنم تا نوبت به اونا برسه - امیرحسین : خودم نبودم ، مریم خانومم که پاشون اینطور بود ، نمیشد بزارم بمونند اذیت می‌کردند ، ان شاءلله دفعه ی دیگه - فریده : ان شاءلله ، خدا حفظشون کنه براتون - ممنون ، محبت دارید برام غذا کشید و گذاشت رو میز تا بخورم ، خورشت و سالاد هم گذاشت آروم گفتم : بسه دیگه چیزی نزار ممنون چشمکی زد و گفت چیزی خواستی بهم بگو که این از دید وحید دور نموند قاشق و چنگالشو انداخت تو بشقابشو از سفره بلند شدو رفت بیرون - بابا بزرگ: بخورید پدر جان ، چیزی نیست از جایی عصبانیه ، ی هوایی به سرش بخوره درست میشه عمو احمد غذاشو زود خوردو رفت دنبالش سفره که جمع شد داشت با شوهر عمه فاطمه صحبت می‌کرد که عمو محمد گفت : - آقا امیرحسین میتونی ی سر بیای بریم بیرون ، ی صحبتی باهاتون دارم - بله حتما و بلند شدو با عمو رفتن بیرون جایی که نشسته بودم پشت به پرده بود ، برگشتمو پرده رو کمی کنار زدم عمو احمدو وحید تو حیاط نشسته بودند داشتند از حیاط میرفتن بیرون که وحیدم بلند شد تا باهاشون بره مشخص بود ، عمو بهش میگفت نره باهاشون ولی گوش ندادو رفت حالا من موندمو ی استرس وحشتناک از برخورد وحید با امیرحسین عمه اومد کنارم نشست قربونت بره عمه ، چیزی نیست محمد نمیزاره کار به جاهای باریک برسه هرچی که میخوام روابطشون بهتر بشه نمیشه ، انگار وحید ، دنبال بهونه ست برای اینکه ازش آتو بگیره ، که متاسفانه من این آتو رو دادم دستش 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : من نمیخوام کدورتی بینشون باشه ، دوست دارم هر دوشونو با هم داشته باشم ، حتی ی بی احترامی کوچولو روابطشونو خرابتر میکنه عمه امیرحسین آدمیه که تو خانوادش همه به حرفشن و بهش خیلی احترام میزارن ، بعد بیاد تو خانواده ی منو همش وحید خوردش کنه خب این خیلی بده خودتو برای این حرفا ناراحت نکن ، جلوی کسی خورد نشده که اتفاقا بد نیست که بفهمه ، تنها نیستی و خانوادت حسابی پشتت هستند ، اونوقت رو تک تک کاراشو رفتارهاش بیشتر دقت میکنه - همین دیگه ، امیرحسین اصلا کاری به پشت داشتن یا نداشتن من نداره ، همیشه کاری که درسته و رضایت خدا تو اون هست رو انجام میده - خیلی دوستش داریا - خیلی مهربون و فهمیدست اگه بهش بی احترامی کنه واقعا شرمندش میشم - دلواپس این چیزا نباش ، اگه واقعا اون چیزی که تو میگی باشه دلواپسی های وحیدو درک میکنه سرمو برگردوندمو به علی که این حرفو زد نگاه کردم بغض بدی تو گلوم نشسته بودو احتمال می‌دادم هر آن مقاومتم بشکنه برای همین بلند شدمو خواستم برم بالا که زن عمو محمد نگذاشت با بغض گفتم زن عمو بزارید برم بالا حالم خوب نیست اینجا میشینم حال شمارم بد میکنم میری بالا میشینی غصه میخوری ، طوری نیست که رفتند دو کلوم حرف مردونه بزنند مجبوری رفتم دستشویی و به صورتم آبی زدم و برگشتم و خودمو با هلیا کوچولو سرگرم کردم ولی تموم فکرو ذکرم پیش امیر حسین بود ، بعد از حدود نیم ساعتی عمو محمد برگشت ولی تنها ناباور به عمو که از در اومد تو نگاه میکردم اومد طرفمو گفت : نگران نباش امیرحسین خودش خواست که با وحید تنها صحبت کنه - عمو به من قول دادید فقط خودتون باهاش حرف میزنید ، حالا وحیدو با اون توپ پر با امیرحسین تنها گذاشتید ؟ - مریم جان وقتی خودش ازم خواسته وایستم بِرّو بِر نگاش کنم ؟ - فریده : عمو محمد ، ی وقت دست به یقه نشن با هم ، وحید زیادی ... بعد وسط حرفش یادش افتاد منم هستم و بهم نگاهی کردو حرفشو خورد - دستتون درد نکنه عمو و رفتم به سمت در تا برم بالا که عمو احمد دستمو گرفت - دستمو با ضرب کشیدمو گفتم عمو لطف کن بزار برم الان حالم خوب نیست - بشین منو علی میریم دنبالشون - نمیخوام دیگه ، زحمتتون میشه و بعد رفتم اتاقمو درو قفل کردم روی تخت دراز کشیدم سرمو تو بالشت فرو کردمو و بالاخره بغضم سر باز کرد نفهمیدم چقدر گذشت که در اتاقم زده شد جواب ندادم تا فکر کنند خوابم دوباره در زدن - مریم جان درو باز کن امیرحسین بود !!!! سریع بلند شدمو درو باز کردم و با دیدنش خودمو انداختم تو بغلش - بفرما ، میگم روزی چند وعده باید اشکتو در بیارم هی تو بگو نه ببین وقتی گریه میکنی چقدر قشنگ میای همون جایی که باید باشی اونقدر ذهنم علامت سوال داشت که انگار این شوخی‌شو نشنیدم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - باهات بد حرف زد ؟ - کی ؟ - تو نمیدونی کیو میگم ؟! وحید دیگه - نه عزیزم ، خیلی هم عالی بود از بغلش اومدم بیرونو نگاهش کردم داری بهم دروغ میگی - چرا دروغ بگم ، نشستیم حرف زدیمو همدیگرو بهتر شناختیم لبخند تلخی زدم و گفتم : وحید خیلی عصبانی بود ، معمولا تو عصبانیتش چیزای جالبی نمیگه ، بد زمانی رو انتخاب کردی برای شناختش - نه اتفاقا تو همچین وقتایی هست که آدما بدون هیچ تظاهری خودشونو نشون میدن - پس معلومه که برخوردش خیلی بد بوده که این همه ازش دلگیری - نه ، دلگیر نیستم اتفاقا خوشحالم که میبینم تا این حد برات ارزش قائله - من ارزش قائل شدنی رو که باعث شرمندگیم بشه نمیخوام - چرا باید شرمنده باشی خانومم ، شاید شیوه ی بیان وحید در نظر اول خوب نباشه ، اما در کل درست میگه اولین مسافرتِ با هممون ، باید خیلی بهتر می‌بود حالا شد و رفتیم ، ولی دیگه باید حواسمونو اونروز جمع میکردیم که به تاریکی نخوریم ، مراجع زیاد بود و چون می‌خواستیم فرداش بریم ی روستای دیگه موندگار شدیم خب درست میگه - شک نداشته باش که بهترین مسافرت عمرم بود ، خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا خر سواری تا امام زاده لبخندی رو لبش نشست - اگه بفهمه که خواهرشو با خر بردم این ور اونور که هیچی دیگه ، فاتحم خوندست - خیلی هم خوب بود ، مگه خر چشه؟ - عالیه ، کلا یک وسیله ی حمل و نقل فوق مدرنه - اگه مدرن نبود ، فهمیده و شریف که بود لبخندش پهن تر شدو گفت - از این لحاظ که سنگ تموم بود ، تا آخری هم که برام میخوندی شرافتشو زیر پا نزاشت که برگرده دید بزنه واقعا ممنونشم خندم گرفت ، خوب بلد بود که چطور حالمو خوب کنه هر چند که شاید الان حال خودش چندان تعریفی نداشت - بریم پایین ؟؟؟ - چی به هم گفتید ؟ - اگر میخواستیم کسی بفهمه که بیرون صحبت نمی‌کردیم؟ - نمیخوای بگی ؟ زد رو بینیم گفت : خیر خانوم بلا این فقط به رابطه ی منو خان داداش شما مربوط میشه که اگر بنده عرضه داشته باشم ، درستش میکنم پاشو بیا بریم پایین هنوز علیو عموت اینا هستند درست نیست اومدی بالا - حوصله ندارم ، نمیام پایین - مریم جان ، هر چقدرم که ناراحت باشی بازم درست نیست مهمونِ تو خونتو بی احترامی کنی - نمیخوام با وحید روبرو شم ، ممکنه که ی وقت بحثمون بشه - نه دیگه ... بحثمون بشه ینی چی دختر خوب ؟ - قرار بود فقط عمو محمد باهات حرف بزنه نه وحید - حالا هم آسمون به زمین نیومده ، سخت نگیر خلاصه هر چی اونشب و شب های دیگه اصرار کردم لام تا کام حرف نزد و نزاشت دیگه منم دراین مورد صحبتی کنم ولی تا چند وقت با وحید سرسنگین بودم ، و آقا اصلا به روی خودش نمیاورد که چه رفتاری داشته 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110