eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
863 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : با خنده گفتم : مطمئن باش اگه نبودی ، همون جا مینشستمو با بچه ها تهشو در میاوردم - آخه این لواشک چی داره که این همه عاشقشی اومدم جوابشو بدم که بچه ها وارد آشپزخونه شدند - امیرمحمد : خاله مریم گفتی ؟ - امیرحسین: چی رو ؟ - همگی بریم خونمون ؟ بچه ها خیلی دلشون میخواد خونه رو ببینند - باشه بریم ، دیگه تکمیل شده فقط یک ساعتی من بخوابم بعد - هوووووراااااا - حاج آقا نیستند که بیان باهامون ؟ - نه طبق معمول رفته پیش حاج یونس - خدا روشکر که هم صحبت دارند - آره واقعا غذامونو خوردیم و بعد از اینکه یک ساعتی استراحت کرد همگی رفتیم به سمت خونه ، سر راه برای همه سیب زمینی و قارچ و پنیر گرفت تا خونه دور هم بخوریم ماشینو که تو حیاط پارک کرد بچه‌ها با ذوق پیاده شدنو امیر محمد گفت : وای نرده‌ها هم عوض شده ، تاپمونم رنگ شده - من : بله ، اگه تو رو ببینید که اصلاً فکر می‌کنید وارد ی جای دیگه شدید امیرحسین در ورودیو باز کرد و بچه‌ها زودتر از ما وارد شدند ، با دیدن اطراف از ذوقشون نمی‌دونستن چه کار کنن ، با خوشحالی به وسایل تو پذیرایی نگاه میکردند بعد دستشونو کشیدمو بردمشون تو اتاق پسرا ؛ با دیدن تخت و وسایلشون کلی خوشحالی کردنو بالا و پایین پریدند ناخودآگاه نگاهم به امیرحسین دوخته شد که برق خوشحالی رو کاملاً از چشماش می‌شد خوند کنارم ایستاد و دست انداخت دور شونه‌هام و همونطور شادی بچه‌ها رو تماشا کردیم - زینب : اون اتاق خالی بود داداش ، پس اتاق من کو ؟ - اتاق شما بالاست زینب با تعجب گفت : مگه اون موقع‌ها نمی‌گفتی ما اجازه نداریم بیایم بالا ؟ - امیرحسین : الان فرق کرده ، دیگه شما بزرگ شدیو دست به کتابام نمی‌زنی - زینب : پس هر وقت بخوایم می‌تونیم بیایم اتاقت ؟ - خیر اونو حتماً باید اجازه بگیری حالا بیا بریم اتاقتو ببین همگی رفتیم به سمت بالا و در اتاق زینبو باز کرد ، خوشحالیش غیر قابل وصف بود وقتی اتاقشو دید برگشتو دستای کوچولوشو باز کردو پرید تو بغل امیرحسین و کلی بوسیدش - ممنونم داداش مهربونم خیلی اتاقم قشنگه ، خیلییییی - امیرعلی : عمو میشه اتاق شما رو هم ببینیم بله حتماً رفتیم بیرونو در اتاق ما رو هم باز کرد بچه‌ها وارد شدن با دیدن تخت دو نفره ی کنار اتاق زینب گفت : وای چه تخت داداش چاق و تپلی شده خنده مون گرفت - امیرحسین: وروجک مگه تخت چاق و تپل داره - زینب : آخه قبلا کوچولو و دراز بود - امیرحسین: خب به خاطر اینکه اینجا اتاق خاله مریمم هست امیرعلی که داشت با امیرمحمد رو تخت بپر بپر می‌کردند با این حرف امیرحسین وایستاد و خیره به امیرحسین نگاه کرد و من با از حرکت ایستادنش تا آخرشو خوندم که تو ذهنش چی میگذره برای همین سریع گفتم : - بیایید بریم پایین سیب زمینی ها یخ کرد ، با سس قرمز فراوون به به ، چه شود !!! بدویید بچه ها و هول زده دست امیرعلی و امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین امیرحسین هم زینبو بغل کردو دنبالمون راه افتاد 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110