🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : غذا رو گرم کردمو دو تا بشقاب کشیدم و صداش کردم - به به مریم بانو چه کرده ، همسر جانشو دیوونه کرده لبخندی زدمو نشستم سر میز ولی اون بلند شدو نصف بشقابشو خالی کرد - چرا این همه رو خالی کردی ؟ - خستم میخوام یکم استراحت کنم نمیتونم بیشتر ازین بخورم - آهان ، ولی بعدش باید بخوریا - چشم خانوم خانوما غذاشو خوردو خواست ظرفا رو بشوره که نزاشتم - برو بخواب ، دو تا تیکه ظرفه دیگه خودم میشورم - پات ... - پام هیچ طوری نیست ، برو - باشه پس نیم ساعتی میخوابم و بعد باهم میریم بیرون نیم ساعتش شد یک ساعتو من دلم نیومد بیدارش کنم وقتی بیدار شد با هم رفتیم امام زاده صالح تجریش ، ساعت ۶ بعد از ظهر بودو مراسمات تموم شده بودو خلوت بود و بعد از زیارت رفتیم همونجایی که تهران انگار زیر پامون بودو یکبار منو برده بود ، روی نیمکتی که رو به شهر بود نشستیم - دل تو هم مثل من گرفته مریم ؟ - خییییلی ، یادم نمیاد هيچ وقت عاشورا خونه مونده باشم - شرمنده امسال اینطوری شد - چرا شرمنده ؟! تو بهترین کارو انجام دادی ، الان میدونی خانواده ی اون چند نفر چقدر دعاشون پشت سرمونه فقط ای کاش هنوز مراسمات بود ، دوست داشتم الان ی روضه ی خوب گوش میدادم - خودم برات بخونم ؟؟؟ - مگه بلدی ؟ - آره ، اما به سبک خودم - بفرمایید حاج آقا ببینم چطور روضه میخونی شروع کرد به خوندن و البته درست ترش این بود که بگم شروع کرد به گفتن چون خیلی ساده و معمولی فقط حرف میزدو من مات حرفاش مونده بودم باور نمیشد که از هر روضه ای سوز حرفاش بیشتر بود ، و هنوز که هنوزه بهترین روضه ایه که شنیدم - مریم جان من مداح نیستم! ولی اگه بودم، تمام این ده شب روضه‌ی زینبو می‌خوندم! اینطور رسمه که روضه‌خونا هر شبِ محرم ، روضه‌ی یکی از شهدا را میخونند. من هم می‌خوندم ، اما به سَبکِ خودم! مثلا شبِ اول که روضه‌ی حضرت مسلم باب شده ، از اونجایی می‌خوندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر اونقدر وهم‌آور و هولناک بود که همونجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورتشو برگردوند و دید خیلیا دارند می‌روند! هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیده‌ها که به همین راحتی حسینشو رها می‌کنند ... هر چه که باشه ، خب خانومه دیگه! حتما تَهِ دلش خالی شده بود ، اما دویدو خودشو رسوند به حسین و گفت : - دورت بگردم عزیز خواهر ، همه‌شون هم که بروند ، خودم هستم ... بعد هم دوید سمتِ خیمه ی بی‌بی‌ها و آرامشون کرد ، دل‌داریشون داد ، نگذاشت یک وقت بترسند ... باز دوید سمت حسین ، باز برگشت سمت زن‌ها و بچه‌ها ... هی دوید این سمت باز برگشت آن سو ، که نگذاره یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفته ... یا مثلا شبِ چهارم که روضه‌ی جناب حر رو میخونند ، از اونجایی میخوندم که حر راهو بست ، میگفتم : زینب پرده‌ی کجاوه‌ها رو انداخت تا یک وقت این زن‌ها و بچه‌ها چشمشون به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند ! بچه‌ها را مشغول بازی کرد ، زن‌ها را گرمِ تسبیح... همون روز ، بینِ خیمه‌ها اونقدر دوید و اونقدر به یکی یکی شون سر زد و به تک‌تک‌شون رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم ، آب توی دلش تکون بخوره ... 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110