🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت412
غذا رو گرم کردمو دو تا بشقاب کشیدم و صداش کردم
- به به مریم بانو چه کرده ، همسر جانشو دیوونه کرده
لبخندی زدمو نشستم سر میز ولی اون بلند شدو نصف بشقابشو خالی کرد
- چرا این همه رو خالی کردی ؟
- خستم میخوام یکم استراحت کنم نمیتونم بیشتر ازین بخورم
- آهان ، ولی بعدش باید بخوریا
- چشم خانوم خانوما
غذاشو خوردو خواست ظرفا رو بشوره که نزاشتم
- برو بخواب ، دو تا تیکه ظرفه دیگه خودم میشورم
- پات ...
- پام هیچ طوری نیست ، برو
- باشه پس نیم ساعتی میخوابم و بعد باهم میریم بیرون
نیم ساعتش شد یک ساعتو من دلم نیومد بیدارش کنم
وقتی بیدار شد با هم رفتیم امام زاده صالح تجریش ، ساعت ۶ بعد از ظهر بودو مراسمات تموم شده بودو خلوت بود و بعد از زیارت رفتیم همونجایی که تهران انگار زیر پامون بودو یکبار منو برده بود ، روی نیمکتی که رو به شهر بود نشستیم
- دل تو هم مثل من گرفته مریم ؟
- خییییلی ، یادم نمیاد هيچ وقت عاشورا خونه مونده باشم
- شرمنده امسال اینطوری شد
- چرا شرمنده ؟!
تو بهترین کارو انجام دادی ، الان میدونی خانواده ی اون چند نفر چقدر دعاشون پشت سرمونه
فقط ای کاش هنوز مراسمات بود ،
دوست داشتم الان ی روضه ی خوب گوش میدادم
- خودم برات بخونم ؟؟؟
- مگه بلدی ؟
- آره ، اما به سبک خودم
- بفرمایید حاج آقا ببینم چطور روضه میخونی
شروع کرد به خوندن و البته درست ترش این بود که بگم شروع کرد به گفتن
چون خیلی ساده و معمولی فقط حرف میزدو من مات حرفاش مونده بودم باور نمیشد که از هر روضه ای سوز حرفاش بیشتر بود ، و هنوز که هنوزه بهترین روضه ایه که شنیدم
- مریم جان من مداح نیستم!
ولی اگه بودم، تمام این ده شب روضهی زینبو میخوندم!
اینطور رسمه که روضهخونا هر شبِ محرم ، روضهی یکی از شهدا را میخونند.
من هم میخوندم ، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضهی حضرت مسلم باب شده ، از اونجایی میخوندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر اونقدر وهمآور و هولناک بود که همونجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورتشو برگردوند و دید خیلیا دارند میروند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیدهها که به همین راحتی حسینشو رها میکنند ...
هر چه که باشه ، خب خانومه دیگه! حتما تَهِ دلش خالی شده بود ، اما دویدو خودشو رسوند به حسین و گفت :
- دورت بگردم عزیز خواهر ، همهشون هم که بروند ، خودم هستم ...
بعد هم دوید سمتِ خیمه ی بیبیها و آرامشون کرد ، دلداریشون داد ، نگذاشت یک وقت بترسند ...
باز دوید سمت حسین ، باز برگشت سمت زنها و بچهها ...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو ، که نگذاره یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفته ...
یا مثلا شبِ چهارم که روضهی جناب حر رو میخونند ، از اونجایی میخوندم که حر راهو بست ، میگفتم :
زینب پردهی کجاوهها رو انداخت تا یک وقت این زنها و بچهها چشمشون به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند ! بچهها را مشغول بازی کرد ، زنها را گرمِ تسبیح...
همون روز ، بینِ خیمهها اونقدر دوید و اونقدر به یکی یکی شون سر زد و به تکتکشون رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم ، آب توی دلش تکون بخوره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥
@salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110