🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : با طعنه این حرفو زده بود و من کاملا منظور شو متوجه شدم - نه خسته نیستم فقط امروز خیلی ترسیدم اونم به خاطر اینکه این دوتا بچه امانت بودن دستم ! عمو محمد و بابابزرگ به هم نگاه کردند و خندیدند - وحید : آخه بچه ها میگن چشمات قرمز بوده به خاطر اون میگم وگرنه منظوری نداشتم من اگه تورو نشناسم وحید ، که آخه مریم نیستم - نه شما خیالت راحت باشه آقا وحید و با این حرفم بلند زد زیر خنده - بابابزرگ : زنگ بزنید زن بچه تونم بیان دور هم باشیم - وحید : دستت درد نکنه بابا علی منتظر همین بودم ! چشم ؛ من که حتما زنگ میزنم آخه آبجی خانمِ گلم که خسته نیستند ، منم که با شیرین زبونیهای این زینب خانوم خوشگل انرژیم فول شده واااای..... نه..... بابابزرگ الان آخه ؟؟؟ عمو محمد به دادم رسید و گفت : به مناسبت اینکه امروز دوتا مهمون عزیز داریم من شام از بیرون میگیرم - پس من برم ببینم لوازم سالاد چی داریم درست کنم . - نه عموجون امشب شما رو به آشپزخونه کاری نیست ، مگه به خاطر چایی خلاصه مهمونا اومدن و مرکز توجهشونم زینب کوچولو بود از بس که شیرین زبونی کرد ولی امیرمحمد خجالت میکشیدو مدام یا بهم چسبیده بود یا تو اتاق امیر علی با حسین سه تایی بازی می کردند مهمونا هم برعکس همیشه تا ساعت یک نشستند ، موقع رفتنشون حسین با اصرار پیشمون موند و شدند چهارتا دیگه به معنای واقعی جنازه بودم ، رفتیم بالا و سریع جاها رو انداختم - زینب جان خاله پیش خودم میخوابی باشه - باشه خاله جونم - بچه ها دیگه بخوابیم - امیرمحمد : خاله قصه نمیگی 😭😭ای خدااااااا.....دیگه نا ندارم - امشب نه خیلی خستم - حسین : خاله مریم من امشب اومدم خونتون مهمونی ، به خاطر من بگو🤦‍♀ زدم به پیشونیمو گفتم : میگم فقط جون جدتون بخوابید ، دیگه نا ندارم خندیدن و گفتن باشه موهای بلندمو که بافته بودم باز کردم و دراز کشیدم و خواستم شروع کنم که ... - زینب : قصه ی اماما رو بگو😁 😩😩😫 زینب جان من بلد نیستم اگه نمیخوای نمیگم اصلا - امیرمحمد : نکن دیگه زینب ، بگو خاله شروع کردم به قصه گفتنو وسطای قصه گویا خوابم برد و پرتو پلا گفتم ، زینب دستشو گذاشت رو گونم چند بار تکونم داد - خاله چی میگی ، این که تو قصه نیست که دوباره برگشتم به قصه و دوباره و دوباره تکونم داد و دیگه نفهمیدم کی بیهوش شدم - زینب : بچه ها حالا چیکار کنیم خاله مریم خوابش برد - امیرمحمد : من که خوابم نمیاد - امیرعلی : حسین تو چی؟ ما که تا ساعت ۲ امروز خوابیده بودیم - حسین : نه منم خوابم نمیاد - زینب : امیر علی تو بلدی با داداشم تماس تصویری بگیری - آره بلدم - پس بیا بهش زنگ بزنیم برامون قصه بگه ساعت حدود یک و نیم بود که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم گوشیمو خاموش نکرده بودم که اگه مشکلی به وجود اومد ، مریم باهام تماس بگیره حتماً زینب داره گریه میکنه تماسو وصل کردم و با تعجب تو مانیتور گوشی چهار تا کله دیدم که با شیطنت خاصی بهم میخندیدند 😄😄😄 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110