🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دلم می خواست بمیرم اما توی این وضعیت نباشم! با این همه پول و ثروت نمی تونستم زن مو ببرم چکاپ که الان بگه توان هزینه اشو نداشته و داره کار هم می کنه! پرستار با جدیت گفت: - واقعا من نمی دونم به شما چی بگم!کار برای شما مثل سم هست نباید کار کنید باید زیر نظر یه دکتر فوقلاده هم باشید!. و نگاه اخمالودی به من انداخت و رفت. هم اعصاب من خورد بود که نمی تونستم از زن ام حمایت کنم هم اعصاب فرهاد که گند زده بود به زندگی خودش و خواهرش. غزال با حرف های پرستار کاملا توی خودش رفته بود لبخند از لب ش پاک شده بود! مطمعنم اگه من و فرهاد و محمد نبودیم گریه می کرد! حق داشت از دست من و زندگی من گریه کنه! رو به فرهاد گفتم: - من امشب کنارش می مونم تو اگه می خوای بری برو. فرهاد نگاهی به غزال کرد و غزال نگاهش به محمد بود. نگاه فرهاد و روی خودش حس کرد بدون اینکه بهمون نگاهی بکنه گفت: - نیازی به هیچکدومتون ندارم می خواید برید برید. فرهاد سری تکون داد و گفت: - من باید برم شب شیفت دارم توی کمپ فردا برمی گردم. غزال فقط گفت خدانگهدار. فرهاد بیرون رفت روی صندلی کنار تخت نشستم و گفتم: - خودم امشب کنارتون می مونم تا فردا که مرخص بشی. جواب مو نداد. و فقط به محمد نگاه می کرد. محمد نگاهی بین مون رد و بدل کرد و بعد سرشو به بغل غزال فشار داد و گفت: - مامانی گرسنمه. بلند شدم و گفتم: - می رم یه چیزی براتون بگیرم بیارم. بازم چیزی نگفت انگار که اصلا صدای منو نشنوه. حرف های پرستار بدجور همه امونو به هم ریخته بود. همین که رسیدم جلوی یه هایپر مارکت شیدا زنگ زد و گفت فوری باید برم و بار سر جون غزال و محمد تهدید ام کرد! لعنتی بهش فرستادم و خواستم بگم شرکتم اما می دونم قبول نمی کنه و شاید حتی اونجا رو سر زده باشه اون منتظره از من اتو بگیره تا بلا سر محمد و غزال بیاره. مجبور شدم برم روستا. می دونم سر اینکه غزال و ول کردم رفتم دیگه عمرا جوابمو نمی ده! مثلا قرار بود امشب پیشش باشم. با عصبانیت روی فرمون کوبیدم و دوباره شیدا رو لعنت کردم! نیم ساعتی گذشته بود و هنوز نیومده بود. مطمعنم شیدا بهش زنگ زده ما رو ول کرده رفته. محمد گرسنه اش بود و بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم. پرستار رو صدا کردم سرمم رو در بیاره درش اورد و گفت: - امشب و باید بمونید و استراحت کنید و در صورت نیاز اگر دیدیم حالتون باز بد شد سرم وصل می کنیم. همین که بیرون رفت از روی تخت بلند شدم. محمد متعجب بهم نگاه کرد. اروم پایین اومد و محمد رو پایین اوردم. نمی تونستم اینجا بمونم ممکن بود محمد مریض بشه. از اتاق بیرون زدیم و حساب کردم از بیمارستان بیرون زدم و پیش دکه توی بیمارستان برای محمد خرید کردم. روی صندلی نشستم و براش باز کردم ابمیوه رو سمتم گرفت و گفت: - مامانی تو نمی خوری؟ لبخندی به روش زدم و گفتم: - نه قربونت برم تو بخور. باشه ارومی گفت و وقتی سیر شد بلند شدیم یه تاکسی گرفتم برگشتم رستوران. درو باز کلید باز کردم و داخل رفتم. دقیق به موقعه رسیده بودم. اقای تیموری پیش اقای سعدونی نشسته بود. بهشون که رسیدم سلام ی کردم و نشستم. اقای تیموری نگران گفت: - کجا بودید؟خیلی نگرانتون شدم تلفن تون رو هم جواب ندادید. سری تکون دادم و گفتم: - شرمنده یه اتفاقاتی افتاد و دیگه یکمم این بچه بی قراری کرد مجبور شدم برم بیمارستان. اقای سعدونی گفت: - واقعا دوران سختیه امیدوارم راحت بگذرونیدش. تشکری کردم و ماجرا شیدا رو براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف هام اول اقای سعدونی بابت کشته شدن برادر اقای تیموری به ایشون تسلیت گفت