🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 به خودم نگاه کردم عالی شده بودم با اون لباس پرنسسی واقعا مثل پرنس ها شده بودم. سوار ماشین شدم و رفتم دنبال فاطی زری. سوار شدن و کلی از هم تعریف کردیم والا پس چی! رو به فاطی که داشت با رژ و لاک ش ور می رفت گفتم: - ادرس و بگو. داد و توی لوکیشن زدم چون بلد نبودم . حدود 15 دقیقه راه ش بود. سرعت و زیاد کردم که فاطی گفت: - مراقب باش شبه خطرناکه. سری تکون دادم و گفتم: - اخه کی دست فرمون منو داره فا.. یهو یه سگ پرید وسط جاده و محکم زدم روی ترمز که اگر کمربند نزده بودیم همه امون رفته بودیم توی شیشه. اب دهنمو قورت دادم و حرکت کردیم دوباره فاطی گفت: - بیا بیا انقدر از خودت و رانندگی ت تعریف دادی چش زدی خودتو چش سفید. من و زری به لحن ش خندیدم. ماشین و طبق گفته مسعول دم در پارک کردم و پیاده شدیم. این همه ماشین برای یه تولد؟ صدای کر کننده اهنگ تا بیرون هم می یومد. در سالن و خدمتکار باز کرد و داخل رفتیم. نگاه ها برگشت سمتمون اب دهنمو قورت دادم خیلی شلوغ بود اینجا! به نظر نمی رسید یه تولد ساده باشه! پامو توی سالن نزاشتم کلی پیشنهاد رقص بهم دادن اما جو ش یه طوری بود انگار همه مست بودن و قبول نکردم یه گوشه نشستم. اول کار زهرا غیب ش زد. فاطی مثل من دودل به مهمونی نگاه کرد و گفت: - حس خوبی ندارم یه طوریه مگه نه؟ سری تکون دادم و چسبیده بهم نشست. اهنگ ش و ادم هاش یه طوری بودن به ادم احساس سرگیجه دست می داد. خدمتکار که خیلی ارایش غلیظی داشت شربت اورد که ما ترسیدیم چیز خورمون کنه مثل اینا خل مشنگ بشیم نخوردیم. فاطی گفت: - پشیمون شدم بریم دنبال زهرا بریم؟ سری تکون دادم که یه پسر تلو تلو خوران سمتم اومد و گفت: - بانوی زیب.. یهو افتاد. من و فاطی سریع با ترس بلند شدیم رفتیم اما انقدر جمعیت زیاد بود نفهمیدم فاطی کدوم طرفی رفت. از بین جمعیت دیدم زهرا رفت بیرون سریع بقیه رو با هل کنار زدم که صدای اعتراض بلند شد بیرون اومدم اما کسی نبود. از پله ها پایین اومد که صدایی اومد: - ارباب محموله اماده است نگران رقیب هاتون نباشید بچه ها چیز خور شون کردن. اب دهنمو قورت دادم یا خدا! از چی حرف می زنن! مگه تولد نبود فقط؟ مرده با صدای فوقلاده ترسناک و بمی گفت: - بریم جنس ها رو ببنیم! سریع تو ذهنم ارور داد یه چیزی!مواد مخدر. با فاصله از مرده راه افتادم و حسابی شاخک های پلیسی م فعال شده بود. دیواره های عمارت با گیاه کاملا پوشیده شده بودن و نور های ضعیفی به چشم می یومد. مرده با سرعت سمت قسمت ته عمارت می رفت رسید به ته عمارت الاچیق بود با یه عالمه دار و درخت . نگاهی بهش انداختم چی می خواست یعنی اینجا؟ چند تا مرد دیگه از اون ور اومدن و این یکی گفت: - کار شکیب و ساختم بچه ها انداختن ش توی حمام پر از بخار زیاد با زجر بمیره! حالا بگو جنس ها کجاست! مرد قد کوتاهه به زیر پاش اشاره کرد و و بوته ی گل رو کنار زد یه دریچه بود. یهو مرده اصلحه اشو دراورد و سمت ش شلیک کرد. انقدر ترسیده بودم و یهویی بود که ناخوداگاه جیغی کشیدم. نگاه همه اشون برگشت سمت من. عقب عقب رفتم و لباسمو جمع کردم و با دو شروع کردم سمت عمارت دویدن و با صدای پای مرده می دونستم داره با سرعت دنبالم می دوعه. وای خدا غلط کردم فضولی کردم یا خدا . سریع وارد عمارت شدم و سمت جامون رفتم بلکه فاطی و پیدا کنم زود بریم که مچ دستم گرفتار دستی شد برگشتم که دیدم همون مرده است خون توی رگ هام یخ بست یهو مشت محکمی توی پیشونیم زد که چند لحضه کاملا گیج شدم