👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت83
#سارینا
#صبح
قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید!
دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود!
سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چته؟ چرا رنگ ت پریده؟
لب زدم:
- هیچی استرس دارم دلشوره دارم.
لب زد:
- از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟
سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد.
پیاده شدیم و داخل رفتیم.
امیر گفت:
- خوب از کجا شروع کنیم؟
اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟
سری تکون دادم که گفت:
- زبون تو موش خورده ابجی؟
خندیدم که گفت:
- ای جونم قربون خنده هات بشم.
و رفت سوار اسانسور شد.
با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود.
ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم.
سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم.
لب زدم:
- سلام اقا محمد!
محمد یکم نگاهم کرد و گفت:
- سلام شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سارینا م دختر عموی سامیار.
دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد.
بهت زده گفت:
- جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟
سری تکون دادم و گفت:
- بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟
سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد.
متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت:
- چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟
متعجب گفتم:
- خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون.
دوباره چشاش گرد شد و گفت:
- جون من؟بابا ایول داری تو عجبا.
همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن.
دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت.
اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم:
- کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون.
همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم:
- داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا.
سامیار جلو اومد و گفت:
- شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی
#رمان