🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید! دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود! سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - چته؟ چرا رنگ ت پریده؟ لب زدم: - هیچی استرس دارم دلشوره دارم. لب زد: - از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟ سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد. پیاده شدیم و داخل رفتیم. امیر گفت: - خوب از کجا شروع کنیم؟ اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟ سری تکون دادم که گفت: - زبون تو موش خورده ابجی؟ خندیدم که گفت: - ای جونم قربون خنده هات بشم. و رفت سوار اسانسور شد. با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود. ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم. سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم. لب زدم: - سلام اقا محمد! محمد یکم نگاهم کرد و گفت: - سلام شما؟ لبخندی زدم و گفتم: - سارینا م دختر عموی سامیار. دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد. بهت زده گفت: - جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟ سری تکون دادم و گفت: - بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟ سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد. متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت: - چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟ متعجب گفتم: - خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون. دوباره چشاش گرد شد و گفت: - جون من؟بابا ایول داری تو عجبا. همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن. دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت. اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم: - کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون. همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم: - داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا. سامیار جلو اومد و گفت: - شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی