👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت108
#سارینا
توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه.
از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود.
کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند.
هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید!
خدایا واقعا این حق منه؟
حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟
خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه!
اخ بچه!
اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود.
زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود .
سامیار خدا لعنتت کنه!
واقعا ارزش شو داشت؟
من و به اون دختره فروختی؟
قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی!
دیگه برای من تمام شدی!
ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی!
اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم.
بی روح به زمین زل زده بودم .
هیچ حسی به دنیا نداشتم.
مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟
ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده.
می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم.
بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه.
از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم:
- اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟
کامیار با مکث گفت:
- اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا.
لب زدم:
- می ری یه واحد دیگه بگیری؟
سری تکون داد و داخل رفتیم.
حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم.
کامیار سمتم اومد و گفت:
- نیست همه ساکن شدن.
پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم!
باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم.
یاد اون روز توی اسانسور افتادم!
ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
#رمان