کاظم هر شب توی خواب و خلسه حرف می‌زد. انقدر که دیگر بعد از مدتی برای بعضی‌ها عادی شده بود؛ ولی ما به محض اینکه به خلسه می‌رفت، دورش جمع می‌شدیم. البته از وقتی باب گفتگو با باز شد، جذابیتش چند برابر شد! «شهید عباس داودی» یکی از دوستانم بود. از کاظم خواستم ازش بپرسد که آیا حرفی برای ما دارد یا نه؟ کاظم توانست شهید را در خلسه ببیند و برای ما از زبان او چند جمله بگوید. چند نفر دیگر هم همین‌طور؛ مثل «شهید کچپزیان» و «رضاکاظمی». حرف‌های ما را برای آنها رد و بدل می‌کرد! عجیب‌تر اینکه حتی در آن حالِ بخصوصش توانست با برادرِ حسن حمزه که در عراق اسیر بود ارتباط بگیرد و حرف‌هایش را برای حسن بگوید و ازش بپرسد که در اسارت چه می‌کند و حال و روزش چگونه است؛ این یکی دیگر ویژه بود و کم نمانده بود خودمان هم شاخ دربیاوریم. هر چند می‌توان گفت در برابر چیزهایی که ما بعداً از کاظم دیدیم، «» اصلاً به حساب نمی‌آمد و چیز کوچکی محسوب می‌شد. راوی : علی داودی برشی از کتاب خاطراتِ بی‌نظیر (کتاب اول از این شهید از طرف موسسه با عنوان به چاپ رسید) @shahid_ketabi