شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۲ با نگرانی و دلهره می گویم: «چرا تب و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° خستگی برای حاجی معنا و مفهومی ندارد. از سخت ترین و پرکارترین مأموریت ها هم که به خانه برمی گردد، کار بنّایی را دست می گیرد. اگر بفهمد یکی از خواهرها و برادرهایش کمک می خواهند، لحظه ای درنگ نمی کند و به کمکشان می رود. جواب محبت را با محبت می دهد. همسایه ها که نذری می آورند، داخل ظرفشان چند تکه نبات یا هر چیز دیگری می گذارد و بعد پس می دهد. مردم برای هر قلم کالای ضروری زندگی باید کوپن به دست ساعت ها در صف های طولانی باشند. شرکت نفت به حاجی ده حواله ی نفت سفید داده. او هر ده حواله را خریده و به خانه آورده. حلب های نفت کنار دیوار، منظره ی حیاط را به هم زده. به هر زحمتی که هست، همه را یکی یکی از پله های نردبان بالا می برم و در گلخانه می گذارم و روی آن ها را با پارچه به خوبی می پوشانم. ساعت نُه شب حاجی از سر کار برمی گردد. بعد از شام، گرمِ صحبت می شویم. با آب وتاب فراوان، کار امروزم را تعریف می کنم: «خیلی خوب شد که حواله های نفت سفید رو آوردی خونه. من گفتم حالا که مردم نفت ندارن و ما داریم، بذارمشون توی گلخونه. روشون رو هم پوشوندم و برای روز مبادا نگهشون داشتم. نمی دونی با چه زحمتی از پله های نردبون بالا بردمشون. پا و کمر برام نمونده. از درد، پاهام....» هنوز صحبت هایم تمام نشده، چهره ی حاجی از عصبانیت برافروخته می شود. من که حرف بدی نزدم؟ نکند کارم اشتباه بوده؟! بدون اینکه کلمه ای با من حرف بزند، از جا بلند می شود. پا توی حیاط می گذارد و بی معطلی از پله های نردبان بالا می رود. نگاهم به حلب های نفت می افتد که از پله ها پایین می آورد. گیج و درمانده نگاهش می کنم. زبانم در دهان نمی چرخد تا بخواهم سؤالی بپرسم. هیچ وقت تا این اندازه او را ناراحت و عصبی ندیده ام. درِ صندوق عقب ماشین را باز می کند، حلب ها را داخل آن می چیند؛ بدون اینکه حتی یک حلب را برای خودمان نگه دارد. مجید درِ خانه را باز می کند و حاجی از خانه بیرون می رود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee