•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• فرض کن یک شاخه گُل هم در جهان هر گر نرُست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست در کویری سوت و کور ... در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است. اشک‌ها سرازیر شد. انگار توی خلسه رفتیم. پشت بندش هم راجع به آدمیت حرف زد. اینکه آدم واقعی چه ویژگی‌هایی داره، انسان باید آزاد زندگی کنه و الان توی دنیا آزادی در بنده. اینکه طرفدارهای آزادی، آزادی رو سر می‌برن و کم کم حرف رو که کشوند به مذهب و اینکه کدوم مذهب بهتره. نگاهی به بچه‌ها انداختم. همه محو صحبت‌هاش بودن. این اولین دفعه بود که کسی برامون اینقدر قشنگ از دین و مذهب می‌گفت. زنگ خورد اما بچه‌ها از جایشان جُنب نخوردن. صدای کف زدن هاشون قطع نمی‌شد. همه دور آقای دادور جمع شدیم. به نظرم رسید مثل شمعی شده که بچه‌ها پروانه ی دورش هستن. از خودمون خجالت کشیدیم. چه قضاوت‌ها کردیم، چه نسبت‌ها بهش دادیم. بعد از رفتنش حتی رومون نشد، به صورت هم نگاه کنیم. هر کس سرش پایین و تو حال خودش بود. ظرف چند هفته فضای مدرسه عوض شد. بچه‌ها یکی یکی و دوتا دوتا روسری سر کردن. ورد زبانشان شده بود: آقای دادور. حتی زنگ تفریح هم بنده خدا رو ول نمی‌کردن. می‌ریختن دورش و تند تند سوال می‌پرسیدن. اونم با صبر و حوصله پاسخ همه رو می‌داد. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃