eitaa logo
شهیده نسرین افضل
535 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. »
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یادداشت: بعضی آدم ها مثل کوهند، بعضی مثل اقیانوس. آنها که کوهند، دورادور می‌شود تمام قامتشان را یک جا دید. خوش می‌درخشند و پرهیبت می‌نمایند آفتاب که پشت سرشان قرار گیرد، جلوه‌گری دیگری پیدا می‌کنند. ابرها وقتی تلاش می‌کنند خود را به شانه‌هایشان برسانند، عظمت آنها بیش از پیش نمایان می‌شود. اما وقتی پا روی کمر کوه می‌گذاری، دیگر چیزی از آن قد و قامت و هیبت و جلوه‌گری مشاهده نمی‌کنی. درست برعکس اقیانوس. از دور یک زمین خیس مسطح است که آن سوتر تمام شده و چیز دیگری پیدا نیست. همه دارایی دریا آب است و آب که خودش قل می‌خورد و زیر پای تو قرار می‌گیرد. اما عظمت اقیانوس را وقتی می‌توانی درک کنی که سر تواضع فرود آوری و در اقیانوس فرو روی مثل نقطه‌ای ناپیدا در گستره وسیع و عمیق جهانی گم شوی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• که پیش از این چیزی پیدا نبود. ابتدا شهیده معلم نسرین افضل شبیه دومی می‌نمود. تحقیقات اولیه نشان می‌داد دختری پرشور و انقلابی مثل دیگر دختران انقلابی به یاری رزمندگان اسلام شتافته و در همین راه هم به شهادت رسیده است. اما هرچه تحقیقات و کنکاش به مراحل جزئی‌تر و دقیق‌تر رسید، پرده از اقیانوس شخصیت او برداشت. آشنایان و همرزمان شهیده بعد از گذشت حدود ۳۰ سال از شهادت او، با حسرت و حرارت خاصی سخن می گفتند. در طول این سی سال، آنها پخته‌تر و عمیق‌تر شده بودند. انسان‌های متعدد دیگری در مسیر زندگی خود دیده بودند. از نگاه‌ها و قضاوت‌های احساسی دور شده و گرد میان سالی و پیری را به بهای سال‌ها تجربه به دست آورده بودند. با این حال، هیچ کس نتوانسته بود جای نسرین را در ذهن و دل آنها پر کند... . ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل که پیش از این چیزی پیدا نبود. ابتدا شه
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• "روسری آبی ها" راوی: نیره تاشک(دوست هم مدرسه ای) پاییز ۵۷ بود. از صبح دلشوره داشتم. قدم‌هایم را تندتر کردم تا زودتر به نسرین برسم. قرارمان چهارراه باغ تخت بود. از دور دیدمش که گوشه‌ای ایستاده. همیشه دیدنش آرامم می‌کرد. ازش پرسیدم: _ آوردی؟ آهسته جواب داد: _ آره. تیز راه افتاد و توی اولین کوچه پیچید. دور و بر را حسابی پاییدم و در کیفم را باز کردم. بسته ی روزنامه پیچی را از کیفش درآورد و توی کیفم جا داد. اعلامیه بود. کیف نسرین کوچک بود. اعلامیه‌ها آن را بدجور قلمبه کرده بود. این شد که از قبل هماهنگ کردیم تا آن روز صبح بسته را توی کیف من که شتر با بارش گم می‌شد، جاسازی کنیم. هوا گرگ و میش بود. پا تند کردیم تا زودتر به مدرسه برسیم. دبیرستان شهدخت درس می‌خوندیم. دبیرستان شهدخت خیابانِ پشت پارک قرار داشت. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یک درِ شیری رنگ بزرگ داشت که رودی مدرسه به حساب می‌اومد. داخل که می‌شدیم یک سمت باغچه و یک سمت دیوار بود. در امتداد این حیاط، سمت چپ، حیاط اصلی مدرسه قرار داشت که آفتابگیر بود و دانش‌آموزان از آن استفاده می‌کردن. روبروش ساختمون مدرسه به چشم می اومد که دو طبقه بود. اون موقع چهارم متوسطه رو می‌خوندیم. اون روز زودتر از همیشه مدرسه اومدیم. با بقیه گروهمون تو زمین ورزش قرار داشتیم. فرزانه فتحی نژاد، معصومه ایوبی، ماه منیر تاشک، شهلا همت زودتر از ما اونجا بودن و این پا و اون پا می‌کردن. فرزانه چشمش که به ما افتاد گفت: _ کجایین پس؟ نسرین انگشت اشاره را روی لب گذاشت و با دست دیگر به سرویس بهداشتی اشاره کرد. با فاصله و یکی یکی به روشویی رفتیم. با کمک نسرین تو کیف تمامشون تعدادی اعلامیه گذاشتیم. قرار شد تا کسی نیومده اونا رو تو جا میز بچه‌ها بگذاریم. ایوبی دستش رو پیش کشید و یک مشت دیگه از علامیه‌ها رو تو کیفش گذاشت و گفت: _ اینم مال زنگ تفریح. جای معطلی نبود. سریع وارد ساختمون مدرسه شدیم. نسرین کشیک ایستاد و ما تو کلاس‌ها پخش شدیم و اعلامیه‌ها رو تو جامیز بچه‌ها گذاشتیم. تو هر کلاس یکی هم سهم میز معلم بود. نسرین از چهارچوب در سرک کشید و گفت: _ زود باشین دیگه، قلبم اومد تو دهنم. کارمون که تموم شد به حیاط برگشتیم و مشغول نرمش شدیم! از بچه‌ها هنوز خبری نبود. راستی یادم رفت بگم که بابای مدرسه هم با ما هماهنگ بود و اون ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یک درِ شیری رنگ بزرگ داشت که رودی مدرس
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• روز صبح در را برامون باز کرد. دانش آموزها یکی یکی اومدن و حیاط مدرسه از هیاهوشون پر شد. بعد از مراسم صبحگاه، راهی کلاس‌ها شدیم. اولین کسی که اعلامیه رو تو کلاسمون دید جیغ زد: خدا مرگم بده این چی چیه؟ یکی دیگه دست تو جامیزیش برد و برگه رو بیرون کشید و داد زد: وای، این اعلامیه است. اعلامیه‌ها دست به دست می‌چرخید. بعضی‌ها ترسیدن، بعضی‌ها هم که خود شیرین بودن زود پیش مدیر و ناظم رفتن و خبر بردن. اونا هم سراسیمه و کلاس‌ها ریختن و تا اونجا که راه داشت علامیه‌ها رو جمع کردن و کلی هم خط و نشون کشیدن. همه کیف‌ها رو گشتن تا مدرک جرم پیدا کنن. شورّ ایوبی را می‌زدم. نمی‌دونستم لو رفته یا نه. تا زنگ تفریح دلم مثل سیر و سرکه جوشید. خواستم سراغ معصومه برم که نسرین مانعم شد و گفت: _ بدو بریم حیاط و زیر پنجره سوم بایستیم! علتشو سوال کردم گفت بعداً می‌فهمم و برای اینکه خیالم از بابت معصومه راحت بشه، توضیح داد که ایوبی همون صبح اعلامیه‌ها رو پشت قاب عکس شاه جاسازی کرده. مأمور انتظامات‌ها بچه‌ها رو به حیاط هدایت می‌کردن تا کسی تو کلاس‌ها نمونه. همه از ساختمون خارج شدن. همه به جز معصومه که با یکی از مأمورها رفیق بود. حیاط مدرسه غلغله شد. بحثِ داغِ روز اعلامیه بود. هر کسی چیزی می‌گفت: اگه گیرشون بیارن بیچاره ان، میگن جاشون اوینه! اوین دیگه کجاست؟ نشنیدی؟ جایی که عرب نِی انداخت! از زندان باستیل تو انقلاب کبیر فرانسه هم ترسناک‌تره. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• حالا زندان باستیل قضیه‌اش چیه؟! بعضی‌ها میگن: ولی خیلی شیرن و یواش‌تر ادامه می‌دادن: دمشون گرم. بعضی‌ها مشغول بدو بدو بودن، می‌خندیدن و گرگم به هوا بازی می‌کردن، به فرزانه گفتم: دلشون خوشه ها. نسرین دستی به پشتم زد و گفت: آروم باش دختر، توکلت به خدا باشه. همین موقع یکی از بچه‌ها داد زد: اونجا رو! و با انگشت اشاره بالای سرشو نشون داد. بی‌اختیار به بالا نگاه کردیم. دانش آموزی تا کمر از پنجره یکی از کلاس‌ها خم شده و مُشت مشت کاغذ تو هوا می‌ریخت. جلوی صورتشو با روسری پوشونده بود. کاغذها قدری پیچ و تاب خوردن و رقص کنان روی سر و صورت بچه‌ها سرازیر شدن. نسرین داد زد: روسریتو بنداز پایین! آن دختر هم سرش را تو برد و روسری را از آن بالا حواله نسرین کرد. روسریِ آبی پیچ و تابی خورد و نسرین تو هوا قاپیدش. توی آن بلبشو کسی متوجه قضیه نشد. شاید هم شد ولی به رویش نیاورد. نسرین سریع روسریش را درآورد و روسری آبی را سر کرد. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل حالا زندان باستیل قضیه‌اش چیه؟! بعضی‌ه
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خانمِ ناظم که آنتن های مدرسه خبرش کرده بودن، با عجله خودشو به ما رسوند و جیغ جیغ کرد: _ نخونین! این اراجیفو بریزین سطل آشغال. بعد هم کاغذها رو از دست بچه ها قاپ زد و مچاله کرد. اما مگه یکی دوتا بود. بلندگوی مدرسه روشن شد و مدیر اعلام کرد: _ روسری آبی ها دفتر! یواش گفتم: _ دیدی لو رفتیم. نسرین سرشو بیخ گوشم آورد و گفت: _ بگذارین به عهده من. این قیافه تابلو رو هم به خودتون نگیرین. این جور موقع ها همیشه کلام و نگاه نافذش به دادمون می رسید. راه افتادیم سمت دفتر. تو راهم سعی کردیم بگیم و بخندیم چون می دونستیم مراقبمون هستن. پشت در دفتر مدیر صف کشیدیم. در زدیم و سر به زیر و مرتب یکی یکی سلام کردیم و تو رفتیم. صورت خانم مدیر عین لبو شده بود. نسرین یواش گفت: _ دقت کنین بخار هم از صورتش بلنده! مدیر مثل هیلم ها دندوناشو رو هم کشید و دست مشت شده شو تو هوا چرخوند: وای به حالتون، می دونم کار شماهاست. نسرین صداشو صاف کرد و خیلی ملایم گفت: خانم جون میخواین یک لیوان آب قند براتون درست کنم؟ انگار فشار خونتون افتاده. تن صداش، مدیر رو عصبانی تر کرد. منو مسخره می کنین؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• نسرین فوری لبشو گزید و جواب داد: ما ... غلط کردیم، دیدم رنگتون پریده خواستم ... مدیر تو حرفش اومد و داد زد: _ ساکت. و خودشو رو صندلی انداخت. قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین می‌رفت. روی صورت تک تکمون خیره شد. کار کدومتون بود، کی الان از اون بالا این اراجیفو ریخته؟ و از کشو میزش یکی از اعلامیه‌ها رو بیرون کشید و پرت کرد جلومون. همه چشامونو گرد کردیم و روی میز مدیر خم شدیم و گفتیم: ای وای، اینا چیه؟ بعد هم شانه‌ها را بالا انداختیم یعنی که نمی‌دونیم و بی‌خبریم. رفتم کنارشو گفتم: این حرفا چیه خانم؟ ما که همه مون بی‌خبر از عالم و آدم تو حیاط بودیم و تغذیه می‌کردیم. از هر کی می‌خواین بپرسین. اصلاً می‌تونین ما رو بشمرین. تازه مگه تو ورودیِ ساختمونِ مدرسه انتظامات نایستاده؟ هرکی این کارو کرده حتماً تا حالا گیر افتاده. مدیر چند بار ما رو شمارش کرد: _یک، دو، سه، چهار، پنج... . همه ی روسری آبی ها، بودن. قدری آروم شد و با خودش گفت: اگه کار اینا نبوده پس کار کی بوده؟ نسرین از گوشه ی دفتر یک لیوان آب برداشت و چند حبه قند توش انداخت و دست مدیر داد. مدیر انتظامات رو خواست و اونا هم قسم و آیه خوردن داخل ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل نسرین فوری لبشو گزید و جواب داد: ما ...
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ساختمون مدرسه به جز مامورا کسی نیست و مدیر خودش می‌تونه بررسی کنه. همه یک نفس راحت کشیدیم. البته تو دلمون. بعدها معصومه تعریف کرد که اون ماموری که آشناش بود، بعد از ریختن اعلامیه‌ها قبل از خبردار شدن بقیه ی انتظاماتی‌ها اونو پشت بام برده و یک روسری هم براش جور کرده. اونم اونقدر اونجا صبر کرده تا بچه‌ها به کلاسا برگشتن و به اشاره همون مامور و در یک موقع مناسب سر کلاس رفته، تو راه پله‌ها هم دوباره روسریشو با نسرین عوض کرده. شاید بپرسین کلید پشت بام از کجا اومد؟ از بابای مدرسه. تا یادم نرفته قضیه این روسری آبی‌ها رو براتون بگم. اسم گروه ما رو سری آبی‌ها بود. همه لباس‌های شبیه به هم دوخته بودیم. بلوز سفید و سارافون طوسی که تا روی زانو میومد. روسری آبی سر می‌کردیم و به جز ما چند نفر، کسی از این رنگ استفاده نمی‌کرد. فقط نسرین هرچه اصرار کردیم روسریش را با ما یکی نکرد ولی فرم لباسش عین ما بود. اون روز فلسفه این کارش برامون معلوم شد. شاید تعجب کنین چطور ما چند نفر با هم آشنا شدیم! آخه هیچ کدوم با اون یکی تو یه کلاس نبود. قضیه مربوط می‌شه به آقای دادور. سال اول دبیرستان بودیم. مدرسه فضایی غیر مذهبی داشت. به ندرت کسی از روسری استفاده می‌کرد. توی مدرسه، هم دبیر آقا داشتیم هم دبیر خانم. همه معلم‌ها خیلی به سر و وضعشون می‌رسیدن. مردها با کت و شلوار و کراوات، خیلی اتو کشیده و هفت تیغه. خانم‌ها هم کت و دامن و بزک کرده. از روی بوی ادکلن تندشان که توی راهروها می‌پیچید، حدس می‌زدیم که کدوم دبیر رد شده. روزی که آقای دادور به مدرسه ی ما پا گذاشت، دخترها به عادت معمول سر تا پایش را سانت گرفتند. سرش تاس بود و ته ریش داشت با پیراهن و به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• شلوار خیلی معمولی. اظهار نظرها پا گرفت. دیدیش نیره، عین قصابا می‌مونه! اون یکی خندید و گفت: نه بابا! عین راننده کامیوناست! فکر کنم چند بار دیدمش آجر بار می‌زنه. و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که هیچی بارش نیست. اون روز وقتی آقای دادور سر کلاس اومد، دستش رو، روی تریبون گذاشت و مستقیم به بیرون پنجره نگاه کرد. امتداد نگاهش به آسمون می‌رسید. مدتی توی همین وضعیت موند. کم کم سر و صداها خوابید و همه ساکت شدیم. بعد آرام و شمرده شعر خوند. صداش کشش خاصی داشت، هر جمله اش مثل پتکی بود که روی مجسمه ای که با قضاوت هامون ازش ساخته بودیم، فرود می اومد. شعر خوند و شعر خوند؛ شعری که تا مغز استخوانمان رو سوزوند: از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم صدرِ پیغام آوران حضرت بارید تعالی زهرِ تلخِ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مُرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هِی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃