#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_هفتاد_چهار
الهام متولد سال ۶۷هستم
محمد با اخم گفت:خونه ی من به اندازه ی کافی وسایل داره و احتیاجی به وسایل جدید نداریم..خواهرش گفت:ولی باید حداقل سرویس خواب و مبل و پرده و غیره رو عروس بیاره..گفتم:ازدواج کنیم میارم،اونم از با کیفیت ترینشو..یهو ساحل از اون سمت سالن منو دید و دوید سمتم و گفت:سلام الهام جون..بغلم کرد و بغلش کردم ،بعد گفت:بریم بیرون رو ببینیم...گفتم :حتما بریم دختر خوشگلم..مامان محمد گفت:میخواهی پیش خودتون بچه رو نگه داری یا میسپاری به ما؟؟گفتم:ساحل باید پیش پدرش زندگی کنه..محمد گفت:عزیزم بلند شو بریم من شیف دارم..محمد منو برد خونشون و اونجا تو سالنی که با گلبرگها تزیین شده بود ازم با یه حلقه ی پراز نگین خواستگاری کرد و کلی سوپرایز دیگه..انگار خواب میدیدم..وقتی حلقه رو به مامان نشون دادم و همه ی ماجرا رو تعریف کردم هر دو گریه کردیم..دو هفته بعد با حضور مادربزرگها و پدربزرگم وخانواده ی محمد تو خونمون مراسم خواستگاری انجام شد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد