یکی از نکات مهم که در سال چهل و پنج قمری یعنی اواسط امامت امام حسن علیه السلام اتفاق افتاد این بود که بانو ام البنین با مشورت با حضرت زینب و اجازه از امام حسن و امام حسین تصمیم گرفت که برای شیر پسرش ابوالفضل العباس، همسری انتخاب کند.
پس از مشورت با زینب کبری و سایر بزرگان بنی هاشم، از آنان اجازه گرفت که به دوست دوران کودکی اش یعنی «بانو حکیمه» سر بزند.
بانو حکیمه در آن دوران ساکن مدینه نبود و در نقطه ای از عراق با قبیله و عشیره همسرش زندگی می کردند. ام البنین به آنجا سفر کرد و مهمان حکیمه شد.
اینقدر صفا و صمیمیت بین آن ها احیا و خاطرات کودکی و نوجوانی آنها زنده شد که حد و حصر نداشت.
- حکیمه جان! پسرم از بزرگان و دلاوران عرب و بنی هاشم شده. صورتش مثل ماه می درخشد و به فرزند علی بودن افتخار می کند. گفتم تو هم عاقلی و هم همیشه دلم می خواست که از تو برای پسرم دختر بگیرم. چون می دونم که دختری که زیر دست تو بزرگ بشود او هم حکیمه و عاقله می شود.
- وصف پسرت را شنیدم. اگه بگم منتظر چنین لحظه ای نبودم، دروغ گفتم. من دختری دارم که از من عاقله تر و ادیب تر است. بسیار با حیا و وزین. کسی هم کُفو او ندیدم. به نظرم دخترم را ببینی بد نیست.
ام البنین خوشحال شد و وقتی پذیرفت، حکیمه دخترش را صدا زد. وقتی دخترش وارد شد، اینقدر مهر آن دختر در دل ام البنین نشست که آغوش باز کرد و او را در بغل گرفت.
سپس آن دختر آدابدان خم شد و دستان ام البنین را بوسید. ام البنین پرسید: مرحبا دختر! مرحبا دختر حکیمه! اسمت چیه؟
آن بانوی جوان پاسخ داد: «لُبابه» (لبابه به معنای عقل خالص و برگزیده و دانشمند)
ام البنین لذت برد از این همه تربیت درستی که حکیمه کرده و دخترش رو باب دل ام البنین و شیر پسرش بار آورده بود.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی