#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_بیستونهم
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی اونا خیلی نگرانن میرم عمارت میبینمش میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟نمیدونم ولی امشب بهش میگم اون باید بدونه من همون دخترم نمیخوام با دروغ زندگی کنم مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت عقد کردین اون مرده دیگه امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که باید انجام بدی خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم مامان یکم مکث کرد و گفت
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه خواسته هاشو انجام بده لبهاشو نزدیک گوشم اورد یسری چیزها گفت هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه مامان چیزی نداشت و همون چادر رو به عنوان کادوی عقدم بهم داد تا جلوی درب سه تاشون اومدن رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم دلم برای بی کسی خودمون میسوخت و گریه میکردم به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم به بختی که پشت سرم میومد مالک گفت دلتنگشونی ؟با سر گفتم اره مالک گفت زود برمیگردی و بهشون سر میزنی نگاهش کردم و گفتم باید یچیزایی رو بهت بگم شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی میخوام همه چیز رو بگم جلوی در عمارت رسیده بودیم بوق نزد که درب رو باز کنن و کفت گوشم با توست نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم من همونی هستم که اونشب زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم دلم داشت میجوشید و بهش خیره شدم .مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت اونشب چی شده ؟یه نفس عمیق کشیدم و گفتم چطور بگم من اونشب من همونی هستم که اونشب.بازم نتونستم و بهش خیره موندم مالک اخمی کرد و گفت چرا نمیگی ؟نمیتونم بگم نمیدونم چطور بگم مالک گفت چرا سکوت کردی ؟قلبم تند تند میزد و گفتم چطوربگم از کجاش شروع کنم مالک گفت از هرجا بگی گوش میدم داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضربه دستی به شیشه ماشین از جا پریدم مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد مالک ماشین رو دوباره روشن کرد و گفت هنوزاینجاست بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه فقط بلده پول خرج کنه درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم محبوبه تو حیاط بود دلشوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهنشو به زور قورت داد پیاده که شدم جلو اومد و گفت مالک خان چی شده ؟مالک به روش لبخندی زد و گفت چرا انقدر دلواپسی ؟نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد مالک با روی خوش گفت خانم عمارته زن مالک خان چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گوش هم میرسید که همه میفهمیدن محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت چی گفتی مالک خان ؟خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود مالک اروم گفت بریم اتاق ارباب میخوام خودم مژده اشو بدم محبوب خشکش زده بود و فقط نگاهمون میکرد پشت سر مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت روبندتو چادرتو دربیار اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ولی خانم جون منو میشناخت با استرس درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت جواهر اینجا چخبر؟!مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم فقط میدونم قراره بسوزم از اتیش این عشق بسوزم مالک درب رو زد و من جلوتررفتم نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود.لبخندش دلگرمم میکرد وارد اتاق شدیم ارباب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکردمالک خـم شد پشت دست مادرشو بوسید و گفت همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟خانم جون سری تکون داد و گفت الان من بیدارم ؟!ارباب دود سیگارشو فوت کـرد و گفت فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست سرپا ایستاد جلو اومد و گفت چقدر زن برازنده ای مالک لبخند زد و گفت اجازه دست بـوسی میدید ؟ارباب دستشو جلو روم گرفت دستهای من میلرزید و دستشو بوسیدم دستی به سرم کشید و گفت عمرت طولانی باشه دهتا پسر برای مالکم بیاری فقط پسر خوب گوش کن فقط پسر مالک کنار پدرش نشست و گفت بدون اجازه شما شد عقد کردیم اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ارباب قهقه زد و گفت تو ارباب اینده ای همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری سرتا پای این حرفشو قطع کرد و گفت خودش مثل الماس سرتا پاشو طلا بگیرین بهترین ها رو اماده کنین.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f