eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
که هنر نداشته باشه، مثل گل پژمرده است🥀 اگه دوست داری از ها و بودنت لذت ببری،👨‍👩‍👦🪡🧵🍲👩‍🍳 حتما کانال این خانم شمالی و پر انرژی و داشته باش، بری توی کانالش دوست نداری بیای بیرون🏡📚 انقدررر که همه چی رنگی رنگی و باصفاست😍 👇 https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
مامان دهه هفتادی که در تلاشه تا هر روز چیزهای جدیدی یاد بگیره و یه مامان و فرد به روز و آگاهی باشه💚🙏😍👇 https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
اونشب بین آتیش خیلی اتفاقی صدای یه دختر رو شنیدم داشت تو آتیش میسوخت نفهمیدم چطور تونستم بیرون بکشمش اب دهنمو به زور قورت دادم و به دهـنش خیره بودم‌ مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم اهی کشید و گفت امان از مردم ساده دل اینجا ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ولی چشم من پی اونجا بود چرخیدم و نگاهش میکردم‌ اونجا خیلی برای من درداور بود کنار رودخونه که رسید گفت آتیش روشن کنم بعد پیاده شو تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ولی خیلی قشنگ هیزم هارو ازصندوق ماشین خالی کرد بوی بنزین همه جا پیچید و با یه جرقه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیـش روشن شد مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم‌ تخته سنگی رو که کنار آتیش بود روش گلیم انداخت و گفت بفرمایید گفتم تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟‌کــتشو روی شونه هام انداخت و گفت میخوام هر لحظمون خاطره بشه کتری سیاه رو پر اب کرد اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای صـخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن کـتری رو کنار اتیـش گزاشت و گفت خیلی کوچیک بودم‌ پدر بزرگم ارباب بزرگ مرد مهربونی بود علاقه خاصی به درخت و باغ داشت تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت منم همراهش میرفتم اتیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیشیش هنوز تو دهنمه سیب زمینی هایی که لای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت.نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم‌ آتیش جلوی پاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد یه خرگوش سفید از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیجان گفتم بیین چه خرگوش قشنگی مالک با دیدن خرگوش گفت بهار رسید پی غذاست برای بچه هاش میدونم لونه هاشون کجاست گفتم چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره بچه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم بچه ها همشون قشنگن چشم هاشو ریز کرد و گفت از بچه زیاد خوشم نمیاد با تعجب نگاهش کردم و گفتم واقعا ؟ مگه میشه از بچه کسی خوشش نیاد؟شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ابرومو بالا دادم و گفتم یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟‌چشم هاشو ریز کرد و گفت داری شکنجه ام میکنی ؟ نه فقط سوال پرسیدم پس دیگه در موردش نپرس کتری میجوشید و بخارش بلند میشد دستهامو روی اتـیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد محو تماشای مالک بودم مالک برام چای ریخت و گفت به چی خیره ای دختر ؟‌جلو رفتم و گفتم یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن کفش هات رو برق میندازن و جلوت خم و راست میشن اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه گفت خودمم باورم نمیشه این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم. گفتم بی ادعا عاشقی میکنم برات دلبری میکنم برات خندید و گفت چاییت سرد نشه خانم اخمی کردم و گفتم‌ خانم مالک خان بودن ارزوی منه انگشتر تو دستمو بوسیدم و گفتم بدجور این چای بهم چـسبید کاش میتونستم بدزدمت و با خودم ببرمت جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مـال منه دارایی منه این مرد سهم منه گفت قراره همینطور حرف بزنی چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه چاییم روسر کشیدم و گفتم کنارت همه چیز طعم شیرین داره چای داغ تلخ با تو شیرین میشه مالک سرشو تکون میداد و من براش از عشق میگفتم عشقش داشت خفه ام میکرد تکه های گوشت گوسفند رو بیرون اورد و رو آتیش گذاشت ابرومو بالا دادم و گفتم امروز انگار قرار نیست تموم بشه مالک گوشت رو کباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه نگاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون شده بود گرمم شده بود کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گوشت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم کاش امروز تموم نشه تو چشم هاش خیره شدم‌ خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ..آتیش فروکش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لاش بود مالک گفت تو شاهکار این زمونه ای لبخند رو لبهامون نشست به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندیدداشت وسایل رو جمع میکرد خم شدکتری رو پر آب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم.باعشق گفتم کی انقدر عاشقت شدم چطور اینطور درگیرت شدم گفت نمیدونی با من چیکار کردی ؟‌به طرفم چرخید و گفت هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟‌اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟‌تو چشم هاش تردید بود و گفتم میام با چشم های بسته میام ... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی من برای لحظه ای با تو بودن جـونمم رو میدم مالک لبخند رضایت زد و گفت همین برای من کافیه سوار بر ماشین راهی خونه امون شدیم کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم مالک رو برو رو نگاه میکرد نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گاری داشت میرفت با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت مالک خان سلام مالک سری تکون داد و گفت درمونت چطور پیش میره؟دست مالک خان رو بوسید و گفت به لطف شما میبینید که بهترم چشمش به ماشین افتاد و منو دید شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت دستپاچه شد و گفت مالک خان چرا اومدین کـاری هست من انجام میدم مالک به خر گاریش زد و گفت برو نیازی نیست ملا نمیتونست ازم چشم برداره و گفت اقا اون زن که تو ماشینتونه رو مالک حرفشو برید و گفت اون زن منه خانم مالک خانه ملا دهنش باز موند و. مالک نگاهی به من کرد و گفت اون زن منه برو همه جا بگو که مالک خان امشب زنشو میبره عمارت نفسم بالا نمیومد و میدونستم ملا همه جارو پر میکنه صبح نشده دهن به دهن میچرخه که مالک خان یه دختر رو با روبند عقد کرده ملا که دور شد مالک همراهم وارد خونه امون شد کفش های ناشناسی رو جلوی اتاقمون دیدم متعجب به کفش ها نگاه کردم یه زن و مرد داخل بودن صدای صحبتشون میومد به مالک نگاه کردم لبخندی زد و انگار میدونست اونا کی هستن جلوتر اومد و گفت روبندتو بنداز با چادر مشکی خوبیت نداره دخترم بیا دستشو برام دراز کرد و من بلند شدم زن سید هاشم هم خواست بیاد که مامان گفت چاییتو بخور من زود میام‌ پشت سر مامان وارد اونیکی اتاق شدم مامان روبندمو بالا زد و گفت جواهر راستی راستی داری عقد مالک خان میشی ؟‌اگه بفهمن نمردی اونوقت دستمو رو دهنش گذاشتم از نگرانی داشت میلرزید و گفتم مامان مالک نمیزاره یه تار مو از سرم کم بشه اجازه میدی عقد کنم ؟‌اشک تو چشم های مامان جمع شد و گفت چه بختی بهتر و بالاتر از مالک چرا نباید اجازه بدم‌ مبارکت باشه مادرجان سفید بخت باشی چـادر عروسی خودشو از صندوق دراورد و همونطور که اشک میریخت گفت ارزوم بود یه روزی سرت بندازمش.خودشم با عشق نگاهم کرد و گفت مالک خان مرد نمونه ای میدونم خوشبخت میشی ولی دلم میجوشه دل یه مادر هیچوقت الکی نمی‌جوشه دستهاشو تو دست گرفتم و گفتم از ته وجودم دوستش دارم‌ میدونم انقدر دوستش دارم و انقدر میخوامش که تا اخر عمرمم بشینم و نگاهش کنم بازم سـیر نمیشم مامان چادرمو جلو کشید و گفت خوشبخت باشی مادر به حرمت شیری که بهت دادم خوشبخت باشی دستمو گرفته بود و برگشتیم تو اون اتاق چادر جلوی روم بود و سید هاشم سرشو پایین انداخته بود مامان منو کنار مالک نشوند و اروم گفت سپردمش اول به خدا و بعد به شما سید با گرفتن اجازه از مالک خان شروع کرد لحظه قشنگی بود رو به مالک خان گفت اسم عروس خانم‌ چیه ؟‌به مالک خیره موندم‌ و گفت اون برای مالک خان مثل جواهر باارزشه اون جواهر مالک خان لبخند رو لبهام نشست و صدای هاشم بود که گفت جواهر خانم اجازه میدی عقدت کنم ؟‌تمام خواسته ام همون بود و گفتم بله صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد خطبه جاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که داغ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت مالک خان اجازه هست ما بریم‌؟مالک از جیبش دوتا اسکناس بیرون اورد و گفت ممنونم سید دستت خیر و برکت زندگیم باشه سید هاشم روی مالک خان رو بوسید و گفت اذن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟‌مالک سرشو تکون داد و گفت خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده پس مبارک باشه نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت خانم خوشبخت باشی میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چادرمو در نیاوردم مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم دلم میخواست داد بزنم من از دل آتیش شما مردم سنگدلم بیرون اومدم مالک روبروم ایستاد و گفت چه بله قشنگی بودچـادرمو بالا زد و گفت به زندگی من خوش اومدی رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری متعجب نگاهش کردم و گفتم از چی دلخوری ؟‌رضا با ناراحتی گفت مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من مردم ولی الان زنده ام رضا خندید و گفت زنده ای که همه فکر میکنن مرده ای آره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه مامان اومد داخل و گفت فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟‌منم دلم میخواست بمونم از رفتن میترسیدم از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم.مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت اون پسر جوونه اومد گفتم نیستی اونا خیلی نگرانت بودن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📡 تحقیقات نشون داده از هر ده تا دختر ایرانی که پدیکور می‌کنن👣💅 ۹ تاشون به خونه بخت میرن 👰‍♀👸 😎جالبه که اون ۹ نفر هم تمام نکات کفسابی رو خودشون یاد گرفتن و انجام میدن👏 💅ست مانیکور و پدیکور فقط ۱۱۰ تومان🤯 👇 https://eitaa.com/joinchat/3941598020C9f53a6eb5a
اونی که این عکس رو گرفته تعریف میکرد که: ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود. ازش پرسیدم؛چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای جبهه کمپوت میفرستن عکس روی کمپوت هارو نکنن. گفتم داره ضبط میشه یه حرف دیگه بگو؛ با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی تا حالا ۳ بار بهم رب گوجه افتاده😊🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚داستان کوتاه ‌استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری! شاگرد بسیار اصرار و‌ التماس کرد؛ استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن. شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛ در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت. شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت! سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛ استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟ پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم! استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛ برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙂برای اولین بار در تاریخ شاهد زنده شدن قدیمی ترین تصاویر ثبت شده از شهر قزوین هستیم. . تصاویری که با هوش مصنوعی زمان را شکستند و زندگی گرفتند.‌.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
داستان جذاب لوران دختر کردی که خونبس‌ میشه رو از دست ندین👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/4289 https://eitaa.com/Shaparaakiii/4289 برای رفتن به پارت اول کلیک کنید❌
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستوهشتم تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی من برای لحظه
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی اونا خیلی نگرانن میرم عمارت میبینمش میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟‌نمیدونم ولی امشب بهش میگم‌ اون باید بدونه من همون دخترم نمیخوام با دروغ زندگی کنم مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت عقد کردین اون مرده دیگه امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که باید انجام بدی خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم مامان یکم مکث کرد و گفت از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه خواسته هاشو انجام بده لبهاشو نزدیک گوشم اورد یسری چیزها گفت هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه مامان چیزی نداشت و همون چادر رو به عنوان کادوی عقدم بهم داد تا جلوی درب سه تاشون اومدن رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم‌ جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم دلم برای بی کسی خودمون میسوخت و گریه میکردم به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم به بختی که پشت سرم میومد مالک گفت دلتنگشونی ؟‌با سر گفتم اره مالک گفت زود برمیگردی و بهشون سر میزنی نگاهش کردم و گفتم باید یچیزایی رو بهت بگم شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی میخوام همه چیز رو بگم‌ جلوی در عمارت رسیده بودیم بوق نزد که درب رو باز کنن و کفت گوشم با توست نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم من همونی هستم که اونشب زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم دلم داشت میجوشید و بهش خیره شدم .مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت اونشب چی شده ؟یه نفس عمیق کشیدم و گفتم چطور بگم من اونشب من همونی هستم که اونشب.بازم نتونستم و بهش خیره موندم‌ مالک اخمی کرد و گفت چرا نمیگی ؟‌نمیتونم‌ بگم نمیدونم چطور بگم مالک گفت چرا سکوت کردی ؟‌قلبم تند تند میزد و گفتم چطوربگم از کجاش شروع کنم‌ مالک گفت از هرجا بگی گوش میدم‌ داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضربه دستی به شیشه ماشین از جا پریدم‌ مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد مالک ماشین رو دوباره روشن کرد و گفت هنوزاینجاست بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه فقط بلده پول خرج کنه درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم محبوبه تو حیاط بود دلشوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهنشو به زور قورت داد پیاده که شدم جلو اومد و گفت مالک خان چی شده ؟مالک به روش لبخندی زد و گفت چرا انقدر دلواپسی ؟‌نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد مالک با روی خوش گفت خانم عمارته زن مالک خان چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گوش هم میرسید که همه میفهمیدن محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت چی گفتی مالک خان ؟‌خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود مالک اروم گفت بریم اتاق ارباب میخوام خودم مژده اشو بدم‌ محبوب خشکش زده بود و فقط نگاهمون میکرد پشت سر مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت روبندتو چادرتو دربیار اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ولی خانم جون منو میشناخت با استرس درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت جواهر اینجا چخبر؟!مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم فقط میدونم قراره بسوزم از اتیش این عشق بسوزم مالک درب رو زد و من جلوتررفتم نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود.لبخندش دلگرمم میکرد وارد اتاق شدیم ارباب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکردمالک خـم شد پشت دست مادرشو بوسید و گفت همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟‌خانم جون سری تکون داد و گفت الان من بیدارم ؟‌!ارباب دود سیگارشو فوت کـرد و گفت فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست سرپا ایستاد جلو اومد و گفت چقدر زن برازنده ای مالک لبخند زد و گفت اجازه دست بـوسی میدید ؟‌ارباب دستشو جلو روم گرفت دستهای من میلرزید و دستشو بوسیدم دستی به سرم کشید و گفت عمرت طولانی باشه دهتا پسر برای مالکم بیاری فقط پسر خوب گوش کن فقط پسر مالک کنار پدرش نشست و گفت بدون اجازه شما شد عقد کردیم اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ارباب قهقه زد و گفت تو ارباب اینده ای همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری سرتا پای این حرفشو قطع کرد و گفت خودش مثل الماس سرتا پاشو طلا بگیرین بهترین ها رو اماده کنین. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا🌸🍂 پروردگارت همواره با تو همراه است امشب از همان شب هایی ست که برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم...🌸🍂 شبتون آروووم