🌸سـلام
☕️امروزتان پراز بهترینها
🌸زندگیتان پراز باران برکت
☕️دلتان پراز 💓
🌸نغمههای خوش زندگی
☕️و جاده زندگيتان پراز 💓
🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی
صبح چهارشنبه تون بخیر ☕️🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دورانی عکس بامشاد رو توی پفک های اشی مشی میزاشتن 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستونهم بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی اونا خیلی نگرانن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سی
پسرم مالکم دارم داماد میشه خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت ارزوم بود این روز رو بیینم جواهر عروس ما شده مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید جواهر رو میشناسی ؟!یهو درب اتاق باز شد خانم بزرگ هراسان اومد داخل و گفت شایعه ها چیه ؟ کدوم عروس کدوم زن ؟مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت مادر منو خواب برده برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشن بگیره بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلرزیدم خجالت و استرس بهم فشار میاورد مالک از پدرش که اسوده شد بلند شد سرپا دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت امانت من دست شما این دختر دیگه چشم های منه ناموس منه به طرف بیرون حرکت کرد هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بوسید و گفت مبارکت باشه داداش مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت بـ.ـوی ا* میدی ؟مراد شرمنده گفت همیشه میفهمی ترکش کن عمارت من جایی برای این چیزا نداره نمیخوام کسی دستت ببینه مالک زیر بغل مراد رو چسبید و با خودش برد خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت تو الان عقد مالک خانی ؟از چشم هاش ادم میترسید و نمیتونستم جواب بدم خانم جون دستمو گرفت و گفت با اجازه اتون ارباب عروس رو اینجا نگه ندارم ارباب سرفه میکرد و بلند شد و گفت بزار بهش چشم روشنی بدم یکم مکث کرد و گفت اینجا چیزی ندارم جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گردنبند خانم بزرگ رو از گردنش بیرون اورد و گفت برای مادر خدا بیامرز منه از این به بعد تو گردن تو باشه خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبون بیاره خم شدم پشت دست ارباب رو بوسیدم و گفتم ممنونم دستی به سرم کشید و گفت از دخترهامم برام شیرین تری همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم از امروز تو هم جون منی از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود به ارباب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم خانم جون منو برد اتاق خودش درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت اینجا چخبره ؟چطور تو شدی زن پسرم ؟تعجب و شاید دلخوری داشت یکم عصبی هم بود راه میرفت و گفت پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!دستهام میلرزید تو هم گره کردمشون و گفتم خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم روی بالشت نشست و گفت گوش میدم گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سوختم از قصد ت* صفر تا مردنش و نجات من تا اومدنم به اونجا همه رو مو به مو گفتم تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود اشکهامو پاک کردم و گفتم من پناه اوردم به مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست خانم جون دیگه دست من نیست دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک،خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفتمن وقتی دیدمت اولین باری که صورتتو دیدم به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه نگاه به اخم تو صورت و بداخلاقی هاش نکن اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه وگرنه همین خانم بزرگ هزار تیکه امون میکرد اون گهواره رو ببین شبی که مالک رو زاییدم تو اون گذاشتمش صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لرزید نمیدونم چرا استرس داشتم تازه زایمان کرده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست چرا بچه ام اونقدر گریه میکرد بچه یه روزه کبود میشد و گریه میگرد دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ارباب اومد گاو و گوسفند نذر دادن صدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد قنداقشو باز کردیم اون پسر بود نور چشمی ارباب و مادرش تو همین گهواره یه مار سیاه پیدا کـردیم مار پای مالک رو نیش زده بود اون روز من مردم واقعا با گریه های پسرم مردم و هزاربار زنده شدم خدا مالک رو نگه داشت بچه یه روزه با مرگ جنگید.من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید اون مـار رو اورده بود که مالک بمیره این گهواره رو نگه داشتم چون شاهد ناله های یه زن زائـو و عذاب دیده بود فقط پونزده سالم بود اقای من کارگر عمارت اونا بود هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم قرار بود زن پسر عموم بشم رفته بود خدمت سربازی فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت انگور خیلی دوست داشتم ارباب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن یه هفته بعد امدن و عقد ارباب شدم به ماه نکشید حامله شدم و مالک رو بدنیا اوردم یه پسر نور چشمی همه شدمالک رو با دندون هام نگه داشتم مرد بـارش اوردم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با پول یه کیف تو بــازار 👌🏼
سه تا کیف از اینــــــــــجا بخر😎👇🏼
👜انــواع کیفــای زنانـــه و دختـــرانـه💁♀
👝کیفـــای دانـشجویـــی و اداری👩🎓
👛کیفـــای مجلســـی و مهمونــی😍
بدو تا جـا نمونــــی😍😄👇
https://eitaa.com/joinchat/1452671375Cb9342e311b
رضـــــــــایت هاشون زبان زده تو ایتا😉
.
May 11
نوستالژی
با پول یه کیف تو بــازار 👌🏼 سه تا کیف از اینــــــــــجا بخر😎👇🏼 👜انــواع کیفــای زنانـــه و دختـــ
بهترین و معتبر ترین کانال کیف ایتا👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1452671375Cb9342e311b
کیف دستی های کوچیکشونودیدی قیمت سال ۹۰ رو داره قیمتاش بی نظیره😍
19.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_سیب_زمینی
مواد لازم :
✅ سیب زمینی
✅ تخم مرغ
✅ آرد
✅ نمک
✅ شکر
✅ مایه خمیر
✅ زرده تخم مرغ
✅ سیاه دانه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
580_38741744315459.mp3
5.56M
به به بازی با روح روان این آهنگ ❤️
زندگی با تو چقدر قشنگه 🟣🟣
استاد معین ❤️🔥
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
⛔ عفونت رحم ⛔
در عفونت های رحمی ترشحاتی از واژن ممکنه خارج بشه، که همراه با سوزش، خارش یا حتی درد و تغییر رنگ ترشحات و بودار یا بدون بو هست
نکته مهم: خیلی وقتا عفونت رحمی هیچ علائمی نداره طوری که حتی خود خانوم هم گاهی اصلا نمیدونه عفونت داره، ولی عوارضی براش ایجاد میشه که بعد از مراجعه به طبیب حاذق سنتی متوجه میشه رحمش مبتلا به عفونت بوده😳
فقط همین قدر بدونيد اگه نگم همه ، اکثرا اکثرا عفونت را دارند😱
فقط اینجا می تونه درمان قطعی همه بیماری هارو بهت بده 🏃♂🏃♂🏃♂بیا👇
https://eitaa.com/joinchat/3476226910C38ff2ab967