‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_631 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زن‌ها... فقط اونایی که قوی‌بُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن. با صدای بلند خواسته‌اش رو کوتاه و مفید گفت. بالای سرم رسید، چند لحظه‌ای نگام کرد. - بلند شو، بدنت آروم‌آروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد. نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ‌ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم. چکمه‌هاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمه‌های نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود. با این اوضاع، زنده‌ موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بی‌نام و نشون، کارگرِ معدن بشم. کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صف‌ها رو داره می‌گرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم. چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه. صاحب کفش‌های گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند: - تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش‌ ندادی، کُفری میشه‌ها!! پاشو برو اون‌ور. زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن. زن جوون و بچه‌ای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش‌. از اون آدمای به ظاهر بی‌غم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه‌ وارد زندگیم انداختم. پلک‌ زدم و اشکِ چشمام‌ جاری شد. انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم‌ زار زدم: - التماسِت می‌کنم من‌و انتخاب کن.