🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_632
- من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زنها... فقط اونایی که قویبُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن.
با صدای بلند خواستهاش رو کوتاه و مفید گفت.
بالای سرم رسید، چند لحظهای نگام کرد.
- بلند شو، بدنت آرومآروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد.
نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم.
چکمههاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمههای نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود.
با این اوضاع، زنده موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بینام و نشون، کارگرِ معدن بشم.
کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صفها رو داره میگرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم.
چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه.
صاحب کفشهای گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند:
- تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش ندادی، کُفری میشهها!! پاشو برو اونور.
زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن.
زن جوون و بچهای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش.
از اون آدمای به ظاهر بیغم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه وارد زندگیم انداختم. پلک زدم و اشکِ چشمام جاری شد.
انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم زار زدم:
- التماسِت میکنم منو انتخاب کن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد