🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_632
***
- سرکار خانم پونه حکیم حالا که دیگه گلاتون رو چیدین و گلابم اوردین، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم هومن هدایت در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
ترلان هول شده و با صدای جیغی، بدون اجازه گرفتن از کسی گفت:
- بلــه
همه با خنده دست زدن که هومن زیر زیرکی و آهسته گفت:
- آخی عزیزم هول شدی که، نترس من جایی نمیرم..
ترلان با حرص از دست هومن نیشگونی گرفت که هومن خندید.
آراد آروم زد پس کله هومن:
- خجالت بکش هنوز ازدواج نکرده شروع کردی به حرص دادن آبجی من...
هومن با نیش باز که حالا دیگه شده بود جزئی از صورتش جواب داد:
- بیخود برادر زن بازی در نیار
صدای زهره اومد:
- هیس بچهها چه خبرتونه؟ مثلا مجلس عقدهها...
حلقهها رو دست همدیگه کردن و نوبت به عسل رسید.
ترلان انگشتش رو آغشته به عسل کرد و با ناز جلوی دهن هومن گرفت، خندۀ خوشگلی کرد و با بدجنسی رو به هومن گفت:
- عزیزم مخصوص تو قبل اینکه بشینم اینجا، یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم
هومن صورتش رو عقب کشید که صدای بهمن خان اومد:
- بدو دیگه پسر زیر لفظی میخوای؟
صدای خندهی جمعیت بلند شد. هومن به ناچار و با حال به هم خوردگی عسل رو خورد.
بعدم انگشت شو عسلی کرد و آهسته رو به ترلان کرد:
- حقش بود همین الان دستم رو میکردم تو دماغم... ولی حیف که آبروم میره
ترلان ریز خندید و با ناز و مکث عسل روی انگشت هومن رو خورد.
پسرا به زور هومن رو برای رقص بلند کردند. ترلان با خنده به مسخره بازیاشون نگاه کرد و به این فکر کرد که بعد از درخواست هومن همه چیز مثل یه خواب گذشت.
حتی حالا هم فکر میکرد داره خواب میبینه، هومن کنارش بود و قرار بود برای همیشه هم کنارش بمونه.
قلبش پر از احساس خوشبختی بود و میتونست به الهام که روبروش با اخمای درهم ایستاده بود، لبخند بزنه.
بعد از همه اتفاقاتی که براش افتاد، داشتن هومن بهترینش بود.
اینکه بود و میخندید و شوخی میکرد و ترلان رو دوست داشت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_631 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_632
- من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زنها... فقط اونایی که قویبُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن.
با صدای بلند خواستهاش رو کوتاه و مفید گفت.
بالای سرم رسید، چند لحظهای نگام کرد.
- بلند شو، بدنت آرومآروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد.
نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم.
چکمههاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمههای نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود.
با این اوضاع، زنده موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بینام و نشون، کارگرِ معدن بشم.
کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صفها رو داره میگرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم.
چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه.
صاحب کفشهای گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند:
- تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش ندادی، کُفری میشهها!! پاشو برو اونور.
زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن.
زن جوون و بچهای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش.
از اون آدمای به ظاهر بیغم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه وارد زندگیم انداختم. پلک زدم و اشکِ چشمام جاری شد.
انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم زار زدم:
- التماسِت میکنم منو انتخاب کن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد