eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.4هزار دنبال‌کننده
414 عکس
396 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 *** - سرکار خانم پونه حکیم حالا که دیگه گلاتون رو چیدین و گلابم اوردین، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم هومن هدایت در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ ترلان هول شده و با صدای جیغی، بدون اجازه گرفتن از کسی گفت: - بلــه همه با خنده دست زدن که هومن زیر زیرکی و آهسته گفت: - آخی عزیزم هول شدی که، نترس من جایی نمیرم.. ترلان با حرص از دست هومن نیشگونی گرفت که هومن خندید. آراد آروم زد پس کله هومن: - خجالت بکش هنوز ازدواج نکرده شروع کردی به حرص دادن آبجی من... هومن با نیش باز که حالا دیگه شده بود جزئی از صورتش جواب داد: - بیخود برادر زن بازی در نیار صدای زهره اومد: - هیس بچه‌ها چه خبرتونه؟ مثلا مجلس عقده‌ها... حلقه‌ها رو دست همدیگه کردن و نوبت به عسل رسید. ترلان انگشتش رو آغشته به عسل کرد و با ناز جلوی دهن هومن گرفت، خندۀ خوشگلی کرد و با بدجنسی رو به هومن گفت: - عزیزم مخصوص تو قبل اینکه بشینم اینجا، یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم هومن صورتش رو عقب کشید که صدای بهمن خان اومد: - بدو دیگه پسر زیر لفظی می‌خوای؟ صدای خنده‌ی جمعیت بلند شد. هومن به ناچار و با حال به هم خوردگی عسل رو خورد. بعدم انگشت شو عسلی کرد و آهسته رو به ترلان کرد: - حقش بود همین الان دستم رو می‌کردم تو دماغم... ولی حیف که آبروم میره ترلان ریز خندید و با ناز و مکث عسل روی انگشت هومن رو خورد. پسرا به زور هومن رو برای رقص بلند کردند. ترلان با خنده به مسخره بازیاشون نگاه کرد و به این فکر کرد که بعد از درخواست هومن همه چیز مثل یه خواب گذشت. حتی حالا هم فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه، هومن کنارش بود و قرار بود برای همیشه هم کنارش بمونه. قلبش پر از احساس خوشبختی بود و می‌تونست به الهام که روبروش با اخمای درهم ایستاده بود، لبخند بزنه. بعد از همه اتفاقاتی که براش افتاد، داشتن هومن بهترینش بود. اینکه بود و می‌خندید و شوخی می‌کرد و ترلان رو دوست داشت. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_631 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زن‌ها... فقط اونایی که قوی‌بُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن. با صدای بلند خواسته‌اش رو کوتاه و مفید گفت. بالای سرم رسید، چند لحظه‌ای نگام کرد. - بلند شو، بدنت آروم‌آروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد. نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ‌ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم. چکمه‌هاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمه‌های نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود. با این اوضاع، زنده‌ موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بی‌نام و نشون، کارگرِ معدن بشم. کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صف‌ها رو داره می‌گرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم. چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه. صاحب کفش‌های گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند: - تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش‌ ندادی، کُفری میشه‌ها!! پاشو برو اون‌ور. زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن. زن جوون و بچه‌ای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش‌. از اون آدمای به ظاهر بی‌غم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه‌ وارد زندگیم انداختم. پلک‌ زدم و اشکِ چشمام‌ جاری شد. انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم‌ زار زدم: - التماسِت می‌کنم من‌و انتخاب کن.