eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.4هزار دنبال‌کننده
418 عکس
399 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دستِ‌شو جلو آورد تا‌ روسری‌مو بکشه پایین، عقب رفتم. خیلی ریلکس بود، خونسرد... شاید هوای اونجا بهش ساخته. - عجله نکن جیگر، رئیس چشای نفس‌گیرت رو ببینه،‌ قلابش پیش تو‌ هم گیر میکنه. چند تا پسته از جیبش درآورد و انداخت دهنش: - آسیاب به نوبت، عجله برا چیه؟ تا آخر عمرت اینجایی... دندونای سفید یخچالیش پشت لبای زیبای ماتیکی.. بوی عطری که زده، تو هوای برفی اونجا، حال دل هیچکس رو خوب نکرد. بی‌شخصیتی اگه چهره داشت، حتماً شبیه مهین میشد. حتی اون پالتو پوست گرون‌قیمت با چکمه‌های خوش‌فرم، نمیتونه ذات کثیف این زن رو بپوشونه. با صدایِ سوتِ نگهبان همه سمت سکو برگشتن. - رئیس تشریف آوردن، مهین خانم. مهین باعجله سمت سکو رفت. چندبار خم و راست شدم، روی پنجه‌ی‌ پاهام بلند شدم تا بتونم رئیس رو ببینم. خوشحال بودم که بالاخره این عذاب داره تموم میشه. دستی به روسریم بردم و پایین کشیدمش. دیگه برام مهم نبود، کسی صورتم رو ببینه. قلبم‌ گرم‌ شد، من زودتر از اونی که کاشف فکرشو میکنه برمیگردم و با لو‌ دادن نقشه‌هاش، نابودش میکنم. مردی از دور با چند نگهبان سمتِ سکو اومد. چشمامو تنگ‌ کردم تا بتونم بهتر ببینمش... با دیدنِش آه از نهادم بلند شد. قلبم از حرکت ایستاد، به خدا قسم، نتونستم‌ نفس‌ بکشم و به قلبم چنگ‌ زدم. تمامِ امیدم ناامید شد. قلبم خالی از گرما و تبدیل به یخدان مرگ و نیستی شد. زانوهام تحملِ وَزنَم‌ رو نداشت، آروم ‌رو برف‌ها نشستم، وا رفتم. روسری رو بالا کشیدم و به برف‌ها چنگ‌ زدم. مستاصل به آسمان چشم دوختم. رئیس این جهنم‌ سرد، کوچاریان یکی از ژنرال‌هایِ پدرم بود. حکمِ اعدامِش از طرفِ پدر امضا شد و کاشف گزارش اعدامش رو داده بود. وقتی شش سالِ پیش با تعدادی از سربازایِ تحتِ اَمرِش قصدِ کودتا علیهِ پدرم‌ رو داشت و تعدادی از سربازای مخلص شاه رو کُشت، با اطلاعِ شاه از نقشه‌اش، دستگیر شد. پدر در نهایت بی‌انصافی همسر و دو دخترِ بی‌گناهِش رو تیرباران کرد و خودشو دادگاهِ نظامی فرستاد و اموالش رو توقیف...
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و به اسمِ کشمیری اینجا رو اداره میکرد. کاشف نیروهایِ مخالفِ پدر رو برای روزِ مبادا گوشه و کناری قایم کرده و پدرِ خوش خیالم از همه جا بیخبر. نفسام به شماره افتاد، کاش بتونم جایی قایم‌ شم تا منو نبینه. خدا لعنَتِت کنه کاشف، میدونستی داری منو کجا میفرستی. یادمه گفت بهشون اطلاع داده که منو فرستاده اینجا... پس‌ کوچاریان میدونه من با این زندانیا هستم. کاشف بدبختم کرد، همانطور که‌ گفت... پیش‌کشی به کشمیری و... کوچاریان روی سکو ایستاد. جوانتر شده، شاید حس انتقام، این چند سال اونو جوون نگه داشته. شکمِ چاقِش رو به زور تو لباسِ نظامی جا داده بود. مهین جلو رفت و گزارشی بهش داد. موهایِ سرش رو تراشیده بود و موقع حرف زدن با مهین دستی هم به پهلویِ مهین کشید، این کار خنده‌یِ مستانه‌ی مهین رو بلند کرد. رعشه به بدنم افتاد، از اون همه مرد و زن خجالت نمیکشن. مهین خودش رو به رئیس چسبوند و با دقت به حرفاش گوش میداد و با سر تاییدش میکرد. اون دخترای قدبلند و زیبا رو که با خوشحالی از ما جدا شده بودن، نشون کشمیری داد و زیر گوشِش پچ‌پچ کرد. خداروشکر حواسش به من نبود. اگه بفهمه کی اینجا تو صف وایساده که!! فاتحه‌یِ خودم رو خوندم. اگه پیدام کنه، همین‌جا تیربارونم میکنه. کشمیری به دو زنِ میانسالِ دیگه که روی سکو بودن اشاره کرد و با صدایِ بلندی گفت: - شما هم بِرین نیروهاتون رو انتخاب کنید، مهین کارش تموم شد. اون دو زن که برعکس مهین، پالتوی ساده و بلندی پوشیده بودن، تعظیمی کردن و از سکو پایین اومدن. همانطور که رو برفا نشستم، به زنی که برایِ کار تو معدن نیرو انتخاب میکرد و بهم نزدیک میشد، نگاه کردم. با شالی همه‌یِ سر و گردنش رو پوشونده بود. گونه‌ها و نوک دماغش از‌ سرما قرمز شده بود ولی تو چین و چروک‌های بی‌شمار صورتش میشد غیرت و حیا رو‌ دید. آروم و بادقت قدم برمی‌داره. برعکس مهین که به ریخت و قیافه‌ی زن‌ها نگاه میکرد، این‌ سرکارگر با حوصله‌ی زیادی همه رو دید میزد و از اونایی که انتخاب کرده بود، سوالاتی می‌پرسه.
‌‌ کشمیری... 😨 کاشفِ بوووووووووق چه‌ها که نکرده🤨 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ { مَكانَك فى داخِل اَعماقى . . ! } جـاىِ تـو در اعمـاقِ وجـــودم اســت 💕✨ ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از کشمیری گذاشتم، دوست داشتین برین ببنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/20495 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌‌
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_631 قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زن‌ها... فقط اونایی که قوی‌بُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن. با صدای بلند خواسته‌اش رو کوتاه و مفید گفت. بالای سرم رسید، چند لحظه‌ای نگام کرد. - بلند شو، بدنت آروم‌آروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد. نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ‌ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم. چکمه‌هاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمه‌های نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود. با این اوضاع، زنده‌ موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بی‌نام و نشون، کارگرِ معدن بشم. کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صف‌ها رو داره می‌گرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم. چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه. صاحب کفش‌های گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند: - تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش‌ ندادی، کُفری میشه‌ها!! پاشو برو اون‌ور. زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن. زن جوون و بچه‌ای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش‌. از اون آدمای به ظاهر بی‌غم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه‌ وارد زندگیم انداختم. پلک‌ زدم و اشکِ چشمام‌ جاری شد. انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم‌ زار زدم: - التماسِت می‌کنم من‌و انتخاب کن.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 چشماش باتعجب و کمی خشم تنگ‌ شد، پره‌های بینی‌شو با حرص باز کرد و نفسی بیرون داد. - خواهش میکنم، تا عمر دارم‌ این محبتت از یادم نمیره، کنیزیت رو میکنم. با گریه حرفامو زدم و دستاشو ول نکردم. با دقت نگاهم کرد، صورتش‌ رو نزدیک‌تر آورد، دستش رو از چنگ دستم آزاد کرد و کمی رو‌سری رو پایین کشید. لباش به خنده بالا رفت، تو گلو خندید: - خیلی مشتاق بودی سوگلی رئیس بشی، پس‌ چی شد؟ مگه من حرفی از سوگلی زده بودم که اینطور برداشت کرده بود! دستِ دیگه‌اش رو به زحمت از حصار‌ دستای سردم بیرون کشید و با خشم توپید: - تو رو مهین انتخاب کرده، من نمیتونم نیرویِ اونو بردارم... حوصله‌ی شَر ندارم. با انگشت‌ سکو رو نشون داد: - خیلی آتیشت تند بود، مگه نه!! اونم‌ رئیس، تو که میخواستی ببینیش! - غلط کردم، دیگه... دیگه نمی‌‌خوام ببینمش. رد انگشت زمختش رو گرفتم، کشمیری با مهین و حرفاش‌ سرگرم بود. اون ناکس از دید زدن زن‌ها دست برداشته و با مهین وول میخوردن، بدون هیچ خجالت و شرمی. رو زانوهام نشسته و جلوش خم‌ شدم: - ازتون خواهش میکنم، التماسِت میکنم... اون منو میکشه. چند نفری از تو صف، برگشتن و نگاهمون کردن. بی‌توجه به اطراف، دستِ‌شو محکم گرفتم تا ولم نکنه، خم شدم و روی دستاش رو بوسیدم و باز التماس کردم... این‌‌ زندگی ارزش این حقارت رو داره؟ زندگی و عشق ز هیچ مجو، هرچه هست در گذر است. قلبم از زمین و زمان شکست. خدا... خدا خودش میدونست کارم‌ به اینجا میرسه و کاری نکرد!! اصلاً کجای زندگیم وایساده و این همه بدبختی مهدختش رو تماشا میکنه؟ به آسمون چشم دوختم، نجمه رد نگاهم‌ رو گرفت. - دنبال خدا میگردی!! مثل من سر بالا گرفت. - اینجا آخر دنیاست، خدا خودش خواسته من و تو اینجا باشیم،‌ پس انتظار کمک ازش نداشته باش. دستام قوت نداشت، بی‌اختیار دستاش رو ول کردم و صورتمو بینشون گرفته و شونه‌هام لرزیدن.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 نجمه شش سال بود یکی از سه سرکارگر اون کمپ جهنمی بودم. وقتی اولین‌بار تو سن ۴۵سالگی، قدم از قطار برداشتم و پا تو برفای نرم و زیبای اینجا گذاشتم، هیچوقت فکرش به مغزم خطور نمی‌کرد که بتونم این خوک‌دونی رو تحمل کنم. نظرِ کشمیری که مثل من تازه رئیس اونجا شده بود رو جلب کردم و تو همون هفته‌ی اول بهم نزدیک شد. بی‌دفاعی، سرما، گرسنگی، تنهایی و پشت بندش ترس... مجبورم کرد. شب‌های سختی رو پشت سر گذاشتم. اون به اصطلاح رئیس، از کسی یا چیزی نمی‌ترسید و هر زنی رو که می‌خواست، تصاحب میکرد. من و مهین و بلقیس، با هم وارد این کمپ شدیم. من و مهینِ زیبا، شکار عطش سیری‌ناپذیر کشمیری بودیم. مهین سر نترسی داشت و حسود بود. اون کشمیری رو برای خودش می‌خواست و منم از این حسادتش راضی بودم. یه روز بدون آرایش‌ و لباس خاصی به اتاق کار کشمیری رفتم. سیگار برگ به لب، درحال صحبت با مردی به اسم کاشف بود و هی ازش تشکر میکرد. - بله جناب کاشف، تا عمر دارم زندگیم رو مدیون شما هستم،‌ چشم... به روی چشم، هر وقت اراده کنید من‌و نیروهام درخدمتتون هستیم. با دست به صندلی اشاره کرد. نشستم و حرفایی که می‌خواستم بگم رو تو ذهنم‌ مرور کردم. بعد از مدتی گوشی رو گذاشت و اومد رو‌به‌‌روم نشست. - جناب کشمیری، عرضی داشتم خدمتتون. با تعجب به لباسام نگاهی انداخت. -‌ تو چرا باهام راحت نیستی؟ مثل مهین باش. وقتی جوابی نشنید، تو صورتم خم شد: - چیزی شده؟ -‌ بله... من... من دلم میخواد از اینجا برم و تو آشپزخونه کار کنم. تعجبش دو برابر شد و با چشمای گرد، به صورت سرخم چشم دوخت. - چرا؟؟ بهت خوش نمی‌گذره! خندید، چندش‌آور... بهم اشاره کرد: - نکنه تو هم نمیخوای منو با مهین شریک بشی! امان از دست زنای حسود. باز خندید، بلند و زجرآور... دندونام رو هم فشرده شد: - شما پرونده‌ی منو خوندین؟ با بی‌خیالی، سیگاری دود کرد: - من پرونده‌ی کسی رو نمیخونم عزیز... یعنی نیازی به خوندن نیست، همه‌اش رو می‌چپونم تو گونی. البته میدونم هرکدومتون به چه جرمی اینجا هستین، مثلاً تو... اکثر مردای شهرتون، باهات خاطره داشتن... درسته؟ سرخ شدم، سرم پایین افتاد‌. نتونستم بگم دروغ میگه، اون راست می‌گفت. -‌به... به هر... حال، من دلم نمی‌خواد، اون... اون بیرون هر لجنی بودم، اینجا هم... اینجا هم... من دلم میخواد اصلاح بشم، ازتون خواهش‌ میکنم...
‌‌ برای فرار از خشمِ کشمیری تنها راه، کار کردن تو معدنه 😔 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ اما تمام چیزی که در دلم هست فقـط دو کلمــه اســت دوستــت دارمـــــ . . !🫀💍 ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دردی تو صورتم پیچید که لال شدم و طعم تلخ خون رو قورت دادم. - یه دفعه قدیسه شدی هرزه؟! فکر میکنی چون نظرمو جلب کردی میتونی هر غلطی خواستی بکنی! لبم سوخت و اشکام جاری. - هرقدر من‌و بزنید، دیگه قبول نمیکنم باهاتون باشم. به التماس نگاهش‌ کردم، دست به کمر ایستاده بود به تماشا. - اینجا پر از زن و دخترِ جوون و خوشگل هست که حاضرن‌ برا یه‌ شب غذا و جای خواب خوب، هر کاری بکنن... اما من... من دیگه دلم نمیخواد... صندلی رو تو یه حرکت برداشت و کوبید رو میز... صدای وحشتناکی تو اتاق‌ پیچید. مهین که اون‌ گوشه کنار پرسه میزد، دست‌ رو قلب، در رو باز‌ کرد و پرید تو اتاق. کشمیری با دیدن مهین، حمله‌ور شد سمتش. دست به یقه‌ش برد و مهین‌ رو هوا بلند کرد. - نکنه تو هم اومدی و میخوای بگی، منو بفرست آشپزخونه، دلم نمیخواد دیگه باهات باشم. مهین پا در هوا، با چشمای باز‌ و متعجب نگاهی به اون و من کرد. - آقا من غلط بکنم، کجا بهتر از اینجا؟ اینو... اینو ولش کنید، لیاقتش همون آشپزخونه و بوی پیاز و سیرِ. با عجله و استرس و بریده حرف میزد: - من تا زنده هستم، بهتون... بهتون خدمت میکنم. با‌ سر به بیرون اشاره کرد: - اگه... اگه من‌و رئیس اینجا بکنید، اون‌ همه... دختر و زن رو براتون آموزش میدم و آماده... آماده میکنم. خندید، ماتیک لباش برق میزد، مثل چشماش. - میدونید که قبلاً هم کارم همین بوده تا اینکه... مهین یه شیطان تو چهره‌ی انسان بود. برای دخترای‌ فراری‌ نقشه میریخت و بعد اونا رو می‌فروخت. حالام با شکایت خانواده‌ها، سر از اینجا درآورده بود. - باشه... باشه نجمه بانو... از حرمسرا میری، ولی نه اونجایی که خودت خواستی،‌ می‌فرستمت معدن، بین اون همه کارگر مرد و زن. هر دو خندیدن، همزمان یقه‌ی مهین رو ول کرد. - آنقدر تو اون معدنِ نمور کار کن تا جونت بالا بیاد... خوشی لیاقت میخواد که تویِ پاپتی نداری. مهین خوشحال بود، رقیب رو از میدون به در کرده و فرمانروای اون ساختمان بزرگ‌ شد.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 روزای اول کار تو معدن، قابل وصف نیست. ناخن‌های شکسته و سیاه، خستگی و بدن درد و هوای آلوده... ولی باید عادت می‌کردم. من نباید به اون لجن‌زار برمی‌گشتم. بلقیس، زیبا و دندون‌گیر نبود و از خوش‌شانسی راهی آشپزخونه شد و بعد دو سال از مرگ سرآشپز، اونجا رو به دست گرفت. منم بعد از مدتی، به پیشنهاد کارگرای‌ معدن و اجازه‌ی کشمیری، شدم‌ سرکارگر جدید معدن. وقتی دید، از عهده‌ی معدن و سر و سامون دادن کارگرا به خوبی برمیام، بهم اعتماد کرد. اون‌ سیلی، آخرین‌ برخورد فیزیکی‌ من و کشمیری بود. مهین در عرض سه چهار سال، آن‌چنان تغییری تو حرمسرا داد که کشمیری هراز‌گاهی‌ نظامیان کشور که البته هم‌قماش خودش بودن رو برای بازدید و خدمات دادن، دعوت میکرد. محافظت ویژه و طبیعی از‌ این کمپ، راه فراری‌ برای کسی نذاشته بود. تا کیلومترها دریاچه‌ی یخ‌زده... یخی که تا پا روش‌ میذاشتی، تَرک میخورد و تمام.... گرگ و سرمای استخوان‌سوز و گرسنگی. عملاً اگه کسی هم‌ می‌خواست فرار کنه، نمی‌تونست. بودن زندانیانی که کارد به استخون رسیده و دست به این کار جنون‌آمیز زده بودن. اما نگهبان‌ها، جنازه‌های یخ‌زده و تیکه‌پاره‌ رو برگردونده بودن. اگه هم کسی زنده برمی‌گشت، کشمیری برای تنبیه و ترس بقیه، اونا رو تو محوطه به صلیب می‌کشید و انقدر شکنجه و گرسنگی میداد تا آروم‌آروم جون بدن. آدم‌های اینجا، حتی موقع‌ مرگ هم باید زجر بکشن و عذاب ببینن. انگار همه فراموش کرده بودن که یه همچین جای وحشتناکی هم تو نقشه‌ی کشور هست. روال بر این بود مسافرای جدید که میرسن، ما سه نفر به استقبالشون بریم. مهین که رئیس ما هم بود، بین اون بی‌خبر از همه جاها، میگشت و دندون‌گیرا و نفس‌بُرا رو برای حرمسرا انتخاب میکرد. زندانی‌ها با دیدن تیپ مهین، مشتاق رفتن با اون بودن، غافل از اینکه تو همون هفته‌ی اول خسته از این همه عذاب، تا آخر عمر محکوم به فنا بودن. بعد از چند سال، مسافرای جدیدی رسیدن. برخلاف روال سال‌های قبل، کشمیری خودش هم برای بازدید و تقسیم نیرو اومد. خوشحال بود و با چشماش دنبال کسی می‌گشت. همه رو بسیج کرد، همه... حتی مهین هم دستپاچه، دنبال شخص خاصی می‌گشت. من طبق معمول دنبال کارگر بُنیه‌دار و قوی بودم، چشم به دختری افتاد که روی زمین نشسته و به نقطه‌ای خیره مونده. همون دختر بود، دختری که آتیش تندی داشت و می‌خواست زودتر کشمیری رو ببینه.
‌‌ عجب چیزیه این مهین !! 🤨 نجمه گویا میشه کمک حال مهدخت☺️ لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ شاید تکـــراری باشـد ولی‌ گاهی بعضـــی چیزها ارزش‌ هزاران‌ بار تکرار را دارند تکــــرار می‌کنم ‌ تکرار می‌کنــــم دوستَـــت‌ دارم . . ♥️ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکمم گشنشه آواز میخونه 😂 ‌ ‌ ‌ باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از نجمه و مهین گذاشتم، دوست داشتین برین ببینید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/20595 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌‌
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 یادم نمیاد، نشسته باشم و با زندانی‌های جدید حرف بزنم. دو معاون داشتم که کارای معدن رو برای همه‌شون توضیح میدادن و اونا رو توجیه میکردن. کار من فقط انتخاب بود. ناخود‌آگاه کنارش‌ زانو زدم. چشمای نفس‌گیری داشت. روسری رو که پایین کشیدم، چرا به نظرم آشنا اومد؟ چرا با زخم‌زبون من، به‌ گریه افتاد؟ انگشتای کشیده و سردش، تنم رو لرزوند. من‌و یاد کسی انداخت، کسی که مدتهاست فراموشش کردم. شاید همونی باشه که کشمیری دنبالش میگرده. مهین نمی‌دونه، کشمیری دنبال چه جنس نابی هست. با دست خودش، داره گورِش رو می‌کَنه. دستام رو گرفته و زار میزد و التماس می‌کرد تا برای خودم انتخابش کنم. اون همه زیبایی و معصومیت، تو معدن سرد و نمور، دوام نمیاره. بدجور دلم‌ به حالش سوخت، نمیدونم‌ چرا هر چی به مغزم فشار میارم، نمیدونم کجا دیدمش!! - ولی کارِ ما، کار تو معدنِ... سخت‌ترین کارِ دنیاست. بهش اشاره کردم: - تو خیلی ظریفی، برا این کارا خوب نیستی، مریض میشی و می‌مونی رو دستم. سرشو بالا آورد، اشک رو گونه‌هاش یخ زده بود، نفس‌زنان و بریده جواب داد: - اگه... انتخابم نکنی، به... خدا خودکشی میکنم، خو... خونم‌ به گردنِ توئه. هق زد و دستام رو بوسید. دستاشو وِل نکردم، انگار دستای... سرم‌‌و تکون دادم تا خیال سال‌های قبل، به مغزم هجوم نیاره. بلقیس که با اجازه‌ی مهین، بین تازه‌واردها می‌گشت و مسئولِ آشپزخونه‌ بود، به ما رسید: - چی شده نجمه؟ کلافه نگاهش کردم: - نمیدونم بلقیس، این... اینو کجای دلم بذارم. قضیه رو براش تعریف کردم. با گریه فقط نِگاهمون میکرد... با اون چشای عسلی درشت. بلقیس هم نشست و تو هیکل اون مسافر، دقیق شد. - این برای کارِ معدن خوب نیست، به هفته نکشیده... اونجا هلاک میشه. میخوای‌ بیای آشپزخونه کنارِ من باشی؟
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 مهدخت نمی‌خواستم زیاد تو چشم باشم، باید نباشم، نیست و محو. - نه... نه خواهش میکنم، خانوم من‌و شما بردارین... نمیدونم‌ چرا بهش اعتماد کردم؟ شاید مجبور بودم، اون تنها ریسمانی بود که داشتم و بهش چنگ‌ زدم. - به خدا بعداً بهتون میگم برا چی میخوام‌ معدن کار کنم. بلقیس هم مثل نجمه ساده و مهربون بود. سر درگریبان هم، به پچ‌پچ افتادن. بلقیس از مهین‌ رو گرفت. - باشه داد و بیداد نکن، مهین اصلاً حواسش نیست ‌که تو اون‌ور نرفتی. امیدی اندک، تو قلبم جوونه زد. خداروشکر... انگار هنوز خدا من‌و یادش بود. به مهین که داشت از بین نیروهای جدید، با جدیت دنبال یکی میگشت، نگاهی انداختن. مهین که از گشتن، خسته شده بود روی سکو رفت: - مسافرای جدید سر و صدا نکنید، ببینید چی‌ میگم؟ همه ساکت شدن، نجمه و بلقیس بلند شده و من‌و پشت خودشون قایم‌کردن. - ببینم اینجا دختری به اسمِ لیلا محمد هست؟ با شنیدن اسمی که برام انتخاب کردن، هویت جدیدم... باز امید کوچ کرد به سرزمین‌های دور... نفسم بالا نیومد. کاشف لعنتی، اینجا رو برای آمدنم، آماده کرده بوده. مهین ادامه داد: - رئیس فقط دنبالِ اون میگرده... خرشانس یعنی این... کوچاریان به حرف مهین بلند خندید. می‌دونستم چقدر مشتاق هست که من‌و از بین جمعیت بکشه بیرون و پیروزیش رو اعلام کنه. مهین لاقید به حرفاش ادامه داد: - به جناب رئیس میگم؛ جنسایِ خوبی براش پیدا کردم، ولی خُب، قبول نمیکنه و ناز داره. مهین انقدر جلف و زننده حرف میزد که عاقبت کوچاریان بلند شد و اومد کنارش وایساد و دم گوشش چیزی گفت و هر دو باز قهقه زدن. نفسی تازه کرد: - رئیس میفرماین...که زودتر پیداش کنم و ببرم پیشِش.. بهتره خودش بیاد این بالا، تا خودم پیداش نکردم. صدای نجوا‌ها بلند شد، همه منتظر بودن تا یکی از صف، دستش رو بالا ببره و بگه منم. نجمه برگشت و کنارم‌ نشست. دستمو گرفت، دستاش گرم و دوست‌داشتنی بود اما خیلی زمخت... آروم پرسید: - لیلا محمد تویی؟؟
‌‌ بله کشمیری خبر داره مهدخت اونجاست و با هویت جدید دنبالش میگرده😐 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‏- بهترین جای دنیا کجاست؟ + اونجا که آرزو نکنی ای کاش جای دیگه‌ای بودم 🌍💙 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ