🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_637
یادم نمیاد، نشسته باشم و با زندانیهای جدید حرف بزنم. دو معاون داشتم که کارای معدن رو برای همهشون توضیح میدادن و اونا رو توجیه میکردن. کار من فقط انتخاب بود.
ناخودآگاه کنارش زانو زدم. چشمای نفسگیری داشت. روسری رو که پایین کشیدم، چرا به نظرم آشنا اومد؟
چرا با زخمزبون من، به گریه افتاد؟
انگشتای کشیده و سردش، تنم رو لرزوند. منو یاد کسی انداخت، کسی که مدتهاست فراموشش کردم.
شاید همونی باشه که کشمیری دنبالش میگرده. مهین نمیدونه، کشمیری دنبال چه جنس نابی هست. با دست خودش، داره گورِش رو میکَنه.
دستام رو گرفته و زار میزد و التماس میکرد تا برای خودم انتخابش کنم. اون همه زیبایی و معصومیت، تو معدن سرد و نمور، دوام نمیاره. بدجور دلم به حالش سوخت، نمیدونم چرا هر چی به مغزم فشار میارم، نمیدونم کجا دیدمش!!
- ولی کارِ ما، کار تو معدنِ... سختترین کارِ دنیاست.
بهش اشاره کردم:
- تو خیلی ظریفی، برا این کارا خوب نیستی، مریض میشی و میمونی رو دستم.
سرشو بالا آورد، اشک رو گونههاش یخ زده بود، نفسزنان و بریده جواب داد:
- اگه... انتخابم نکنی، به... خدا خودکشی میکنم، خو... خونم به گردنِ توئه.
هق زد و دستام رو بوسید. دستاشو وِل نکردم، انگار دستای... سرمو تکون دادم تا خیال سالهای قبل، به مغزم هجوم نیاره.
بلقیس که با اجازهی مهین، بین تازهواردها میگشت و مسئولِ آشپزخونه بود، به ما رسید:
- چی شده نجمه؟
کلافه نگاهش کردم:
- نمیدونم بلقیس، این... اینو کجای دلم بذارم.
قضیه رو براش تعریف کردم.
با گریه فقط نِگاهمون میکرد... با اون چشای عسلی درشت.
بلقیس هم نشست و تو هیکل اون مسافر، دقیق شد.
- این برای کارِ معدن خوب نیست، به هفته نکشیده... اونجا هلاک میشه. میخوای بیای آشپزخونه کنارِ من باشی؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد