🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_635
دردی تو صورتم پیچید که لال شدم و طعم تلخ خون رو قورت دادم.
- یه دفعه قدیسه شدی هرزه؟! فکر میکنی چون نظرمو جلب کردی میتونی هر غلطی خواستی بکنی!
لبم سوخت و اشکام جاری.
- هرقدر منو بزنید، دیگه قبول نمیکنم باهاتون باشم.
به التماس نگاهش کردم، دست به کمر ایستاده بود به تماشا.
- اینجا پر از زن و دخترِ جوون و خوشگل هست که حاضرن برا یه شب غذا و جای خواب خوب، هر کاری بکنن... اما من... من دیگه دلم نمیخواد...
صندلی رو تو یه حرکت برداشت و کوبید رو میز... صدای وحشتناکی تو اتاق پیچید.
مهین که اون گوشه کنار پرسه میزد، دست رو قلب، در رو باز کرد و پرید تو اتاق.
کشمیری با دیدن مهین، حملهور شد سمتش. دست به یقهش برد و مهین رو هوا بلند کرد.
- نکنه تو هم اومدی و میخوای بگی، منو بفرست آشپزخونه، دلم نمیخواد دیگه باهات باشم.
مهین پا در هوا، با چشمای باز و متعجب نگاهی به اون و من کرد.
- آقا من غلط بکنم، کجا بهتر از اینجا؟ اینو... اینو ولش کنید، لیاقتش همون آشپزخونه و بوی پیاز و سیرِ.
با عجله و استرس و بریده حرف میزد:
- من تا زنده هستم، بهتون... بهتون خدمت میکنم.
با سر به بیرون اشاره کرد:
- اگه... اگه منو رئیس اینجا بکنید، اون همه... دختر و زن رو براتون آموزش میدم و آماده... آماده میکنم.
خندید، ماتیک لباش برق میزد، مثل چشماش.
- میدونید که قبلاً هم کارم همین بوده تا اینکه...
مهین یه شیطان تو چهرهی انسان بود. برای دخترای فراری نقشه میریخت و بعد اونا رو میفروخت.
حالام با شکایت خانوادهها، سر از اینجا درآورده بود.
- باشه... باشه نجمه بانو... از حرمسرا میری، ولی نه اونجایی که خودت خواستی، میفرستمت معدن، بین اون همه کارگر مرد و زن.
هر دو خندیدن، همزمان یقهی مهین رو ول کرد.
- آنقدر تو اون معدنِ نمور کار کن تا جونت بالا بیاد... خوشی لیاقت میخواد که تویِ پاپتی نداری.
مهین خوشحال بود، رقیب رو از میدون به در کرده و فرمانروای اون ساختمان بزرگ شد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد