🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_630
ترلان متعجب پرسید:
- پس جاوید چی؟ چرا گفتی من با جاوید خوشبخت بشم؟
- میخواستم ببینم جاوید برات چه جایگاهی داره که فهمیدم اصلا وجود نداره
- پس... پس...
- پس من ازت درخواست ازدواج کردم و تو هم گفتی باشه
- پس چرا اینجوری؟ چــرا...
- چون می خواستم جلوی هر ناز کردن احتمالی رو بگیرم. حالا هم قبل از اینکه بذارم هر چیزی رو به رخم بکشی، میگم بخاطر تمام حرفا و کارای گذشته متاسفم....
بعدم قیافهی مظلومی گرفت و به آرومی و خواهش گفت:
- پس لطفا منو ببخش و بدون ناز و زود جوابمو بده
ترلان گیج و منگ مونده بود:
- نه... اینجوری قبول نیست، اینجوری...
- خیله خب اگه این جوری دوست نداری، دوباره درخواستمو تکرار میکنم.
به اطرافش نگاه کرد و در آخر با لبخندی شیطون، پیازی که ترلان بهش داده بود را نصف کرد.
از توی جیبش یه حلقه دراورد و روی پیاز قرار داد.
دست چپش رو گذاشت روی قلبش و پیاز رو جلوی ترلان گرفت:
- با من ازدواج میکنی؟
ترلان از سر شوق و تعجب اشک میریخت.
که این بار هومن با همون حالت روی دو زانو نشست و پیاز رو جلوی ترلان گرفت و با شیطنت و لبخند گفت:
- سرکار خانم ترلان حکیم... آیا بنده وکیلــم...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_630
دستِشو جلو آورد تا روسریمو بکشه پایین، عقب رفتم. خیلی ریلکس بود، خونسرد... شاید هوای اونجا بهش ساخته.
- عجله نکن جیگر، رئیس چشای نفسگیرت رو ببینه، قلابش پیش تو هم گیر میکنه.
چند تا پسته از جیبش درآورد و انداخت دهنش:
- آسیاب به نوبت، عجله برا چیه؟ تا آخر عمرت اینجایی...
دندونای سفید یخچالیش پشت لبای زیبای ماتیکی.. بوی عطری که زده، تو هوای برفی اونجا، حال دل هیچکس رو خوب نکرد.
بیشخصیتی اگه چهره داشت، حتماً شبیه مهین میشد.
حتی اون پالتو پوست گرونقیمت با چکمههای خوشفرم، نمیتونه ذات کثیف این زن رو بپوشونه.
با صدایِ سوتِ نگهبان همه سمت سکو برگشتن.
- رئیس تشریف آوردن، مهین خانم.
مهین باعجله سمت سکو رفت.
چندبار خم و راست شدم، روی پنجهی پاهام بلند شدم تا بتونم رئیس رو ببینم.
خوشحال بودم که بالاخره این عذاب داره تموم میشه. دستی به روسریم بردم و پایین کشیدمش. دیگه برام مهم نبود، کسی صورتم رو ببینه.
قلبم گرم شد، من زودتر از اونی که کاشف فکرشو میکنه برمیگردم و با لو دادن نقشههاش، نابودش میکنم.
مردی از دور با چند نگهبان سمتِ سکو اومد. چشمامو تنگ کردم تا بتونم بهتر ببینمش...
با دیدنِش آه از نهادم بلند شد. قلبم از حرکت ایستاد، به خدا قسم، نتونستم نفس بکشم و به قلبم چنگ زدم.
تمامِ امیدم ناامید شد.
قلبم خالی از گرما و تبدیل به یخدان مرگ و نیستی شد. زانوهام تحملِ وَزنَم رو نداشت، آروم رو برفها نشستم، وا رفتم.
روسری رو بالا کشیدم و به برفها چنگ زدم. مستاصل به آسمان چشم دوختم.
رئیس این جهنم سرد، کوچاریان یکی از ژنرالهایِ پدرم بود. حکمِ اعدامِش از طرفِ پدر امضا شد و کاشف گزارش اعدامش رو داده بود.
وقتی شش سالِ پیش با تعدادی از سربازایِ تحتِ اَمرِش قصدِ کودتا علیهِ پدرم رو داشت و تعدادی از سربازای مخلص شاه رو کُشت، با اطلاعِ شاه از نقشهاش، دستگیر شد.
پدر در نهایت بیانصافی همسر و دو دخترِ بیگناهِش رو تیرباران کرد و خودشو دادگاهِ نظامی فرستاد و اموالش رو توقیف...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد