▫️
#مرد ادامه داد: "با همین کتابها آدم تودهای میشود. طرفدار شوروی میشود سر از زندان و شاید هم تیرباران در میآورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجهی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را میخواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی میکنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز میشود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ
#رابطهیدوستی با او داشتهاند.
▪️بازهم از روی
#سادگی سفرهی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درسخواندن به تهران آمدهاند. بعد ماجرای
#آقارضا را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتابها در خانهات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر
#ساواک یکی از این کتابها را در خانهات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزدهسال حبس میبُرّند. خودت را هم سالها نگه میدارند. زود برو خانه، کتابها را از خانهات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر همصحبت نشو. آنها حتماً کمونیست هستند. اگر آنها را بگیرند، تو را هم دستگیر میکنند!"
▫️آن مرد نیمساعت دربارهی شوروی و استالین و تودهایهای ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیستها و
#تودهایها توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او
#دانشگاهتهران دیده میشد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آنجا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهنپرست و از خودگذشتهای در آنجا درس میدهند و درس میخوانند؛
▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکرصفت در حال افزایش هستند. عدهای نوکری شاه و آمریکاییها را میکنند و عدهای نوکری شورویها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب میکنند. دنبال آدمهای آسیبپذیر سادهای چون تو میگردند. اگر چشم و گوشات باز نباشد، هم از مغزت استفاده میکنند و هم از جسمت! آلودهات میکنند. از تو یک
#چریک میسازند. یا داخل زندان میمیری و یا چریک میشوی و توی خیابان و جنگل کشته میشوی!"
▫️
#مرد که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزشهای انسانی خودش را از دست میدهد. شهر پول و شهوت، حقهبازی، سیاست و کثافتکاری. مواظب باش!
#تهران صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا میشود، طلا بلکه الماس هستند."
#مهری دربارهی همسایههای مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آنها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمدهاند؛ مثل تو که تازه از یزد آمدهای. در این شهر مردم بَرهوار میآیند، اما گرگ میشوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایههای مهربانت در میان بگذار."
▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آنها را مطالعه کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانهی دانشگاه پیشِ آقای
#ایرج_افشار_یزدی برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی میکند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهلسال بزرگتر شده بود. بینهایت
#خدا را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر میانداختم!"
▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید
#کتابها و مقالههایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آنها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شدهاند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بیخبر باشند.
▪️یکسال بعد مهری دوباره
#مردکتابفروش را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد. گفت: "من همایون صنعتیزاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با
#همایونصنعتیزاده رفتوآمد برقرار کردند و از راهنماییهای او بهرهمند شدند.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با "جلسهی دادگاه"
#ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازده حمام، جلد۴
✍
#دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin