سرگذشت فهیمه می لنگید... خودم به تنهایی فرز و زرنگ بودم وزود کارهامو انجام دادم رفتم پی بازی کسی نمیتونست اذیتم کنه، دست بزنم عالی بود....روزها برای من شیرین میگذشت چون دنیای کودکانه زیبایی داشتم...روی پشت بوم بودم که بابام از در حیاط اومد داخل.... خوشحال بود دستاش پر ،همیشه وقتی از سر کار میومد همه چی میخرید برای ما ... . تند پله رو پایین اومدم دستاشو واسم باز کرد. پریدم بغلش که مادرم عصبی گفت: دختر یه کم سنگین باش اینکارها چیه انجام میدی؟ میترسم آخرش بمونی روی دستم و هیچ کس در این خونه رو نزنه برای تو..... بابا بغلم کرد و خندید مگه این خونه کم اتاق داره که چشم به در باشیم برای پسرای مردم....مادرم بچه به بغل طرفمون میومد و گفت آخه تو چه میدونی مرد.. این دختر شده از صد پسر بدتر یه جا بند نمیشه و من با این حال و روز باید کل ده رو دنبالش بگردم تا بالای درخت پیداش کنم یا هم در حال شنا توی رودخونه...بابا خم شد خواهرمو بوسید حالش خوبه؟..... مامان سری تکون داد به معنی آره :و گفت امروز خیلی خوشحالی این چندروزه که توی فکر میدیدمت اونقدر غصه م میشد که شیرم کم شد وبچه هم پی به ناراحتیم برد. بابا کیسه ها دستش بودو گذاشتشون توی مطبخ باید کاری رو انجام میدادم و امروز دیگه راحت شدم.... درجمو تحویل دادم و دیگه مسئولیتی روی شونم نیست.... مادرم روی زمین نشست چیکار کردی؟ یعنی بیکار شدی؟..... ننه سیده از پشت سرش گفت: روزی رو اون بالایی میده نه درجه روی شونه وسينه ... بابا روی سکو کنار در اتاق نشست منو گذاشت روی پاهاش خسته شدم هر بار باید جایی میرفتم و سفر پشت سفر اذیتم میکرد هم خودمو هم شمارو.. .. یه چیزایی هست که ناگفته بمونه بهتره... حوصله نداشتم و امروز بار سنگینی از روی شونه هام برداشتم یه نفس راحت کشیدم... ننه کنارمون نشست خودم با برادرم صحبت میکنم تا یه کار خوبی بهت بده.... بابا دست گذاشت روی دست ننه ،دایی چندهکتار زمین داده دستم بهش گفتم خسته از شغلم ام و پیشنهادش کشاورزی روی زمینها بود... ننه منو از روی پاهای بابا برداشت و گفت خدارو شکر کنار کشیدی...هر روز دلشوره راه بودم و رفت و آمدت اما دیگه همین بغل گوش خودمی و ظهر وشب کنارمون سرتو روی بالش میذاری... پنج سالم بود اما میدونستم ننه دوست نداره بابام دختر بغل کنه دلش میخواست پسر دار باشه..... مارو خیلی دوست داشت اما بارها شنیدم سرنماز از خدا پسر صالح میخواست برای بابام... حتی گاهی گریه هم میکرد... مادرم بلند شد و همینطور که داشت خاک پشت لباسش رو میتکوند گفت کار خودش بهتر بود کشاورزی روز تا شب باید زیر نور خورشید عرق بریزه تا ببینیم آخر فصل محصولمون خوب باشه یا بد... اصلا جوابگوی شکممون باشه یا نه... ننه ابروهاشو به هم نزدیک کرد و پیشونیش شد پر خط و گفت این همه آدم دارن روی زمین خدا کار میکنن کدومشون از گرسنگی مرده؟ اصلا تا حالا شنیدی کسی از گرسنگی مرده باشه؟..... مادرم ناراحت بود اما بابا خوشحال .... دلیل واقعیشو نگفت که چرا درجشو تحویل داد اما حالش خوب بود و کارشو قبول داشت...دایی زمینهای زیادی در اختیار بابام گذاشت و چند نفر هم به عنوان کارگر زیر دستش گذاشت....بابا همیشه کت شلواری بود و شیک پوش اما حالا چکمه پاش میکرد چفیه میبست به صورتش میرفت روی زمینها کار میکرد... روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم.... یه روز که مادرم داشت غذا میخورد حالش بد شد بچه رو داد دستم دوید سمت حیاط...ترسیدم اما تا خواستم بلند بشم ننه دستمو گرفت چیزی نیست الان یه آب به سرو صورتش میزنه و میاد... نگاهش کردم که دستاشو بالا برد ورو به آسمون :گفت حاجت روام کن که جز خودت کسی نیست که برم بست بشینم...تازه فهمیدم مادرم باز هم حامله شده. بچه رو بالا بردم آخه این که هنوز هم شیر میخوره نمیتونه راه بره ننه خندید راه هم میره واست مثل خودت مثل خواهرات فهیمه غذا میخورد و گفت بزرگ نمیشه خودش و ما باید همش بزاریمش روی دوشمون تكون تكونش بدیم توی حیاط... ننه بلند شد دیگه نشنوم از این حرفها که نعمت خداست و خدا بشنوه قهرش میگیره. ما خدا رو خیلی دوست داشتیم از ترس اینکه قهرش بگیره تند تند دستامونو گاز گرفتیم و از خدا خواستیم ما رو ببخشه..... بابا دیر کرده بود که ننه غذا گذاشت لای بقچه وداد دستم این غذارو برسون دست بابات تا سرد نشده.بقچه رو بغل کردم و میدویدم سمت زمینها..خونه های ما بالا بود و زمینها پایینتر بابا رو از دور دیدم اما چندتا مرد دورش بودن داشتن حرف می زدن. بهشون نزدیک نشدم وزیر درخت بقچه رو گذاشتم تا بیاد. حرفهاشون که تموم شد مردها رفتن و تازه چشمش به من افتاد...بیل رو نزدیک جوی آب فرو برد دست و صورتش رو شست و کنارم نشست خودم میومدم چرا این همه راه رو اومدی؟....بقچه رو باز کردم ننه گفت غذا سرد بشه از دهن میفته... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫