#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_شصت_و_یک🌺
بانرگس خانم رفت و آمد میکردم
نرگس خانم بهم گفته بود که مرتضی درنبود ما مثل یک مرغ پر کنده شده بود..می گفت از شوهرت مراقبت کن و نذار دست هر کسی بیفته از مرتضی در مورد سارا نمی خواستم سوال بکنم ولی چاره ای نبود باید تصمیم گرفته میشد..
برای همین یه روزی بهش گفتم از کجا مطمئنی که سارا حامله ست گفت مدارک پزشکیشو دیدم که حامله ست الانم فکر کنم که باید شش ماهش باشه..
گفتم هنوز میبینیش؟گفت من اصلا نمی بینمش ازوقتی شراکتمو بهم زدم از اون درمانگاه انداختمش بیرون یه دکتردیگه آوردم نگران نباش من فقط بهش پول میدم اونم از طریق واسطه...
یک روز تو خونه نشسته بودیم که در رو بشدت زدن رفتم باز کردم مرتضی خونه نبود.. با دیدن ساراپشت در مات ومبهوت مونده بودم سارا باتمسخرگفت بالاخره تونستی خودتو دوباره به مرتضی قالب کنی مرتضی کم عقله بااونهمه جوونی وخوشتیپی اومده تورو گرفته ..بااینکه خون خونمو میخورد ولی فقط سکوت کرده بودم،سارا که سکوتمو دیدشروع کردبه داد زدن و می گفت که چرا شوهرت نمیاد به من سر بزنه چرا این بچه رو کاشت و الان خبری ازش نیست یا باید منو عقد بکنه یاحق وحقوقمو بده ازاینجا برم والا تو وبچه اش بیچاره میکنم..گفتم تو هیچ حق وحقوقی نداری خجالت بکش اومدی سرخونه زندگی من داری برای ما خط و نشان میکشی..
دست و پام می لرزید واقعا احساس میکردم ازدرون دارم خالی میشم ولی نباید جلوی سارا کمی میاوردم تمام سعیمو می کردم تا سارا لرزش دست و پام رو احساس نکنه ..سارا میگفت کاری نکنین که تو این محل آبروتونو ببرم واقعا باورم نمی شد که سارا یک تحصیلکرده و دکتر باشه چون الان تقریبا همه تحصیلکرده هستند،آن زمان کسانی که واقعاً تحصیل کرده بودن مقام و منزلت و شخصیت دیگه ای داشتن ولی اصلا به سارا نمی خورد که تحصیل کرده باشه..سارا با عصبانیت از حیاط خارج شد و گفت به شوهرت بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه وإلا من میدونم و اون..در و به شدت بست ورفت همین که سارا پاشو از خونه بیرون گذاشت نشستم وسط حیاط و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن تنها شانسی که آوردم پسرم و دخترم خونه نبودن و اون روز رفته بودن خونه ی معصومه..خلاصه تا مرتضی بیاد طول و عرض حیاط رو طی می کردم و با خودم می گفتم به زمین گرم بخوری مرتضی که پای این افراد رو به زندگیمون باز کردی..
مرتضی اومد تا در حیاط رو باز کرد رفتم جلو و گفتم مرتضی بیا تحویل بگیر یه شب خودتو باختی الان این زنیکه عفریته دست از سرمون برنمیداره..
مرتضی گفت چی شده تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مرتضی گفت این زن خیلی خطرناکه چون درس خونده خیلی کارها بلده.اونقدر حال مرتضی خراب بود که من دیدم بیشتر از این سرزنشش بکنم حالش خراب تر میشه کاملاً معلوم بود که خودش درماندست و نمیدونه چیکار بکنه،ولی خوب این کاری بود که خودش انجام داده بود و نباید راضی می شد که با اون بره مهمونی تا بخواد یه همچین افتضاحی به بار بیاد ..
مرتضی بهم گفت بیا باهم بریم پیش سارا من نمی خوام تنهایی برم فردا فکر کنی چه حرفی بینمون زده شده بیا باهم بریم تا کنار تو باهاش صحبت کنم..
با این که من اصلا دوست نداشتم مرتضی رو همراهی کنم ولی نمیتونستم تنها بفرستمش پیش سارا برای همین بر خلاف میلم حاضر شدم و فردا بعد از ظهر رفتیم به سمت خونه سارا ..
هرچقدر که به سمت خونشون میرفتم حالمخراب تر میشد ولی چاره ای نداشتم باید شر این زن رو از زندگیم کم میکردم در زدیم،وارد خونه شدیم مرتضی طوری راحت برخورد میکرد انگار بارها و بارها به این خونه اومده..خلاصه نشستیم سارا با دیدن من کنار مرتضی اخماش رفته بود تو هم میگفت آقا مرتضی رفتی بزرگترتو آوردی اون روزا بزرگترت کجا بود اومده بودی آویزونم شده بودی..مرتضی گفت سارا نیومدم کارهای گذشته رو بررسی بکنم اومدم تکلیفتو مشخص کنم..سارا گفت تکلیف من که مشخصه این بچه، بچه ی توهست باید منوعقد بکنی تا به اسم خودت شناسنامه بگیری ..
مرتضی گفت من برای اون بچه به اسم خودم شناسنامه میگیرم ولی تو باید شرتو از زندگی من کم بکنی البته زمانی شناسنامه میگیرم که ثابت بشه اون بچه بچه منه.سارا گفت زمان زیادی نمیکشه بزار به دنیا بیاد میریم آزمایش میدیم..
من یک کلمه هم حرف نمیزدم ساکت ساکت بودم مرتضی گفت چی میخوای از من تا برای همیشه بزاری بری؟؟
سارا گفت من چیز خاصی نمی خوام اونقدر می خوام که بتونم تا آخر عمرم بچمو راحت و آسوده بزرگ کنم..
مرتضی گفت چی میخوای ؟؟گفت من کل درمانگاه رو می خوام ..
هر دومون مادت ومبهوت به هم نگاه میکردیم مرتضی عصبانی شد و داد زدخودتم بهتر میدونی که اون درمانگاه تنها سرمایه ی منه من هر چیزی که داشتم برای درست کردن اون درمانگاه خرج کردم من الان به جز درمانگاه هیچی ندارم نمیتونم دودستی ببخشم به تو ..
ادامه ....
🖌
#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫
@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---