#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستوششم🌺
گفتم بعدا بهت مى گم، اومدم پياده شم دوباره گفت بشين.نمى ذارم تو هم مثل زيبا بازيم بدى، تورو با دنيا عوض نمى كنم.گفتم خداحافظ،ديرم شده بايد برم.گفت جوابمو بده كه بذارم برى.ترديد داشتم خيلى. گفتم اگه بگم قول مى دى بازم كنارم باشى؟ گفت خيلى بيشتر از اونى كه فكر مى كنى وابستت شدم، از همون دفعه ى اول كه صداتو شنيدم.به قد و هيكل و قيافم نگاه نكن. من خيلى احساساتى هستم.چشمامو بستم گفتم مرگ يكبار، شيون يكبار.گفتم با دخترم، گفت تو..تو... دختر دارى؟گفتم بله.گفت اصلاً بهت نمى ياد. گفتم زود ازدواج كردم.گفت همسرت كجاست؟
گفتم خيلى ساله جداشديم از هم، گفت دخترت چند سالشه؟ گفتم هشت سال. گفت ياسى اصلا بهت نمى ياد ازدواج كرده باشى و دختر داشتن باشى.گفتم حالا مى شه برم؟ گفت فردا بهم زنگ مى زنى؟ گفتم بزنم؟ گفت اره.منتظرتم.گفتم فقط يه چيزى نمى خوام فعلاً دخترم از اين موضوع چيزى بفهمه تا به وقتش.گفت خيالت راحت، خيلى دلم مى خواد ببينمش، حتما مثل خودت نازه، چشاش چى؟ گفتم رنگ خودمه.گفت اى جان من.دلم لرزيد، شل شدم. اومدم در و باز كنم گفت صبر كن يه لحظه، گفت قول میدی که میمونى باهام؟گفتم اره. گفت نمى خوام دوباره شكست بخورم!گفتم نمى خورى.گفت قول بده.گفتم قول مى دم.گفت نمى دونم چرا ولى همين بار اول كه ديدمت نمى تونم ازت دل بكنم.تو بايد زنم بشى.و بازم قلبم لرزيد، بى حس شدم احساساتى شدم، حس بين خيانت و عشق تمام وجودم رو گرفت، نمى دونستم بخندم يا گريه كنم. اشكم از گوشه ى چشمم لغزيد ،گفت ياسى تو دارى گريه مى كنى؟گفتم دست خودم نيست مجيد.مى دونستم اين وقته شب سارا خوابه.حسينم از صبح تماس نگرفته بود.ولى بايد مى رفتم. گفتم دلم برات تنگ مى شه، امشب نمى تونم صداتو بشنوم. گفت فردا برات گوشى مى خرم ،گفتم نه اينو درستش مى كنم.دلم تنگ مى شد چون مى دونستم با وجوده حسين نمى تونستم با مجيد در ارتباط باشم. گفتم مى دونى چيه؟ من تا حالا عاشق نشده بودم،اولين بارمه.مجيد گفت پس همسرت چى؟ گفتم خيلى سنتى ازدواج كرديم، بچه بودم نفهميدم چى شد؟! بعد هم زود جدا شديم.گفت به خاطره دخترت در رفت و امدين؟ببين من بد غيرتيم ها از الان بهم بگو ميام دهنشو سرويس مى كنم ها...ديدم اينجورى گفت، گفتم نه ازدواج كرده تهرانم نيست.گفت باشه عزيزم چيزى نيازداشتين بهم بگو.گفت بيام تا دم در؟گفتم نه خواهش مى كنم خودم مى رم.گفت باشه منتظره زنگتم.گفتم باشه. سريع پياده شدم و دويدم به سمت خونمون واشكام سرازير شد.رفتم خونه، ديدم سارا رو مبل خوابيده، دخترم شامشم نخورده بود، بيدارش كردم و بردم تو اتاقش و خوابوندمش.پيشونيشو بوسيدم و تو دلم گفتم مامان به فدات، غلط كردم ديگه تنهات نمى ذارم عشقم.خودمم اشتهام كور شد و رفتم تو اتاقم لباس راحت پوشيدم و رفتم تو تختم، به اتفاق اونروز فكر كردم و گفتم خدايا من و ببخش، غلط كردم، اشتباه كردم، ديگه اين كارو نمى كنم.خدایا چه کنم چرا انقدر ضعیف شده بودم یه جورایی حس میکردم اگه با دقت تر وباتوجه عبادت خدارا میکردم انقدر سست نمیشدم دربرابر این دنیای فانی بعد يادم افتاد حسين كه تماس نگرفته چون گوشيم و خاموش كرده بودم ترسيدم و استرس گرفتم.ساعت يازده شب بود، از خونه به حسين زنگ زدم و گفتم حسين كجايى؟ گفت سره كارم عزيزم ببخشيد نتونستم از صبح باهات تماس بگيرم، يه بارم سارا تماس گرفت كه نشد باهاش حرف بزنم، خيالم راحت شد و نفس عميقى كشيدم وگفتم اشكال نداره كى مياى؟گفت فردا ساعت سه ظهر مى رسم، گفتم مى رم دنبال سارا مدرسه، بعدش ميام دنبالت، راستى گوشيم خراب شده خونه تماس بگير ، ولى در هر صورت ميام دنبالت، گفت باشه عزيزم ، چيزى مى خواى برات بيارم؟ گفتم نه خودت بيا فقط.گفت دلم براتون يه ذره شده بغضم گرفت و گفتم منم همينطور.گوشى رو قطع كردم و زدم زير گريه، گفتم خدايا كمكم كن. نذار زندگيم بهم بريزه، منى كه قرص و محكم بودم، منى كه انقدر از اين جور چيزا دورو اطرافم مى ديدم و مخالف بودم!منى كه پاكترين دختره دنيا بودم، چرا؟ خدايا چرا مجيدو سره راهم قرار دادى؟ ايا به خاطره دلخوشى منه؟ من با حسين خوشبختم، من حسين و دوست دارم. خدايا مجيدو از دلم بيرون كن، به دخترم رحم كن.
ادامه ...
🖌
#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫
@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---