🌺 وقتی بهوش اومدم دیدم سرم توی دستمه و مهربان هم بالاسرم با چشمهای پف کرده نشسته…با تعجب گفتم:مهربان…اینجا چیکار میکنی؟من کجام…مهربان گفت:حق داری یادت نیاد.توی خونه چیکار میکردی که به این حال و روز افتادی.گفتم:هیچی…باور کن…شاید فشارم بالا ‌و پایین شده….وگرنه الان حالم خیلی خوبه حتی از تو هم بهترم..مهربان گفت:اره…تو راست میگی..تو خوبی و واقعا منم که حالم بده.اره تو هیچ مشکلی نداری و فقط یه معتادی..اره هیچی نیست فقط اعتیاد به شیشه داری و کم کم هم داشتی از بین میرفتی…با ناراحتی و بغض گفتم:مهربان !!میخواهی منو ول کنی؟گفت:اگه میخواستم ولت کنم الان اینجا نبودم.اکبر ،،خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.میدونی یا نه؟اکبر..!!اگه منو میخواهی باید این زهرماری رو ترک کنی….ترک میکنی یا باید هر هفته بیام بهشت زهرا سرخاکت…قبل از اینکه جوابشو بدم گوشیش زنگ خورد و اروم گفت:مامانه….بهش گفتم با تو اومدیم بیرون… ادامه .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---