سي ويكم: شيخ طوسي (رضي الله عنه) فرموده است: هنگام اجابت دعا ساعت آخر روز جمعه تا غروب آفتاب است، سزاوار است مؤمن در آن ساعت بسيار دعا كند. و روايت شده است: ساعت اجابت دعا، هنگامي است كه نيمي از خورشيد غروب كرده باشد، و نيمه ديگر آن در مغرب ديده شود. حضرت فاطمه (سلام الله عليها) در آن هنگام دعا مي كرد، بنابراين دعا در آن ساعت مستحب است. و دعايي را كه از پيامبر (صلّي الله عليه و آله) روايت شده مستحب است در ساعت اجابت دعا بخواند.
و آن دعا اين است:
سُبْحَانَكَ لاَ إلَهَ إلاَّ أَنْتَ يَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ يَا بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَ الأَْرْضِ يَا ذَا الْجَلاَلِ وَ الإِْكْرَامِ
@saLhintanhamasir
#یاصاحبالزمان"عج"✨
ـجُمعہ
تنهـا با تُـ♥️
زیبـا میشود :)
ای قــرارِ دل بےقرارم♢•
| #اللهمعجللولیڪالفرج |🌱
┄┅┅❁💚❁┅┅
#تلنگر
💠چهل سال گذشته ، هنوز یه شبکه جهانی مهدویت نداریم !
امام زمان (عج) را خلاصه کردیم در برنامه ی یک ظهر جمعه با خواندن چند پیامک و دل نوشته!!!❤️
استاد #رائفی_پور
🌀« اللهم عجل لولیک الفرج »🌀
╔═.🍃.════♥️══╗
doa-faraj-farahmand_130517224348.mp3
858.6K
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به #امام_زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم
❤️💚
پیام فاطمیه چیست؟!
▪️این است که
حتی اگر دستت راشکستند
دست از یاری #امام_زمانت برنداری..
▪️منِ فاطمه، برای امام زمانم،
امیرالمؤمنین جان دادم.
شمابرای #امام_زمانتان
پسرم مهدی چه کردید؟!
✨✨✨
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۱ صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به د
#رمان_هاد
پارت۱۳۲
دیشب مامان رفته بود خونه خاله. کارد می زدی خونش در نمی اومد. بالاخره حاضر شد ماجرا رو لو
بده. خاله و نیلوفر بهانه آورده بودن و گفته بودن بهتره یه مدت جشن عقب بیفته
- دلیلش چی بوده؟
- نیلوفر گفته باید بیشتر آشنا شیم! مامانم حسابی جوش آورده بود. می گفت چی شده یه دفعه! مگه تا
حالا ندیده. منم ساکت و مظلوم. اینقدر قشنگ فیلم بازی کردم که خودم هم باورم شده بود
- پس خلاص شدی!
- نه کاملاً. باید یه کاری کنم کلاً قید رو بزنه. برای همین اومدم بقیه نقشه رو بگی. تا اینجاش که معرکه بوده.
- بقیه ای نداره!
- یعنی چی؟
- یعنی نقشه تا همین جا بود. دیگه ادامه نداره
- این که نصفه است
- در هر حال چیز دیگه ای وجود نداره
شروین وا رفت.
- اینجوری که نمیشه. پس من چه کار کنم؟!
- قرار نیست کاری کنی. فقط کافیه خودت باشی. ما فقط به زمان احتیاج داشتیم تا تو بتونی خود واقعیت
رو نشون بدی. نیازی نیست فیلم بازی کنی. وقتی تغییرات تو رو ببینن همه چیز درست می شه
- به همین راحتی؟
- دقیقا به همین راحتی. فرض کن قسمت دوم نقشه همینه. مگه نگفتی اون قسمت معرکه بود؟
- اما اگه خودم باشم میشم آدم مورد نظر اونا
- مطمئن باش اگر آدم مورد نظر اونا بودی الان این اتفاقات نمی افتاد
- اما من فیلم بازی کردم
- اگر فیلم بود هرگز باور نمی کرد. تو چیزایی رو گفتی که بهش اعتقاد داری
- اما شاهرخ باور کن قضیه به این راحتی نیست
- بارها کمکش رو دیدی. اما بازم بهش شک داری؟ برای یه بار هم که شده بهش اعتماد کن
شروین نگاهی کرد ولی حرفی نزد. شاهرخ بلند شد و گفت:
- کلاس تشریف نمی آرید؟
سر کلاس بیشتر از آنکه به درس گوش بدهد به شاهرخ خیره شده بود و فکر می کرد. کلاس که تمام
شد شاهرخ پرسید:
- هنوز داری بهش فکر می کنی؟
- نه
- پس چی؟
- می دونی؟ هر کاری می کنم بازم این ماجرا برام عجیبه. اصلا بودن خود تو غیرعادیه. هر چند دلیل خاصی براش پیدا نمی کنم اما تو کتم نمی ره که همه اینا اتفاقی باشه. مثلا سر قضیه اون دختره. تو ازکجا فهمیدی؟
شاهرخ کمی به شروین نگاه کرد و بعد با لحنی جدی گفت:
- خب راستش من نمی خواستم بهت بگم. ترسیدم روی دوستیمون تأثیر بذاره. ولی حالا که لو رفته
مجبورم بگم
شروین که با دقت گوش می داد داد زد:
- می دونستم یه چیزی هست. خب؟
شاهرخ عینکش را برداشت و گفت:
- من علم غیب دارم
شروین که این جمله را شنید شل شد، نگاهی طلبکارانه به شاهرخ کرد:
- مسخره!
شاهرخ پقی زد زیر خنده.
- بی مزه نشو. دارم جدی حرف می زنم. تو یه روز قبل از ماجرا، درست موقعی که می خوام ازت سوال کنم غیب می شی. چند روز ناپدید میشی و بعد وقتی پیدا میشی که از همه چیز خبر داری!
- اوووه ! چقدر جنایی
- منم برای همین میگم عجیبه دیگه
- بذار یه جور دیگه نگاه کنیم. تو چند روز قبلش سر بسته از پیشنهاد سعید با من حرف زدی و از اون جایی که هر دومون سعید رو می شناسیم، حدس زدن اینکه چی تو ذهنشه خیلی کار سختی نبود. روز قبل از امتحان کاری برای من پیش میاد و من نمی تونم بیام. درسته که این شهر بزرگه اما دیدن اتفاقی یه دوست توی خیابون، سوار ماشین که اتفاقا روی صندلی عقب هم یه خانم نه چندان موجه نشسته خیلی
چیز بعیدی نیست، هست؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات