#قسمت_بیستم
کوچ غریبانه💔
هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی که زنگ خانۀ زهرا را فشردیم
فکرم همچنان مشغول بود.از آخرین باری که زهرا را دیده بودم پنج شیش ماهی می گذشت.شاید برای همین از
دیدن شکم برآمده اش یکهو جا خوردم و با خوشحالی او را در بغل گرفتم.
پس عاقبت او مرادش را گرفت؟گرچه شرم مانع می شد صحبتی به میان بکشم،اما خوب می دانستم که بچه دار
شدن او بعد از هشت سال انتظار چه قدر می توانست برایش شیرین باشد.این حس در چهره اش هم به خوبی پیدا
بود.او که سفیدی چشمانش براقتر از سابق به نظر می آمد با محبتی پیدا گفت:
-حالا دیگه این قدر سایه ت سنگین شده که باید پیک مخصوص دنبالت بفرستیم؟
-دلت میاد این و می گی زهرا جون؟به خدا این قدر دلم برات تنگ شده بود که خدا بدونه،ولی تو که دیگه می دونی
من از خودم اجازه ای ندارم.همین الانم پرویی کردم،و الا مامان راضی نبود بیام.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد:
-می دونم...داشتم باهات شوخی می کردم.
عمه چادرش را از سرش گرفت و گفت:
-نمی دونی چه فیلمیبازی کردم!مجبور شدم به مهری بگم مانی رو واسه ی کمک می خوام،و الا زیر بار نمی رفت.
اعتدال هوای نیمروز خرداد صاحبخانه را به زیر سایۀ درخت تنومند توت کشانده بود.حبیب خان،شوهر دختر
عمه،تخت چوبی چهارگوش و راحتی را زیر سایۀ پهن درخت جا داده و با محمد مشغول بازی تخته نرد بود.همزمان
با احوالپرسی آنها چشمم به مسعود افتاد که گوشۀ دیگر تخت به پشتی تکیه داشت و روزنامه می خواند.انگار از عمد
خودش را پشت آن پنهان کرده بود و بدون آن که کنار بزند سلام و احوالپرسی کرد.دلخوری ام را به روی خودم
نیاوردم؛به خصوص نمی خواستم جلوی شهلا،عروس عمه حساسیتی نشان بدهم و همراه زهرا به آشپزخانه
رفتم.برای ناهار قرمه سبزی و مرغ سرخ شده داشت.همزمان با فراهم کردن مخلفات سفره سرگرم صحبت بودیم
که گفت:
-مانی جون یه زحمتی می کشی سس سالاد و از یخچال برام بیاری.
برای آوردن سس به هال رفتم.داشتم در طبقات یخچال دنبال سس می گشتم که صدایی از پشت سر پرسید:
-دنبال چی می گردی؟
مثل همیشه از شنیدن صدایش گردش خونم سریعتر شد.بدون آنکه به طرفش برگردم در جواب گفتم:
-دنبال سس،سس سالاد.
کنارم آمد و سرش را نزدیک آورد:
-باید همین جاها باشه.
-باید باشه ولی هرچی می گردم پیداش نمی کنم.
-مطمئنی؟
خوداری ام را از دست دادم و نگاهش کردم:
-از چی؟
داشت لبخند می زد:
-از اینکه هرچی می گردی پیداش نمی کنی؟
چنان محو قیافه اش شدم که کلامش را نشنیدم.او تغییر کرده بود!خنده ام گرفت.
-چرا این شکلی شدی؟!این چیه گذاشتی؟
دستی به موهای پشت لبش کشید:
-چیه؟بهم نمی یاد؟خوشت نیومد؟
خیلی سعی کردم نخندم اما نمی شد.قیافه اش به نظرم غریبه شده بود.
-نمی دونم...خیلی عوض شدی!
هنوز داشتم ریز می خندیدم.انگار دلخور شد.ضربۀ آهسته ای به سرم زد:
-کوفت،مگه خنده داره؟
-پس واسه همین بود که خودتو پشت روزنامه قایم کرده بودی آره؟
-چرا این قدر می خندی پرو؟
-آخه خیلی خنده دار شدی
#سلام_امام_زمانم
🔹السلام علیک حین تقرأُ و تبیِّن...
🔸سلام بر تو؛ آن روزی که صحیفههای وحی را ظاهر میکنی و آیههای نور را بر مردم میخوانی و جرعههای معرفت را به کامشان میریزی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
Ale-Yassin-Farahmand.mp3
8.32M
🔆السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بر تو، ای جانشین خدا و یاری کنندهی حق او
#زیارت_آل_یاسین
#به_استقبال_نور 🔆
#فرصت_سلام و اظهار ارادت❤️ به امام همیشه دست نمی دهد آن را #قدر_بدانیم
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
34.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙#محمود_کریمی
🏴 #محرم
🎼 لالای گلم لالا، مهتاب اومده بالا
✅
#همه_نمیرسند 🏴
🔺داستانِ کربلا، داستانِ تخیلیِ عاشقی اصحابِ امام با امام نیست!
⚡️داستانِ کربلا، داستانِ تمرین امامداری است!
☜ و تمام بزنگاههای این داستان، حتماً حتماً حتماً برای کسی که قصدِ امام کرده است، اتفاق میافتد!
▪️بزنگاههایی که او میان "من" و "امام" گیر میکند، و باید "من"ها را قربانی کند تا به امام برسد!
⚠️ اما همه به امامداری نمیرسند!
- اصلاً همه توان دیدن امام را ندارند!
- وگرنه یازده امام را به شمشیر دشمن نمیسپردند و یک امام را به غیبت هزار ساله!
💥همه به امامداری نمیرسند ....