eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌷👈#قسمت_۵۵ حاج خانم چند تا بسته کادو پیچ شده مقابلمون گرفت .. _اینا رو باید زودتر براتون میدادم تا
🌷👈 *** تا در باز کردم با اخم های در هم پسر کوچیکه حاجی مواجه شدم . حتی سلامم نکردم چادرم محکم گرفتم و به طرف خونه راه افتادم .. مامان تو راهرو من دید بعد گفت؛ _کی بود .. پسر حاجی از پشت سرم بیرون اومد و سلام کرد مامان با چنان ذوقی به طرفش رفت _سلام پسرم خیلی خوش اومدی .. ولی اون پسر بی ادابانه اخم کرده بود و سرش پایین انداخته بود .. تو دلم پر غصه شد اگه محمد رضا بود بلد بود چجوری بامامان صحبت کنه ... بلد بود چجوری دل مامان نرم کنه .. شاید بال و پر مارو میگرفت و محتاج هر کسی نمیشدیم . دوباره اشک تو چشم نیش زد .. هر روز روزی هزارتا فکر و خیال باطل میکردم .. همش میگفتم نکنه فهمیده بابا اینجوری علیل شده که پاپس کشیده . هر روز صدتا فکر و خیال میکنم و آخرش ته دلم میگه میاد یک روز . وارد اتاق مهمان خانم ها شدم .. دیدم فریده یک بلوز سفید با یقه حلزونی تنش با یک شلوار سفید ...یکی از دخترای حاجی نیش خندی زد _چقدر لباس مارک به تن میشنه ها ..ببین جنسش ترک اصل ... فریده چقدر ابله بود که هنوز با نیش باز اون وسط ایستاده بود تا بقیه تماشاش کنن .. حاج خانم گفت؛ _مادر جون تو نمیخوای کادو تو باز کنی .. لبخند نیم بندی زدم _دستتون درد نکنه بعد گفت؛ _پاشو مادر برو تو اتاق تا تو تنت ببینیم لباس رو .. عمه صفی چش ابرو اومد .. همون موقع مامان هم اومد _چشمون روشن شد آقای مهندس هم اومد .. با بغض به مامان نگاه کردم .. حاج خانم بیشتر نیشش باز شد .. به طرف اتاق کوچیک رفتم .. آینه شمعدون مامان سر تاقچه بود .. با حرص مقنعه و مانتوم در آوردم .. بلوز یقه چفتم در آوردم ... اون گلبرگ طلایی روی جناق سینم میدرخشید .. اشک هام تند تند می‌بارید.. پیراهن صدفی رنگ که پارچه داشت با زره های طلایی تن کردم .. موهام دو طرف ریختم .. یقه لباس باز بود ...شلوارمو از پام در آوردم ... موهام رو دوطرفم انداخته بودم آستین های پفی لباس با قد کوتاه پیراهنش  اش عجیب تو تنم نشسته بود .. همون لحظه سایه حاج خانم و مامان پشت در دیدم .. که در باز شد ..هر دوشون بُهت زده به من نگاه میکردن .. حاج خانم جلو اومد _هزار ماشالا ..هزار الله اکبر ....هزار ماشالا .. بعد بلند دخترهاشو صدا زد .. من خجالت لخت بودن پاهام هی دامن پیراهن با دست پایین میکشیدم .. حاج خانم با ذوقی نگاهم میکرد و دخترهاش هر کدوم نظری میدادن یکشون میگفت _کاش رنگ قرمزشو هم خریده بودیم .. اون یکی میگفت _اون سرخابی بلنده که تازه از تهران آورده هم بهش میاد .. و حاج خانم با حض  وافری میگفت _ماشالا این عروسک خانم همه چی بهش میاد .. و هی با مامان پچ پچ میکرد .. و نگاه مامان میدیم که سرخ شده بود _نه حاج خانم ..گناه داره .. حاج خانم دوباره آروم یک چیزهای میگفت .. مامان نفس اشو کلافه بیرون داد هی  نگاهش دور اتاق می گشت یکدفه رد نگاهش به تلفن شکسته خورد . و بی مقدمه گفت؛ _آقای مهندس میتونه تلفن ما رو درست کنه .. حاج خانم بلند گفت؛ _بعله که میتونه ..الان .. بعد به دخترش اشاره زد _مادر مسعود صدا کن .. اون ها هم همشون از اتاق بیرون رفتن ... مامان هم هول زده گفت؛ _من میرم پیچکوشتی بیارم .. و نگاه آخرش به من بود که یکدفعه رو زنجیری  تو گردنم بود قفل شد .. با هول دنبال چادرم گشتم و پیداش کردم و سرم کردم .. میخواستم از اتاق برم بیرون که پسر حاجی وارد اتاق شد .. با همون اخم ها و نگاه اخموش .. _بفرمایید مامان جان در خدمتم .. سریع مانتو شلوارم زیر چادر گرفتم تا برم بیرون .. که یکدفعه چادرم از پشت کشیده شد .. بُهت زده به عقب برگشتم .. موهام پخش و پلا دورم ریخت .. صدای خنده حاج خانم شنیدم __عیبی نداره مادر یک نظر حلال بزار پسرم بدونه قراره چه لعبتی گیرش بیاد .. به من باشه که میگم الانم بهم محرم هستین .. گوشام سوت می کشید .. با خجالت تو خودم جمع شدم نگاه هیز پسر حاجی قلب مو نشونه گرفته بود ... و من فقط پیش نظرم محمد رضا بود .. نمیفهمیدم چجوری چادر از دست حاج خانم قاپیدم و سر کردم از اون جهنم فرار کردم .. از وسط مهمون ها گذشتم و خودمو به زیر زمین رسوندم .. تو تاریکی زیر زمین روی پله های یخ زده نمور نشستم .. هق زدم ..هق زدم ...چادر جلوی دهنم گرفته بود هق می زدم ..و گریه میکردم 🌷
🌷👈 _فتانه کجایی .. صدای لخ لخ دمپایی های مامان میشندیم .. مامان اخم کرد  سرشو از پنجره زیر زمین تو آورد _اینجا چکار میکنی تو .. با بغض گفتم _تو میدونستی میخوان چکار کنن نه ..تو میدونستی مامان . اخم کرد _حرف اضافه نزن بلند شو بیا بالا میخوان سفره شام پهن کنن .. با سرتقی گفتم _نمیام .. مامان در آهنی زیر زمین هول داد تا باز بشه _تو غلط میکنی نمیای ... محکم زدم به زانوم . _تو میدونستی مگه نه ..میدونستی .. مامان از لای دندون چفت شده از حرص گفت؛ _خاک بر سرت ..الان واسه خاطر چی داری آبرو ریزی میکنی .. واسه دیدن چار لاخ مو و پرو پاچه ات .. پاشو گمشو بیا بریم بالا ...زشته .. سر پایین انداختم _نمیام ..زوری که نیست ...دوسش ندارم .. و دقیقا گفتن همین جمله همانا خوردن پشت دست مامان تو دهنم .. همون موقع عمه هم اومد _چه خبره اومدین اینحا زشته .. عمه وقتی من با اون پیراهن کوتاه دید با نیش باز گفت: _وای لیلا ..همشون کف کردن ...چقدر بهت میومد عمه مبارکت باشه .. با بغض گفتم _چرا نمیگی عمه .. عمه چشم درشت کرد با هول گفت؛ _چی رو ؟ با گریه گفتم _تو رو قرآن بگو به مامان عمه بگو ... مامان پر اخم به طرف عمه برگشت _چی رو باس بگی صفی .. عمه صفی لب گزید _بعدا در موردش حرف میزنیم ..زشته الان مهمون ها منتظرن .. با صدای خفه ای گفتم _عمه کی دیگه میخوای بگی ...بگو به مامان حتی اگه منم به زور پای سفره عقد با پسر حاجی بنشونن عقدم باطله .. عمه لب گزید و چش و ابرو اومد _پاشو عمه جان اون قضیه رو گفتم بابای مهلا درست میکنه .. مامان کنجکاو گفت؛ _چرا باطل باشه عقدشون ؟ با گریه گفتم _مامان تو رو خدا عصبانی نشو به حرف هام گوش کن .. مامان چشم ریز کرده بود _چی شده ؟ قلبم داشت از ترس تند تند میکوبید _مامان من دوسش ندارم ...من پسر حاجی رو دوست ندارم .. مامان خیلی خونسرد با همون اخم گفت؛ _اونُ که بیجا میکنی ...ولی بگو چی شده ؟ لب گزیدم ..به عمه نگاه کردم ..تو همون تاریکی معلوم بود رنگش پریده .. _وقتی تو نبودی ..همسایه عمه اومد خواستگاری ...بابا بهش جواب مثبت داد .. مامان نذاشت حرف بزنم _غلط کرد .. به عمه صفی نگاه کرد _دست درد نکنه صفی ...من نبودم به چه جراتی اومده خواستگاری ... اصلا روح الله چرا باید جواب مثبت بده .. عمه با لکنت گفت؛ _خوب ..خوب ..زن داداش همدیگر میخواستن ..من چکاره بودم .. مامان چشم درشت کرد و ویشکونی از بازوم گرفت _لال بودی چهار ماه زبون به دهن گرفتی .. از درد تو خودم جمع شدم _آخ مامان تو رو خدا ..من پسر حاجی رو نمیخوام ... مامان محکم موهامو دور دستش میپچید _تو غلط میکنی نخوای ...بمیری باید با رخت عروسی بری خونه پسر حاجی .. با درد گریه میکردم _بگو عمه چرا نمیگی بگو خانجون من محرم محمد رضا کرده .... بگو عقد من با پسر حاجی باطله .. کشیدن موهام کم شد انگار دست مامان شل شد .. بُهت زده نگاهمون کرد .. عقب عقب رفت و با بُهت من نگاه میکرد .. عمه صفی روی صورتش زد _لیلا به خدا چیزی نبوده یک عقد خوندن که معلوم نیس ننه خدابیامرز درست یا غلط خونده .. مامان محکم زد به سینش ..دوباره مشتش گره کرد زد به سینش _بمیری الهی فتاته .. اشک میریختم .. عمه گفت؛ _زن داداش به خدا به ارواح خاک ننه گفتم به بابای مهلا بره پسره رو بگه صیغه رو پس بخونن .. با گریه گفتم _عمه تو گفتی محمد رضا اصلا زنگ نزده .. عمه با عصبانیت گفت: _ای بمیری فتانه ...اگه تو رو میخواست کدوم گوریه چهار ماه حتی اجاره کوفتیشم نداده .. گفتم بابای مهلا اسباب اثاثیه اش بریزه تو کوچه ... مامان با حرص گفت؛ _بهتره به بابای مهلا بگی بهش بگه پاش به این شهر برسه خودم از سر در شهر دارش میزنم .. فهمیدی اون صیغه کوفتی رو هم برین پس بخونین ... این خبررو همین جا چالش میکنین .. بفهمم یکی این راز فهمیده ... از من ابرو طمع نکنی صفی ..به خدا بدبخت و رسوای عالم میکنمت .. عمه صفی سریع گفت؛ _خیالت راحت زن داداش ...بریم بریم ...زشته  جلوی مهمونها ..بریم .. مامان دوباره از بازوی من ویشگون گرفت _حساب تو رو هم دارم ...بزار امشب ختم به خیر بشه .. و دوباره نگاهش روی زنجیر توی گردنم نشست با یک خشم وحشتناکی چنگ انداخت و زنجیره پاره کرد.. بعد چادر رو سر من انداخت .. _مثل آدم میری بالا .. اخم نمیکنی حتی اگه مجبورت کردن امشب باس لخت  بری بخوابی بغل پسرشون فهمیدی ... میکشمت فتان اگه بخوای سرتق بازی در بیاری ..فهمیدی .. و منو کشون کشون به طرف پله ها برد .. رد جای ناخون های مامان روی سینه ام می سوخت ...اما قلبم بیشتر .. ولی ته دلم یک امید داشتم ..محمد رضا زنگ زده به عمه صفی ..‌ 🌷
🌷👈 بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم ..چند بار بوق زد .. ولی خودم زدم به کری .. تو یک کوچه رفتم .. امیدوار بودم پشت سر من نیاد ولی انگار براش این کار من مثل بازی بود .. هنوز داشت دنبالم میومد .. یکدفعه سرعت گرفت ..نفسم آروم رها کردم خدارو شکر بیخیال شد .. ولی جلوتر ایستاد . وقتی نزدیک ماشین شدم دیدم از ماشین پیاده شد .. سرمو پایین انداختم و از کنارش رد شدم ... _یا همین الان سوار میشی ..یا برمیگردم در خونتون به مادرت میگم  داری چه غلطی میکنی .. یک لحظه ایستادم .. دقیقا اومد روبه روی من ایستاد پوزخندی زد _من از خدامه تو جفتک بندازی ... بهش خیره شدم با تمام نفرتم گفتم _اگه بهت بگم ازت بیزارم دست از سر من برمیداری .. یک لنگه ابروش بالا رفت _چون تحصیلات عالیه داری یا یک خانواده مرفه ..یا خیلی خوشگلی و کل خاطر خواه داری ...عددی نیستی.. بی حوصله راه مو ادامه دادم .. یکدفعه دستم از پشت کشیده شد _برو گمشو تو ماشین .. آنچنان به عقب کشیده شدم که دستم درد گرفت جیغ زدم _به من دست نزن عوضی ... چقدر دلم میخواست بگم ...محمد رضا اون دستی که به من بخوره قلم میکنه ..‌ ولی ... پوزخندی زد _مامان من فقط واسه دوتا چش ابرو مشکی تو و فامیل بودنمون  داره من بدبخت میکنه ... وگرنه واسه من هزارتا دختر ریخته ... با بغض گفتم _تو رو خدا برو پیش همون یکی از اون هزارتا .. دور منم خط بکش ... تو راست میگی من یک بابای افلیج دارم که تا آخر عمرش باس خرج دوا و درمون اون بدی تازه کل جهزیه و عروسی صدتا بدبختی های دیگه رو هم قراره بدی .. واسه یک دختری که ارزشش نداره زندگی تو خراب نکن ... چشاش گرد شد _میدونی اینکه تو من نمیخوای درد داره برام ... واسه همون دقیقا میخوام تمام این بدبختی رو بجون بخرم تا توی موش چموش آدم کنم ... ناخودآگاه زدم زیر گریه _تو رو قرآن تو به اون خدایی که میپرستی ... برو .. تو راست میگی من اصلا عددی نیستم ...تو با من خوشبخت نمیشی ...بگو منو نمیخوای مات شده نگاهم کرد بعد به طرف مدرسه دویدم .. حتما باخودش فکر میکرد دارم براش ناز میکنم و از بدبختی های این فتانه بدبخت خبر نداشت اینقدر حالم بد بود که امتحان روگند زدم .. ناراحت طرف خونه رفتم .. زنگ زدم .. صدای داد و هوار میومد .. بیشتر صدای فریده .. تا در باز کردم ..صدای داد فریده رو شنیدم _خاک بر سرت فتان ..الهی بمیری فتان ...چه کار کردی ... 🌷
🌷👈 بُهت زده فریده نگاه کردم _چی شده .. فریده چنگ انداخت با حرص موهامو کشید _دختره احمق چکار کردی که حاج خانم زنگ زده میگه تمام عقد و عروسی بهم خورد ... هولش داد _آه ولم کن ... مامان از تو خونه داد زد _فریده دهن تو ببند ...بیایین خونه زشته داد و هوار راه انداختین .. به طرف خونه دویدم . مامان روی همون مبل قرمز رنگ نشسته بود .. فریده با گریه گفت: _مامان چرا هیچی نمیگی ...چرا هیچی نمیگی داره زندگیمون به باد میده .. بعد گفت؛ _بدبخت کی میاد با یک بابای فلج و نداری مارو بگیره ها .... زندگیمون چقدر سگی بود که با فلج شدن بابا سگی تر هم شد .... هر خری بیاد اصلا در این خونه رو بزنه کی قراره باشه که بهتر از خانواده حاجی ...آره .. نگاهم به اتاق بابا خورد که درش باز بود _بسه چی داری میگی ...به جهنم که نخواستن .. فریده دوباره به من حمله کرد و من هول داد _دختره خودخواه ...زندگی من بدبخت به آتیش خودت سوزوندی .. مامان نگاهی به فریده کرد و گفت؛ _یک دقه لال شو ...میخوام تلفن بزنم .. خونسردی مامان بیشتر از داد و هوار فریده ترس به دلم راه آورده بود .. فریده هنوز فین فین گریه میکرد.. مامان گفت؛ _الو ..سلام حاج خانم ... قربونتون بشم .. نه حاج خانم به خدا چیزی نبوده ... الهی بگردم واسه مسعود جان ...نه حاج خانم جوونن ..حتما یکم ناز آورده .. بعد خندید _دختر تهتغاری  دیگه ... با چشای گرد به مامان نگاه میکردم .. خیلی قشنگ داشت نقش بازی میکرد _بعله حاج خانم ...میدونم نگرانین ..والا منم بیشتر از فریده نگران فتانه ام ....والا من چی بگم ...هرچی شما صلاح بدونید حاج آقا ... یکدفعه بُهت زده گفت؛ _امشب .. و به من رو نگاه کرد _نه نه قدمتون سر چشم ... دختر شماست ...اجازه بدین فردا شب باشه که ماهم چهارتا فامیل دعوت کنیم .... بعد بلند خندید _نه چه زحمتی ..شما رحمتی ...ان شالله تا فردا ...خداحافظ .. بعد تلفن کنارش گذاشت .. فریده گفت؛ _ چی شد مامان ؟ مامان به من خیره شده بود _خدا رحم کرده که بدجور حاج خانم خاطرت و میخواد و مهرت به دلشه وگرنه با حرف های که به پسره زدی میرفت نگاه هم نمیکرد .. فریده بی طاقت گفت: _خوب چی شد .. منم هول زده گفتم‌ _مامان به خدا خود پسره هم گفت من نمیخوامت .. به خدا اگه دروغ بگم ..حاج خانم از پیش خودش حرف میزنه .. مامان بلند شد و با لبخند فاتحانه ای گفت: _خودم صدای پسره رو شنیدم که میگفت به حاج خانم فردا بریم عقد کنیم ... بعد با لبخند گفت؛ _پاشین کلی کار داریم ..فردا مهمان داریم  ... بُهت زده مامان نگاه کردم _مامان تو رو خدا ... مامان دفترچه تلفن دستش گرفت تا شماره بگیره به پاش افتادم آروم گفتم _مامان تو رو خدا بزار عمه صفی حداقل یک خبر بده .. مامان با عصبانیت گفت؛ _چه خبری ...؟ به فریده نگاه کردم که اونم چشم های کنجکاوش به من بود _مامان میدونی عقد فردا باطله .. مامان محکم سیلی به صورتم زد اشکم چکید _من نمیتونم.. فریده بُهت زده جلو اومد _چی میگه مامان ؟ داد زدم _نمیتونم چون شوهر دارم .. فریده مبهوت من نگاه میکرد .. مامان با عصبانیت بلند شد _معلوم نیست اون محرمیت چی بوده من از یک آخوند پرسیدم ..گفت اون عقد باطله .. فریده دستش جلو دهنش گرفت _یا خدا صیغه شدی .. مامان با عصبانیت گفت؛ _فقط دلم میخواد صداتون در بیاد .. با التماس دنبال مامان راه افتادم _مامان تو رو خدا ..تورو خدا ...من نمیتونم ...نمیتونم زن اون پسره بشم .. مامان محکم هولم داد _لال شو فتانه ...الان به این فکر کن فردا شب شوهرت پسر حاجیه ..تمام .. ناتوان وسط خونه نشستم __نمیتونم.. مامان مقابلم دو زانو نشست ..با انگشت زد به سرم _فکرشو از سرت بیرون کن .. سرمو پایین انداختم _نمیتونم ..چون زنشم .. فریده هینی کشید _چقدر پرو شدی فتان ... مامان با اخم های در هم گفت؛ _یعنی چی زنشی .. فریده با حرص گفت؛ _خانم حتما عاشق شده نمیتونه فراموشش کنه خاک بر سرت .. مامان داد زد _خفه شو فریده... چونه منو تو دست گرفت و سرمو بالا آورد ..از نگاهش آتش میبارید _بگو .. قلبم تند تند میزد _زن اشم ...باهاش خوابیدم .... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۰ بُهت زده فریده نگاه کردم _چی شده .. فریده چنگ انداخت با حرص موهامو کشید _دختره احمق
🌷👈 **** تکون تکون های اتوبوس داشت حالم بد میکرد یک دختر بچه از لای دوتا صندلی اتوبوس به من خیره شده بود . دقیقا چشمای درشت قهوه ایش زل زده بود به من .. قیافه رقت بار من هم دیدن داشت. لبم کامل باد کرده بود خون خشک شده بود .. صورتم و پای چشم کبود بود .. سرمو به شیشه اتوبوس تکیه دادم .. دستم هنوز ازدرد ذوق ذوق میکرد و مچ اش ورم کرده بود . مامان به دختره اخم کرد دختره ترسیده سرشو پایین آورد و دقیقا از درز باریک دوتا صندلي دوباره نگاهمون میکرد چادر رو صورتم کشیدم . اشکی نداشتم دیگه بریزم ...وقتی کلی کتک خوردم ... مامان قلبش گرفت ...یکدفعه انگار ساکت شد ... یک ساعت به دیوار زل زده بود ... بعد تلفن کرد به یکی از همسایه های قدیمی میگفت دخترش چند سال پیش فرار کرده ... بعد آدرس یک دکتر تو یک شهرستان نزدیک گرفت ... گفته بود دکترِ پولکی .. بهش خوب پول بدن دوباره دختر مثل روز اولش میکنه ... جوری که شب عروسیش هیچکس حتی شک هم نمیکنه . مامان هم همون جا گردنبند و دستبند من برد فروخت و تلفنی از پول عمه صفی قرض گرفت ... عصر سوار اتوبوس شدیم .. صدای شوفر راننده میومد _روستای علی آباد کسی پیاده نمیشه .. ماشین نگه داشته شد ..چند نفر پیاده شدن .. دوباره اتوبوس راه افتاد . نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ... ولی این بی انصافی بود که محمد رضا در حقم کرد ... کاش حداقل یک سراغی از من میگرفت . اتوبوس وارد ترمینال شد .. مامان چادرش به دندون گرفت و بند  کیف سیاه اش که توش کلی پول بود  محکم دو دستش پیچید .. از اتوبوس پیاده شدیم .. تاکسی های که به خط کنار خیابون ایستاده بودن . مامان برای یکیشون دست بلند کرد _خیابون سلطانی .. راننده بوقی زد سوار شدیم .. مامان تیکه کاغذ آدرس دست راننده داد .. _اوه خواهر ...این آدرس کدوم دکتره .. مال چند سال پیشه ....خیابون کلی اسمش عوض شده ... بعد کلی پرس جو و گشتن بلاخره دم غروب تونستیم مطب دکتر پیدا کنیم .. مامان غُر زد _دعا کن مطبش باز باشه .. با چشای اشکی نگاهش کردم .. وارد مطب شدیم .. زن های حامله نشسته بودن .. مامان نزدیک میز منشی رفت و آروم صحبت میکرد .. منشی بلند گفت؛ _خانم نوبت ندارین نمیشه ؟ مامان با التماس گفت؛ _از شهرستان میایم.. بعد دیدم چند تا هزاری روی میز گذاشت .. منشی اخم کرد .. حالا بشینین ....شاید کسی نیاد نوبتش بدم به شما .. مامان کنارم نشست . یک خانم با شکم گنده کنار یک مرد نشسته بود .. چقدر مرده نگاهش شبیه محمد رضا بود ..دلم گرفت . مرده برای خانمش  یک آب میوه باز کرد .. بهش گفت؛ _بخور قربونت بشم . بغض کردم ..حتی صداشم شبیه محمد رضا بود .. وای خدایا من بدون اون چجوری زندگی کنم .. کاش می مردم ..کاش جای خانجون من میمردم ...کاش زیر مشت و لگد های مامان و فریده من میمردم ... دختره کناری زنه ازش پرسید _کی زایمان میکنی .. دختره گفت؛ _امروز قراره خانم دکتر من سونوگرافی کنه... به شوهرش نگاه کرد _گفته باید کلی مایعات بخورم شوهرش دوباره یک پاکت دیگه آبمیوه بهش داد .. تو دلم یک آه پر درد کشیدم .. کاش منم جای اون بودم ..خدایا کاش زندگیم اینجوری نبود ..دلم شکست ..بی اختیار اشک میریختم ... مامان از پام ویشکونی گرفت و آروم گفت: _گریه هاتو بزار واسه وقتی رسیدیم .. هنوز حسابت صاف نشده ... بعد یک ساعت منشی گفت میتونیم بریم تو .. تا وارد اتاق شدم تنم یخ کرد .. یک حس عجیب داشتم انگار به مسلخ گاه میرفتم برای سلاخی .. یک زن پیر  چاق با روپوش سفید و روسری نشسته بود عینکش تقریبا انگار رو نوک بینیش بود . به ما نگاه کرد ..روی صورت من یکم مکث کرد _چه به روزت اومده تو دختر .. مامان با خنده گفت؛ _ای خانم دکتر از دست جوون های الان ... کاری که به وقتش بوده ..ناوقت انجام دادن .. دکتر نگاه از من گرفت با اخم به مامان زل زد . مامان خنده نیم بندی زد 🌷
🌷👈 _چند وقت پیش بوده رابطتون ؟ گیج نگاهش کردم . مامان گفت؛ _خانم دکتر چیزی شده ؟ دکتر دوباره از من پرسید _کی با نامزدت عروسی کردی .. آروم گفتم _چهار ماه ..فکر کنم ... دکتره نفس گرفت .. دستکش در آورد ...و به طرف گوشه اتاق که دستگاه بزرگی با تخت بود رفت _لباس تو بپوش بیا اینجا با هول لباس پوشیدم . مامان هم اومد اینطرف _خانم دکتر امشب لطف میکنید کار مارو راه بندازید .. از شهرستان اومدیم .خدا خیرتون بوده هرچقدر حق ویزیت ما باشه به دیده منت .. فقط باید با اتوبوس ده  شب برگردیم ... دکتر بی اعتنا به حرف های مامان گفت؛ _بخواب رو تخت .. رو تخت خوابیدم .. لباسمو بالا زد یک مایع خنک رو شکمم ریخت . مامان هم ساکت نگاهمون میکرد .. یک دستگاه روی شکمم گذاشت . و به صفحه تلوزیون مانند خیره شده بود . بعد چند دقیقه لبهای دکتر یکوری بالا رفت .. _بهتره به جای جهزیه به فکر سیسمونی دخترت باشی ... حامله است اونم دو قلو ...احتمالا بچه هاش پسر باشن ...هر دوشون سالمن ...فقط خیلی ضعیف اند 🌷
🌷👈 نگاهم به اون صفحه تلوزیون و خط های سیاه و سفیدش خشک شده بود .. مامان چادر از سرش ول شد و گیج نگاهش به دکتر و من بود . _یعنی چی خانم دکتر .. دکتر چند برگ دستمال به من داد _یعنی حامله است ..همین . مامان بُهت زده گفت؛ _ولی ولی اصلا چیزی معلوم نبوده ...حتی حالشم بد نبود ..مگه میشه .. دکتر پوزخندی زد _چندتا بچه داری حاج خانم ؟ مامان به دکتر خیره شد ..دکتر ادامه داد _از احوال دخترت بی خبر بودی ! مامان انگار به خودش اومد _الان باید چکار کنیم ..خانم دکتر دستم به دامنتون ... هرچی پول بخواین براتون میارم ... فقط ما رو از شر اینا راحت کنید .. وحشت زده به مامان خیره شدم . دکتر با چشای ریز شده گفت؛ _دقیقا چکار کنم ..با دوتا بچه بزرگ و چهارماه کورتاژش کنم به نظرت انسانیه ... اصلا میشه .. مامان شروع کرد به گریه کردن _به خدا بدبخت میشیم خانم دکتر ....آبرومون میره .. دکتر سرتکون داد _مگه نگفتی نامزد بودن ..اشکالی نداره یکم از اون سنت های مسخره تون دست بردارید. مامان اشک میریخت _دستم به دامنت خانم دکتر ... دکتره به من نگاه کرد با یک نگاه پر از خشم تنفر _وقتی با دوست پسرت میخوابیدی باید فکر این اشک های مادرتم میکردی ... لب گزیدم آروم گفتم _شوهرم بوده ... مامان یکدفعه از عصبانیت پرید به من .. _تو دهن تو ببند ...دهن تو ببند .. دکتر عصبانی مامان گرفت _چکار میکنی .. از ترس گوشه تخت جمع شده بودم . مامان روی زمین نشست و شروع به گریه و زاری کرد به سینه اش میکوبید نفرین میکرد .. دکتر کلافه گفت؛ _بفرمایید بیرون خانم ..پول ویزیت تونم از منشی بگیرید .‌ مامان بلند شد ..چادرش دوباره رو سرش کشید .. لحظه آخر به طرف دکتر برگشت _خانم دکتر یعنی هیچ راهی نداره ... دکتر یکم مکث کرد توی یک برگه چیزی نوشت و اون رو به طرف مامان گرفت _این آدرس یکی از دکتر های که بخاطر سقط جنین پروانه طبابتش باطل هنوزم این کار میکنه .. مامان چشاش از خوشحالی برق زد _دستتون میبوسم خانم .‌ به طرف دکتر خم شد .. دکتر دستش پس کشید _ولی اگه واقعا شوهرش بوده حلال هم بودن خون دوتا بیگناه نریز .. مامان نگاه پر شماتتی به من کرد _اگه بچه هارو سقط کنه  اونوقت  عمل اش میکنید .. دکتر دوباره نگاهی به من کرد _آره اگه سقط کرد بعد چهل روز بیایین یک کاریش میکنم .. مامان خوشحال برگه رو گرفت دکتر گفت؛ _فقط بابت هر سقط پول زیادی میگیره .. مامان که داشت نگاه به همون تکه کاغذ میکرد گفت؛ _فرش زیر پامو شده میفروشم. و راه افتاد.. دکتر به من زل زده بود و من به اون .. دلم میخواست از تو نگاهم بخونه من بیگناه ترینم . 🌷 _
🌷👈 سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور ساکت به جاده زل زده بود .. شیشه اتوبوس کنار بود باد خنکی از پنجره میومد . تاریکی جاده مثل سرنوشت نامعلوم من ترس داشت . من باید چکار میکردم .. دستمو رو شکمم گذاشتم .‌من دوتا بچه داشتم .‌.محمد رضا .. اشکم هام چکید ..خدایا من باید چکار میکردم . اتوبوس نگه داشت ..‌رسیده بودیم به شهر خودمون .‌ مامان چادرش جمع کرد و گفت؛ _زود باش پیاده شو .. مسافرها پیاده شدن .. منم پیاده شدم ..مامان حواسش به تاکسی های خطی بود ..و من یک نیروی عجیبی بهم فرمان فرار داد ... و تو دل سیاه شب دویدم ..به یک مقصد نامعلوم میدویدم .. وقتی ازدویدن به نفس نفس زدن افتادم ..ایستادم .‌ کنار یک خیابون اصلی بودم .. نمیدونستم باید چکار کنم .. اصلا کجا برم .. برم خونه عمه که من دوباره میبره خونه خودمون ..برم خونه کدوم فامیل .‌ ماشین ها با سرعت از جاده رد میشدن .. باید چکار میکردم ..شهر به این کوچیکی زود پیدام میکردن .. باید کجا میرفتم .. ذهنم کشیده شد به حرف های یواشکی همکلاسی هام وقتی از یک دختر فراری تعریف میکردن که شب تو دستشویی پارک خوابیده .. پیاده به طرف پارک راه افتادم ..چادرم محکم گرفته بودم . ماشین های که رد میشدن بوق میزدن . اینقدر تند راه رفتم که به پارک رسیدم ... هیچ کس تو پارک نبود .. یک پلاکارت بود که فلش زده بود سرویس بهداشتی .. به طرف ساختمون رفتم .. وقتی دیدم درش قفله انگار همه دنیا آوار شد روی سرم .. پاهام درد میکرد و دلم ضعف میرفت از گرسنگی .. دوباره راه افتادم .. به طرف خونه راه افتادم هیچ امیدی نداشتم .. کل کوچه هارو پیاده رفتم .. تا رسیدم به کوچه خودمون .. اگه میرفتم تو ...چی میشد ...دوباره کتک میخوردم ...مامان منو میبرد پیش دکتره .. دستم رو شکمم گذاشتم ... یک حس عجیب ته دلم اومد من دوتا بچه داشتم .. وسط گریه خندم گرفت ... همون لحظه ماشین عمه و شوهرش کنار در خونه ایستاد . حتما مامان بهشون زنگ زده 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۵ سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور ساکت به جاده زل زده بود .. شیشه اتوبوس کنار بود باد خنک
🌷👈 نمیدونم چی شد ولی راهمو کج کردم .. دوباره رسیدم به خیابون ..بی هدف فقط راه میرفتم ... حق من این بود که محمد رضا رو پیدا کنم .. وقتی به خودم اومدم مقابل کلانتری که محمد رضا توش کار میکرد بودم . سرباز که تو اتاقک نگهبانی بود گفت؛ _چکار داری خانم . چادرمو جلوتر کشیدم _با آقای کامیابی کار دارم .. سرباز  خسته خواب آلود گفت؛ _کی ؟ من حتی نمیدونستم محمد رضا چه پست و سمتی  داره اینجا . یک لحظه یک ترس عمیق تو دلم نشست ... اگه همش دروغ باشه .چی ..دروغ آخه واسه چی باید دروغ بگه .. خدایا خدایا کمکم کن _اینجا کار میکردن ..نمیدونم شاید قبلا کار میکردن ! سرباز گفت؛ _ما همچین کسی رو نداریم . قلبم ریخت ...اشک تو چشام نشست سربازه گفت؛ _..میخوای برو پیش افسر نگهبان ... و من راهنمایی کرد داخل . صدای یکی دونفر میمود .‌.ترسیده بودم .. یک آقایی رد شد _چکار داری خانم .. چادرمو محکم روی صورتم گرفتم مرده با لباس فرم بود _شکایت داری ؟ نفس گرفتم _نه دنبال آقای کامیابی ام ..محمد رضا کامیابی .. __فتانه خانم ! به پشت سرم برگشتم... از دیدن دوست محمدرضا شوکه شدم .. انگار خدا تمام دنیا رو به من داد . نزدیکم اومد با بُهت گفت؛ _چه بلایی سرتون اومده ؟ اشک هام تند تند می چکید _محمد رضا کجاست ؟ منو برد تو اتاقش کلید و زد و پنکه سقفی شروع به چرخیدن کرد . _حالتون خوبه ...چیزی خوردین ؟ نگاه از پنکه سقفی گرفتم سر تکون دادم .. داد زد _نجفی ..برو آشپزخونه ببین از شام چیزی مونده گرم کن بیار . وقتی سرباز رفت گفتم _محمد رضا کجاست ..چرا ازش خبری نیست .. سر تکون داد _اون بدبخت گیر افتاد تهران .. مادرش حالش بد شد عملش کردن ..خواهرش خودکشی کرد ..اینقدر مصیبت سرش اومد که مافوقمون با ماموریت شیش ماه موافقت کرد که بمونه تهران .. قلبم آروم گرفت .. _میخوام باهاش حرف بزنم ... دستی به ریشش کشید _الان که ساعت یکه شب نیست اداره... شما چی شده اونم اینجوری اومدین اینجا ؟ همون لحظه سرباز با یک سینی که توش یک ظرف استیل چند تیکه بود که تو یکیش ماست بود تو یک قسمت یک تکه مرغ بود قسمت بزرگش برنج ... سینی رو روی میز گذاشت و رفت  .. نگاهم از اون یک تیکه مرغ قرمز رنگ کنده نمیشد انگار تمام ترشحات بزاق دهن مو پر کرده بود . دوست محمد رضا پارچ آب با یک لیوان کنار سینی گذاشت _شامتون بخورید باهم حرف میزنیم .. من برم ببینم از پرونده ها میتونم شماره خونه محمد رضا رو پیدا کنم .. و رفت بیرون .‌ از شدت گرسنگی قاشق پر از پلو و کردم .. نجویده قورت میدادم ..حس میکردم خوشمزه ترین غذای بود که خوردم .. دلم داشت میترکید ..وسط خوردن زدم زیر گریه . در زده شد و دوست محمد رضا اومد تو . سریع اشک هامو پاک کردم . یک پرونده دستش بود . _خوب نمیخواین  توضیح بدیدن ؟ سر پایین انداختم _من چهار ماه از محمد رضا خبر ندارم . تلفن برداشت شماره گرفت یکم صبر کرد _برنمیداره .. دوباره گرفت _الو سلام ...چطوری پسر ... قلبم تند تند میزد .. _نه چیزی نشده ....فقط خانمت اینجاست ... از جاش بلند شد با تلفن _نه نه چیزی نشده نگران نشو ... میخواد باهات حرف بزنه .. سیم تلفن کشید _من خدا حافظ .. تلفن به طرف من گرفت گوشی رو گرفتم ..قلبم بی امان میکوبید .. صداشو شنیدم _الو ... یک بغض گنده تو گلوم نشست _محمد رضا .. _جانم .. آخ ..چه دردی داشت ..چه دردی داشت این جانم گفتنش ...بغضم ترکید _الو فتانه ..خوبی چی شده ..چرا جواب تلفن هامو نمیدادی ..‌چرا صفی خانم تلفن رو من قطع میکنه .. مُردم از نگرانی .. نفس گرفتم از گریه .. _الو فتان ..آخ ..فتان داری گریه میکنی ....عزیز دلم .. فقط تونستم وسط حجم گریه بگم _تو رو خدا بیا ... همین ...اونم انگار فهمید صدای پر از تمنای منو ... _الان راه میفتم .. و خداحافظی کرد . دوست محمد رضا یک لیوان آب دستم داد _نمیدونم چه اتفاقی افتاده ..ولی اگه بخواین هر جای برین میرسونمتون .. از خجالت سر پایین انداختم _من جای ندارم ... بلند شد _پس بریم خونه ما ..اینجا صلاح نیست بمونید . سویچ ماشین کلاه اشو برداشت .. سوار ماشین شدم .. به طرف خونشون راه افتادیم .. وقتی رسیدیم خانمش از خواب بیدار شده بود .. معلوم بود بخاطر این کار شوهرش چقدر ناراحت .. فقط یک سلام کرد . دوست محمد رضا سریع تو اتاق برام رخت خواب پهن کرد .. صدای پچ پچشون میومد که خانمش هی غُر میزد چرا منو اومدم .. 🌷
🌷👈 دوست محمد رضا با خنده گفت؛ _خانمِ منم تنهاست ...راحت بخوابید ..من باس برم اداره.. آروم زیر لب گفتم _مرسی منم وارد اتاق شدم .. روسری و مانتو رو در آوردم هنوز صدای بحث کردنشون میشنیدم . وای تمام فکرم آخرین حرف محمد رضا بود که گفت راه میفتم .. سرمو رو بالشت گذاشتم . دستمو رو شکمم گذاشتم _بابا داره میاد .. و از خستگی و درد کتک های که خورده بودم چشام گرم خواب شد . *** صبح از صدای زن دوست محمد رضا چشم باز کردم . _من دارم میرم خونه مامانم حوصله تو این کارهات ندارم‌. دوست محمد رضا آهسته گفت؛ _بس کن شبنم ..الان شوهرش میاد میرن .. زنش با حالت حرصی گفت؛ _کبودی صورتش ندیدی ..زخم های روی لبشو ندیدی .. اینا یک جای کارشون میلنگه ..واسه خودت دردسر درست کردی . دوستش ناراحت گفت؛ _بدبخت محمد رضا تو تهران گیر افتاده بود ... مادر زنش هم مثل اینکه به این وصلت راضی نیست .. من یک ماه پیش به سفارش محمد رضا رفتم با عمه اش حرف زدم .. گفت الان خیلی شرایطشون خرابه بهتره صبر کنه... گفت باباشو عمل کردن ...منم به محمد رضا گفتم همه چی اوکی فعلا لازم نیست بیاد ..‌ قلبم وایستاد پس اومده پیش عمه صفی .. چرا هیچی نگفت به من .. پوزخندی زدم مگه زنگ زدن های محمد رضا رو گفته بود . صدای زن رو شنیدم _شما دوتا بی عقلین .. معلوم نیست چه بامبولی زده ..اینجور کتکش زدن ..من که میدونم آخرش بدبختیش ما رو میگیره .. چشامو رو هم گذاشتم ...دستهامو رو گوشم به حرف هاشون فکر نکن فتانه .. به این فکر کن محمد رضا داره میاد .. داشتم فکر میکردم از تهران تا اینجا چقدر راه ...چقدر راه زیاده انگار اون ور دنیا بوده .. صدای قر قر چرخیدن پنکه میومد . ملافه رو روی خودم کشیدم .. در اتاق زده شد .. همکار محمد رضا یالله کنان داخل اتاق اومد .. تو دستش یک سینی صبحانه بود . تشکر کردم .. _من نمیخواستم مزاحمتون بشم ...محمد رضا بیاد میریم .. لبخندی زد .. _امروز مادرتون اومدن کلانتری .. بُهت زده نگاهش کردم . _یک شکایت نامه تنظیم کردم برای محمد رضا ...اعلام مفقودی شمارو هم گزارش دادن .. دستمو جلو دهنم گرفتم _خدایا .. سر تکون دادم... _چرا از محمد رضا شکایت کردن سر پایین انداخت _هتک حرمت به دخترشون .. با چشای گرد نگاهش کردم . سر تکون داد _میتونستم بگم کجایید ..ولی من از اعتبار خودم گذشتم و قانون شکنی کردم ..بهتر دیدم محمد رضا بیاد شما رو بسپرم به دستش . خجالت زده گفتم _من نمیخوام برای شما خدای ناکرده .. وسط حرفم پرید _نه محمد رضا رفیق منه ...و میدونم دوستون داره ..ریگی به کفشش نیست .. بغضم دوباره لبریز شد ادامه داد _تو این مدت هم خیلی نگران شما بود .. شاید اگه یک ماه پیش من خیالش راحت نمیکردم بابت شما .. میومد این اتفاق ها نمیفتاد . از جاش بلند شد _لطفا حرف های خانمم به دل نگیر . لبخندی زدم _ببخشید تو رو خدا . از اتاق بیرون رفت . مامان داره ریشه به تیشه محمد رضا میزنه .. خدایا خودت کمک کن . بالاخره از اتاق بیرون اومدم ...صدای تلوزیون میومد ...شبکه دو تصویر زندگی بود یادمه مامان همیشه منتظر سریال هانیکو میشست .. * زندگی منشوریست در چرخش دوار * نگاهم کشیده به تلوزیون . خانم همکار محمد رضا داشت سبزی پاک میکرد ..و چشاش به تلوزیون بود . آروم جلو رفتم _سلام .‌ نگاهی به من کرد پر اخم سلام کرد . سینی رو به طرف آشپزخونه بردم . یک آشپزخونه که روی وسایل برقی رو کابینت اش پارچه های گلدوزی صورتی بود . لبخندی زدم .چه زن کدبانو تمیزی بود .. بوی خوبی میومد ..بوی قرمه سبزی بود .. ظرف های صبحونه رو شستم ...تو آبچکون گذاشتم . از پنجره آشپزخونه به درخت ها خیره شدم ... به گنجشک های که سرو صدا میکردن ...چقدر اینجا پر از زندگی بود خانم همکارش اومد تو آشپز خونه _چای میخورین براتون بریزم.. لبخند دستپاچه ای زدم _دستتون درد نکنه ... در کابینت باز کرد از سطل برنج برنج تو یک لگن کوچیک پلاستیکی ریخت . _ببخشید مزاحمتون شدیم . به من نگاه کرد _خواهش میکنم . چشام پر اشک شد _شوهرم بیاد ..رفع زحمت میکنیم .. خیره شد به من . _نه چه زحمتی . میدونستم حرف هاش از ته دل نیست .. به ظرف های توآابچکون نگاه کرد هول زده گفتم _کاری دارین بگین ؟ دوباره مشغول شد _نه ممنون .. به طرف همون اتاقی که بودم رفتم . ساعت نزدیک یک بود . فقط شیش ساعت دیگه مونده تا اومدن محمد رضا ..رو تشک دراز کشیدم . یعنی یک روز میشه منم یک خونه نقلی داشته باشم با وجود محمد رضا ..آهی کشیدم . 🌷
🌷👈 _فتانه ...فتانه جان .. گیج چشم باز کردم با دیدن محمد رضا بُهت زده نگاهش کردم . لبخندی به من زد _سلام خانم خانوما ... سریع نشستم _کی اومدی ...؟..ساعت چنده ؟ آروم پلک زد _نیم ساعتی هست ..دارم تماشات میکنم ..شبنم خانم میگفت از ظهر خوابی .. دستشو نوازش وار روی موهام کشید _عروسک من چی شده ؟ انگشت شصتش روی کبودی چشم نشست ..اخم کرد _چی شده فتان؟ نفس گرفتم _من تو جهنم بودم .‌درست از وقتی رفتی ...این جهنم از آتیش گرفتن  مغازه  بابا شروع شد ... همون لحظه در اتاق زده شد شبنم خانم بود یک سینی دستش بود محمد رضا بلند شد سینی رو گرفت سریع گفتم _محمد رضا میشه بریم...گناه دارن اذیت اند بدبخت ها ..بریم خونه ات . سینی رو روی زمین گذاشت پوزخندی زد _صفی خانم تمام اثاث هامو ریخته تو کوچه .. هینی کشیدم .. _بابات حالش خوبه ؟ لب گزیدم _نه ...خوب نیست ..مثل حال من .. _چرا قربونت بشم . زدم زیر گریه _خانجونم مُرد. من تو آغوشش گرفت ...هق زدم‌.. _محمد رضا خیلی سخت بود خیلی ... روی موهامو بوسه زد _تموم شد همه چی ... من پیشتم ..تا آخر دنیا من پیش تو ام 🌷
🌷👈 *** صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم . دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر کردم . محمد رضا لباس پوشیده با همکارش تو پذیرایی در حال حرف زدن بودن . آروم جلو رفتم _سلام . محمد رضا تا منودید اخم کرد _چرا بیدار شدی برو بخواب ‌. بی اعتنا به حرفش گفتم _داری میری کلانتری ؟ دوستش گوشه لپش خاروند و گفت؛ _فتانه خانم بهتره محمد رضا خودش معرفی کنه .‌.باید تکلیف این پرونده روشن بشه . با غم گفتم _پس بزارید منم بیام . محمد رضا اخم کرد _لازم نیست شما بمون ..‌‌. با اشاره چش ابرو به من گفت برم اتاق . وقتی رفتم تواتاق پشت سرم اومد .. من تو بغل گرفت.. _تو رو خدا بزار بیام ..‌ بهشون بگم بابام راضی بوده. نفس عمیقی کشید .همه چی درست میشه نگران نباش .. روی موهامو بوسید _قبل رفتن میرم برات یکم لباس میخرم ... از تو آغوشش بیرون اومدم . _تو رو خدا زود بیا من اینجا خیلی اذیتم .. لبخندی زد _زود میام و رفت .. ولی .....زود اومدی در کار نبود . ساعت از دو ظهر هم گذشته بود ... شبنم خانم نهار آورد ولی از استرس حتی نتونستم یک قاشق بخورم ... اون بدون تعارف و حرف سفره رو جمع کرد .. تو اتاق دراز کشیده بودم ... عصر با اون همه نگرانی دیدم همکارش تنها اومده ... وقتی منو دید سر پایین انداخت _بازداشتش کردن .. اشکام سرازیر شد __نگران  نباشید بابا این طبیعیه ... حالا شما فرض کنید محل کارشه ولی یک اتاق اونور تر . شبنم خانم یکی از  پاکت ها رو از  دست شوهرش گرفت _این چیه .؟ شوهرش سریع پاکت گرفت _مال فتانه خانمه ... شبنم خانم هینی کردکرد داخل اشپزخونه شد بنده خدا شوهرش هول زده پاکت به من داد ... رفت تو آشپزخونه . وارد اتاق شدم . مشاجره زن و شوهررو شنیدم .. که شبنم خانم میگفت . _آخر این دوستت بدبختمون میکنه . وصدای هیس هیس گفتن شوهرش .. شبنم خانم با حرص گفت؛ _آره یک وقت  نشنوه بهش بد بگذره ... رفتی براش خرید هم کردی .. و صدای شوهرش که میگفت _نه بابا محمد رضا خریده .. بازداشت که شد داد به من براش بیارم . صدای شکوه وار شبنم خانم اومد _یعنی قرار ایجابمونن ... من خسته شدم همش بپز بشور بیار سعی کردم نشنوم چی میگن. در پاکت ها رو باز کردم تو یکی یک شلوار و مانتو بود ... یکی تیشرت و لباس زیر .. بغض کردم ...تو پاکت دیگه حوله و شامپو و مسواک یک برس بود ..با یک اسپری .. در اسپری برداشتم شاسیشو فشار دادم .. بوی خوبی تو فضا پیچید . زدم زیر گریه هق زدم .. تمام پاکت هارو تو بغلم گرفتم هق زدم . 🌷