eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_سی_پنجم سرش پایین بود ولی نگاه من مستقیم به اون بود روزی مرد رویاهام بود ...چقدر خط شکستگی
🌷 اوضاع من زمانی خوب می شه که از گذشته ی نکبتی خودم دست بکشم و زندگی کنم.. ... این بار پنجم بود که شماره ی امیر حسین رو می گرفتم و رد میداد. وارد بیمارستان شدم. خدا خدا میکردم اینجا باشه... توی آسانسور نگاهی به خودم کردم ...چادر عربی که خریده بودم زیادی بهم میومد .. چشام و نوک بینیم هنوز از گریه سرخ بود... در آسانسور باز شد. به طرف اتاق انتهای راهرو رفتم ...من قبلا یک بار اینجا آمده بودم ...یاد خاطره ی ماهی خوردنمون افتادم ...اولین غذایی که براش می پزم یک ماهی خوشمزه است ...ولی وقتی یاد این افتادم که گفت ماهی زنده رو بیشتر دوست دارم ...ته دلم گرم میشه... منشی مقابل اتاقش شماره میداد... _من با آقای دکتر کار دارم ...همسرشون هستم منشی سرشو بالا آورد و گفت: _سلام خوش آمدید ...الان بهشون میگم... روی صندلی نشستم چقدر این همسر بودن امیر حسین لذت بخش بود برام... بعداز یک تلفن با شرمندگي گفت: _ببخشید ها ...ولی آقای دکتر گفتن مریض دارن... لب میگزم... _منتظر میمونم... روبه روی در نشستم ...در باز میشه و زنی بچه به بغل بیرون میره... از لای در نیمه باز نگاه امیر حسین می بینم ..مات و زل زده به من چادری... مریض بعدی داخل رفت. و همینطور تمام مریض هاش داخل رفتن و با هر باز و بسته شدن در نگاه این مرد اخمی بود به روی من... آخرین مریض که بیرون رفت.منشی گفت: _ببخشید منتظر موندید .. بفرمایید تو... در زدم و داخل رفتم در حال شستن دستاش بود از توی آیینه منو نگاه کرد مخصوصا چادر سرم رو. _سلام... یک برگ دستمال جدا کرد: _سلام ...چی شده اینجا آمدی ؟ سعی کردم خجالت رو کنار بزارم. _قرار بود باهم بریم مزون خانم دوستت! جفت ابرو هاش بالا پرید. چشم ریز کرد و گفت: _ولی من فعلا خیلی کار دارم! با این لحن حرف زدنش انگار روی غرورم تیغ می کشید. سعی کردم اون روی ماهی پر رو رو نشون بدم. _باشه کارات رو انجام دادی میریم... همینطور زل زده نگاهم میکرد با ته خودکار روی میز میزد. صدای تلفن بلند شد. و صدای امیر حسین شنیدم که پشت تلفن گفت: _خسته نباشید ...می تونید برید... بلند شد و روپوش کارش رو در آورد. . _بیا برسونمت خونه تون ...من خیلی خسته م ...صبح عمل داشتم. پالتوش رو پوشیدو کیفش رو برداشت منم دنبالش راه افتادم. غرورم اجازه نمی داد..ولی تنها راهش همینه... دستش رو که هنگام راه رفتن تاب می خورد گرفتم. مثل برق گرفته ها نگاهم گرد... سعی کردم لبخندی بزنم که فکر کنم اصلا موفق نبودم. نگاه بقیه رو خیره و متعجب به دستهای آویزانم از بازوی امیر حسین می دیدم. خودم معذب بودم ولی نیرویی منو به ادامه این کار سوق میداد. . سوار ماشین شدم روکشای چرم ماشین خیلی سرد بودن و لرزش بدی رو به تنم منتقل کردن. هنوز راه نیفتاده بودیم که صدای تلفنم بلند شد. مامان. تلفن رو جواب دادم: _الو ماهی کجایی تو مامان جان ؟ صدامو صاف میکنم _سلام مامانی ...با امیر حسین هستم... جا خوردنش رو پشت تلفن حس میکردم. نذاشتم حرف بزنه و ادامه دادم: _مامانی ...نهار چی داریم ؟...من خیلی گرسنه م. داریم میآیم اونجا... صدای ضعیف مامان می شنوم _خورشت بامیه ...با امیر حسین میای؟ شک آخر صحبتش رو با یقین جواب دادم._آره مامان جان. و خطاب به امیر حسین گفتم: _مامان میگه خورشت بامیه دوست داری ؟ نگاهم کردیک نگاه طولانی توی دلم تند تند صلوات می فرستم ...خدایا ...خدایا وقتی سرشو تکون داد و چشم به جاده دوخت نفسام رو راحت رها کردم _مامان ما تا ده دقیقه دیگه اونجاییم... گوشی رو خاموش کردم و چشم به خیابان پر از ماشین دوختم بدون اینکه حرفی بزنه به خونه رسیدیم. با خوشحالی در زدم .در باز شد. امیر همراه من وارد شد. بلند و پر شعف سلام کردم. مامان وسط حال نگاه خیره اش روی من ثابت موند مخصوصا اون چادر براق و قشنگ که سرم بودو حتی یک تار مو دیده نمیشد. جلو رفتم و صورت متعجبش رو بوسیدم _فدات بشم مامان گلم ...چه بویی راه انداختی... مامان از شوک در اومد و با امیر حسین احوال پرسی کرد. چادرم رو روی مبل انداختم و به طرف آشپزخونه رفتم در قابلمه ی خورشت رو باز کردم. _اوم....چه کرده این مامانی.. با انرژی وصف نشدنی به طرف مامان رفتم مامان با لبخند با امیر حسین احوال پرسی میکرد. _مامان خیلی گرسنه ام تا لباس عوض میکنم میز رو بچین... با بپر بپر وارد اتاقم رفتم و در بستم. پشت در اتاق سر خوردم.
🌷  نقاب برداشته شد... . قطره اشک سمجی پایین اومد. خودم حال خودم رو نمی فهممیدم.  من دارم برای بهتر شدن اوضاع چکار میکنم...  با صدای مامان که منو مخاطب قرار داده به خودم میام..  مانتوم رو در آوردم.  دستی به موهای کوتاهم کشیدم...امیر دوست داره بلند باشه ...سعی کردم با مو پیچ بزرگم حالتی  بهشون بدم ...کمی پودر به صورت زرد و رنگ پریده ام زدم.   دستم روی رژ قرمزم رفت و از اون به لب هام کشیدم.  تاپ تنم بوی عرق گرفته بود تا ..  برای پیدا کردن لباس تا کمر داخل کمد خم شدم.  با صدتا برانداز کردن آخر دل به دریا زدم و تاپ حلقه ایِ آستین سبز صدری  مو پوشیدم..  عطر زدم...   نقابی تازه برای درست کردن اوضاع..  دستم به دستگیره در نرسیده ایستادم.  سعی کردم این بغض کهنه و پر از حقارت رو قورت بدم.  _ماهی کجا موندی بیا دیگه...  دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد پذیرایی شدم.  امیر حسین روی صندلی آشپزخونه نشسته بودو مامان روی میز بشقاب و لیوان می چید.  وقتی با لبخند به به بلندی گفتم حواس مامان و امیرحسین به من معطوف شد.  بُهت و تعجب رو در نگاه مامان می دیدم ولی امیر حسین هنوز هم همینطور بود با نگاهی  سرد و بی تفاوت...  کنارش نشستم دستش رو مشت کرده بود. مامان برام توی بشقاب پلو می کشید. لبخند رضایتمندی بر لب داشت حتما خوشحاله که دخترش سر عقل آمده... نهار در سکوت و آرامش صرف شد..تمام شش دونگ حواسم به امیر حسین بود که انگار اصلا  حواسش اینجا نیست.  زودتر از همه تشکر کرد و توی پذیرایی رفت..  به فکر فرو رفتم.  گونه م خیس شده بود  تا برگشتم مامان دستشو دور گردنم انداخت و دوباره منو بوسید.  _الهی من فدات بشم مادر ...خداروشکر که سر عقل آومدی...  به یک لبخند نصفه نیمه بسنده کردم.  _برو ...برو مادر پیش شوهرت ....برو قربونت برم.  از جام بلند شدم ...نگاهم به پذیرایی بود که امیر حسین غرق فکر نشسته...  با دوتا فنجون چای کنارش نشستم.  نگاهم کرد لبخندی زدم گفت:  _جریان چیه ؟  منتظر این سوال بودم ...خیلی خونسرد فنجون چای رو به دستش دادم .  _فکر میکنم میتونیم آینده خوبی باهم داشته باشیم!  اخماش در هم کشیده شد .  به چشماش نگاه کردم.  _امروز با آرمان قرار داشتم...  درشت شدن مردمک چشمهای سبز آبی شو دیدم.  _بهنام هم آمده بود...  لباش از هم باز شد ولی دوباره سکوت کرد .  پلک زدم  _آرمان نیومد ....دیگه هم نمی خوام ببینمش ...می خوام زندگیمو بکنم...  نفس حبس شده شو دیدم که رها کرد. با دو کف دست چشماشو مالید. مامان با ذوق به طرف ما آمد وقتی سرشو به دستش تکیه زد با همون اخم بدون اینکه نگام کنه گفت: _زندگی کردنت به چی قراره خلاصه بشه ؟ سکوت کردم ...لب گزیدم و ازش رو گرفتم.  پوزخندی زد.  _ماهی ...!   ....باید باور کنم که تو زندگیت هستم ...وقتی فکرت یک چیز دیگه ست!  آنی بهش نگاه کردم.  ادامه داد:  _چادر سرت کردی ...منو دعوت به خونتون میکنی ...برای من لباسی می پوشی که مطمئن  هستم توش معذبی ....چرا ...؟ اشکم چکید.  _بهنام امروز خیلی تحقیرم کرد ...باور نمی کنه که هشت سال پیش بیگناه ترین آدم من بودم ..  اخم شو دیدم...  اشکمو پاک کردم سرمو پایین انداختم.  _دیگه باور کردن یا نکردن اون مهم نیست...  سرمو بالا آوردم:  _تو باور میکنی ...؟  نگاه خیره ش رو دیدم روی پنجه پا بلند شد ..الان وقتش بود ..وقت درست کردن همه چی .. چشم بستم لبهامو آروم روی لبهاش گذاشت..گرم بود ..یک حس خوشایند همه وجودم گرفت ... و یکدفعه دستش به کمرم چنگ شد و باقدرت من به خودش چشبوند ..آغوشش امن و آروم بود. دستهای تنومندش پیچک وار دور من پیچیده شد و من وسعت این دستها رو دور قلبم حس  میکردم.  اشکام راه گرفته...  انگاری یادم رفته الان وسط پذیرایی هستیم و هرلحظه امکان داره مامان سر برسه ...من حل  شدن تو این آغوش رو با همه ی وجودم می خواستم  ..من از داشتن این مرد چقدر خوشحال  بودم. ...صدای نفسهاشو می شنیدم _تو ماهی کوچولوی خودمی... و من این مالکیت رو دوست دارم....
🌷 مامان پادردش رو بهانه کرد که با ما همراه نشه ولی اصرار من کارساز تر بود.  _خوب مامان جان خودتون دوتا میرفتین...  با لبخند گنده ای گفتم:.  _نه ...باید باشی مامانی ...تازه الانم میریم دنبال حاج خانم...  باخوشحالی تمام شماره ی سمانه رو گرفتم با الو گفتنش با ذوق گفتم:  _سمان جونم ...زودحاضر شو بیا به این آدرس..  طفلی هول زده پرسید:  _چی شده ماهی ؟  صدای بلند خنده م توی تلفن پیچید.  _می خوایم بریم لباس عروس ببینم...  با تعجب گفت :  _سرت به جایی نخورده...  دوباره با خنده گفتم:  _آدرس برات می فرستم بای...  گوشی رو قطع کردم .  _کاش مریم سادات هم بود...  امیر حسین خندید و گفت:.. _بفهمه با کله از شهرستان میاد ..  دم در خونه ماشین متوقف شد  حاج خانم ایستاده داشت با خانوم همسایه صحبت میکرد...  وقتی از ماشین پیاده شدم و منو دید از دختری که مقابلشه تعجب کرد.  با چشم های خندون بغل باز کرد:.  _سلام مادر جون ....چه بهت میاد این چادر سرت... و من غرق خوشی وصف ناپذیری شدم ...خوشبختی از آن من شده و من این و با همه وجود درک میکردم. توی لابی مزون نشستیم ...سمانه هم با چشماش برام خط نشون میکشید...اشاره به کنار دستش میکرد تا برم پیشش بشینم و جوابی واسه تمام اون فضولی هاش داشته باشم که چشماش داد می  زند ....ولی من فقط لبخند زدم و از کنار امیر حسین تکون نخوردم.. امیر حسین به طرفم متمایل شد و عطر نفس هاشو دوست داشتم .. در گوشم گفت _فکر کنم دختر داییت کارت داره . لب پایینم گزیدم _من دلم میخواد پیش تو باشم ..اونو بعدا میبینم .. نگاهش خندید ..دستش و روی مبل انداخت ...حس حمایتش دوست داشتم ..  خانمی بعد ازخوش و بش منو برای پرو لباس صدا زد ..سمانه طاقت نیاورد و دنبالم راه افتاد.  دستمو از پشت سر کشید:  _هی وایستا دختره ی چشم سفید...  با لبخند نگاش کردم...  _تند و سریع بگو چی شده...  هنوز میخندیدم...  نوک چادرم رو گرفت:  _فکر کنم نذر و نیاز های عمه طلای بیچاره جواب داده و خدا شفات داده که دوباره آدم شدی..  _بیاین لطفا این بپوشید!...  دوتامون به عقب بر گشتیم.  نگاهم به لباس عروس سفیدی که روی دست اون خانوم زیادی می درخشید بود..  سمانه لباشو کج کرد:  _منم می خوام ....ای کوفتت بشه ماهی...  داخل اتاق رفتم ، سمانه و خانومه کمکم کردن تا لباس سنگین عروس که فقط چند متر دنباله  داشت رو تنم کنم...  سمانه از خوشحالی چشاش برق می زد.  _وای ماهی ...ماه شدی...  بعد لباش آویزان شد و گفت:  _ای خاک ...تو اون فرق سرت ...اگه موهاتو کوتاه نمی کردی الان خوشگلتر بودی ...الان با  این موها آدم رغبت نمیکنه به چش عروس نگات کنه... خانومه خنده ش گرفت: _این که چاره داره میشه یه کاریش کرد.. خانومه رفت. یقه دکمه لباسو باز کردم  و نگاهی به دامن پف دارش کردم:  _خیلی لباسش باز نیست ؟ سمانه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:  _الان این مدلی ها مد شده ...خیلی هم خوشگله... مثل اینکه هنوز کامل شفا پیدا نکردی..  خانومه وارد شد و یک کلاه گیس بلند دستش بود    _سرتو بیار جلو..  بعد کلاه رو روی سرم تنظیم کرد...  اولش حس سنگینی داشتم ولی وقتی توی آینه نگاه کردم خودم از دیدن خودم جا خوردم...  صدای سمانه رو شنیدم  _وای ماهی شبیه موهای قبلی خودته...  خانوم با رضایت نگاهم کرد.  با تصویر توی آینه دختری شده بودم که خیلی شبیه دختری از گذشته ی من بود.  دستی به پیچ و تاب موها کشیدم...  صدای ماشالا  ماشاالله گفتن حاج خانوم رو شنیدم.  رو برگردوندم.  مامان با چشمای اشک آلود نگاهم می کرد.  و حاج خانوم زیر لب ذکر می گفت و دور من فوت میکرد.  چرخی زدم  که نگاهم به امیر حسین افتاد.  ایستادم ...بابُهت به مردی نگاه کردم که دور ایستاده بود و اخم هاش و نگاهش حکایت عجیبی داشت.  .دستای مشت شده اش رو دیدم ...نگاهی که به جزء جزء موهای دورم بود . دستمو چلیپا روی تنم گذاشتم ... تمام حس های بد بهم القا شد..  امیر حسین رو برگردوند ....مامان و حاج خانوم هنوز تعریف و تمجید میکردن.  سریع خودمو داخل اتاق انداختم ...دیگه هیچ صدایی نمی شنیدم...  با لباس عروس روی سرامیک های سرد اتاقک نشستم..  فقط یک سئوال بزرگ توی ذهنم بود  چرا امیر حسین اینطور کرد؟ کلاه گیس رو از روی موهام کشیدم.  اونو به گوشه اتاقک پرت کردم.  سمانه داخل آمد.  _خوبی ماهی ؟ لبخند تصنعی زدم  _میشه زیپ شو باز کنی ؟ با خنده گفت  _همین یکدفعه رو در حقت لطف میکنم ...این کار  مسئولش با یکی دیگه س ...  وبعد چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت . حالم بد بود سریع لباس پوشیدم...   مامان و حاج خانوم باهم صحبت می کردن  نگاهم به امیر حسین بود که تو لابی نشسته بود.  هنوز تو فکر بود.    
🌷  با قدم های آهسته نزدیکش رفتم ...متوجه شد نگاهم کرد. مقابلش ایستادم _اگه خوشت نیومد میخواهی یکی دیگه روامتحان کنم. لبخندی...زد نه خوب بود... اون شب ، شب خوبی بود..  خوب که نه عالی بود ...پر از حس های جدید که تو نگاه ها و لبخند های امیر حسین بود...  دستهای حمایتگرش گاهی قفل دستهای یخزده من می شد و گرمای دل منو بیشتر میکرد..  ساعت دوازده شب بود.  روی تخت دراز کشیده بودم ...وقتی هر لحظه از اتفاق های امشب یادم میومد ته دلم قنج میرفت  ...   روی صفحه تلگرام امیر حسین رفتم ...اسم ناشناس رو پاک کردم...  نوشتم امیر حسین .. بعد از پاک کردن...  انگشت هام بی اراده نوشتن  "امیرحسینم" این میم مالکیت عجیب دلچسب بود. براش یک متن نوشتم  "و آرامش روح بزرگ تو قلب کوچک مرا تسکین میدهد"  آنلاین شد در حال تایپ بود ....پیامش آمد  "برو بخواب خانوم ...فردا کلی کار داریم"...  خانوم گفتنش رو دوست داشتم  "خوابم نمیاید آقا"...  استیک تعجب فرستاد...  وبعد نوشت  _"آقاش قشنگ بود.. .شبت بخیر عزیزم"  قبل از اینکه شب بخیر بفرستم برام یک متن شعر فرستاد  "ماییم که از باده ی بی جام خوشیم...  هر صبح منوریم و هر شام خوشیم...  گویند ندارید سرانجام شما...  ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم"...  لبخندی زدم و استیکر شب بخیر فرستادم...  چند بار متنش رو خوندم ...گوشی رو بالای سرم گذاشتم و زیر پتو رفتم...  الان دقیقا شرح و حال من بود که بی هیچ سرانجام خوش بودم...  صدای پیام گوشیم بلند شد.  با ذوق نیم خیز شدم و گوشی باز کردم ..  تو صفحه پیامش رفتم...  یک پیام داشتم از خط دیگم...  از شماره آرمان که نوشته بود  "سلام ماهی خانوم....  بُهت زده به صفحه گوشیم نگاه کردم که پیام دوم آمد  " بعد هشت سال چرا دوباره پیدات شده ...؟ بسرعت دستم روی کیبورد گوشی حرکت کرد  ولی برای یک لیحظه دستم از کار افتاد ...همه رو پاک کردم...  من نمی خواستم این ماجرا کش پیدا کنه...  پیام سوم آمد  "دوست دارم ببینمت ماهی خانوم  ...چیزهای زیادی واسه گفتن دارم ...شاید بخوای بدونی کی  پشت تمام اون اتفاق ها بوده"...  نفسم توی سینه حبس شد.  شماره ش رو گرفتم یک بوق نخورده برداشت:  _او...مای گاد ...ماهی خانوم ...  نفس نفس میزدم.  _کی بوده ؟ صدای خنده چندشناکش شنیدم  _دیگه ...دیگه ...شرط داره ؟ -چی ؟ سکوت کرد  _یک مهمونی با دوست جون جونی ت شراره خانم خونه ی ما .. یک دور همی سه نفره   ...اونجا بهت میگم که بازیچه ی دست کی بودی؟ با عصبانیت داد زدم:  _خفه شو عوضی ...شراره شوهر داره زندگی داره.  ...می خوای بگی بگو میخوای نگو...دیگه مشتاق شنیدن نیستم..  صداشو شنیدم  _حتی اگه بدونی اون طرف بهت خیلی نزدیک بوده..  مات شدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌙• آمــده‌ آقـا‌ برگــرد •🌙• •🌷• همه‌ے دلخـوشـے ام‌ابـیــها‌ برگــرد •🌷• •✨• منجـے عالــم‌ امکــان بــه‌ ستــوه‌ آمــده‌ام •✨• •💚• آیــه‌ چهــارده سـوره‌ زهـرا‌ برگــرد •💚• •| •| •|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا صاحب الزمان ... « » آمده آقا برگرد همه ی دلخوشی «ام‌ابیها» برگرد منجی عالم امکان به ستوه آمده‌ام «آیه چهارده» سوره زهرا برگرد
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دعای روز چهاردهم ماه رمضان 🔹 أللَّهُمَّ لاتُؤاخِذْنی فيهِ بالْعَثَرات وَ اَقِلْنی فيهِ مِنَ الْخَطايا وَ الْهَفَواتِ وَ لاتَجْعَلْنی فيهِ غَرَضاً لِلْبَلايا وَ الآفاتِ بِعزَّتِكَ يا عِزَّ المُسْلمينَ 🔸خدايا! در اين روز مرا به لغزش‌هايم مؤاخذه مفرما، عذر خطاها و سستی‌هایم را بپذير و مرا هدف بلاها و آفت‌ها قرار مده. به حق عزت و جلالت، ای عزت‌بخش مسلمانان!