🌴🥀🌴#بسم_رب_شهدا
هر وقت از #جستجو برمی گشتیم
#قمقمه من #خالی بود
اما قمقمه #مجیدپازوکی پر بود،
لب به آب نمی زد!!!
انگار دنبال یک #جای #خاص بود!
نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک
توی #فکه نشسته بودیم،
حالت #مجید خیلی عجیب بود،
با تعجب به اطراف نگاه می کرد،
یکدفعه بلند شد و گفت:
#پیدا کردم، این همان #بلدوزره !
🌴🕯🌴
بعد هم سریع به آن سمت رفتیم،
در کنار بلدوزر یک #خاکریز کوچک بود،
کمی آنطرف تر یک #سیم_خاردار قرار داشت،
مجید به آن سمت رفت،
انگار #اینجا را کاملا #میشناخت !
#خاک_ها را کمی کنار زد،
#پیکر #دو #شهیدگمنام
در کنار سیم خاردار نمایان شد،
#مجید قمقمه #آب را برداشت
و روی #صورت #شهدا می ریخت،
آب_ها را می ریخت و #گریه می کرد،
🌴🥀🌴
می گفت : #بچه_ها #ببخشید
اون شب بهتون آب #ندادم ،
به #خدا #نداشتم ..... 😭😭😭😭😭😭😭
#یازهرا
#سلام #خدا بر #شهیدان #لب #تشنه #حسین در #تمام #زمان_ها و #مکان_ها
#شهیدگمنام #شهیدمجیدپازوکی #شهیدتفحص #تخریبچی #فرمانده_گروه_تفحص_لشکر27_محمدرسول_الله
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
🌴🕯🌴🕯🌴
از خیابان #شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🤔
.
🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞
.
🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز #یا_زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم😓 از کوچه گذشتم...
.
به سومین کوچه رسیدم!
🌷شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
🌷شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی؟!
برای دفاع از #ولایت!؟!
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم #مدارس !
هم #دانشگاه !
هم #فضای_مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
🌷هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...😭😭😭
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا، نمی توان گذشت...