┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش اول☄️
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شناخته شده ای است.
جایی که تعداد زیادی از رزمندگان مظلوم این یگان، در درگیری با اشرار گروهک تروریستی پژاک برای دفاع از خاک شکور به #شهادت رسیدند.🌹
در این میان اما شهید محمد غفاری حکایتی دیگر دارد.
✨✨
او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.
#مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج کرده بود.
هر سال در ایام محرم به مناسبت #شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدریاش مراسم #عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:
یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید #علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.
درحالیکه #لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و #نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. #دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و #دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز #وقتش نرسیده است!
ادامه دارد...🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش دوم☄️
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که #مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
✨✨✨
من رفتم. شروع کرد به #نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با #عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس #خودم است.🍃
#ادامه-دارد.....
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش سوم☄️
شهید به روایت پدر:
محمد غیراز #دانشگاه امام حسين(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته #دندان پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی اینها رو به من نگفت.
علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی میخواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود.
محمد در گروهش #نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و #آموزش -خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرماندهشان بحساب میآمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود.
✨✨✨☄️
یک بار گفتم محمد شما رو می فرستن این #ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر #حق ماموریت میگیرید؟ می گفت: #روزي 14 تا 15 تومان میدهند...
حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر 15 هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمیکند، نمیرود.
همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از #تقوا هستند. ولی من بهش میگفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی.✨
#ادامه دارد....
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
زندگینامه
☄️بخش چهارم☄️
10 روز مانده به #مراسم عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر #چشمش و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های #عروسی و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: #بابا من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند.
یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از #جانبازهای زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و #فشنگ را خارج کردند.
این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت.
✨✨✨
پدر و مادر شهید محمد غفاری🌹
#دفعه آخر که رفت، گفت من دارم میروم و این دفعه با دفعات دیگر #فرق می کند اگر من بروم و نیایم چه میشود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمیگردی #انشاءالله، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو #آماده باش شاید دیگر این دفعه #برنگردم.😭
#ادامه دارد ....
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_غفاری🌹
وصیتنامه
☄️بخش پایانی☄️
✨
با عرض سلام و درود بر #امام عزیز حضرت آیت الله خامنهای(حفظه الله) و بر شما عزیزان و شهداء و #خانواده شهداء
الذین آمنوا یقاتلون فی سبیلالله والذین كفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلو اولیاء الشیطان، ان كید الشیطان كان ضعیفا (نساء:76)
آنها كه اهل #ایمان هستند در راه خدا و كافران در راه طاغوت جهاد میكنند. پس شما با یاران شیطان پیكار كنید و از آنها نهراسید زیرا مكر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است. #سوره نساء آیه 76
وصیتم پیامی است به امت و ملتی كه نایب بقیه الله(عج) آنان را ملت معجزه آسای #قرآن مینامند. بر خلقی است كه مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای میگذرند. بر عزیزانی است كه عزیزپرور هستند و فرزندان گرامی خویش را به جهت آزادی و استقلال و اقتدار كشور اسلامی و #انقلاب فدا مینمایند و هر آنچه در توان دارند.
و به همه شما كه اكنون به #وصیتم گوش فرا میدهید.
سخنم چنین خلاصه میشود كه راه ما چیزی جز پیروی از #ولایت فقیه به حق نیست.
چشم و گوش بفرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن كنید و #گفتههای مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله #خامنهای عزیز را با جان و دل گوش كنید و به آن عمل كنید كه اگر در این راه قرار بگیرید به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود و از تمامی ملت و مسئولین عزیز و بزرگوار میخواهم كه در هر پست و مقامی كه هستند حداكثر تلاش و سعی خود را برای #پیشرفت این انقلاب و میهن عزیز انجام دهند و هرگز در كشور #امام زمانی اجازه خطا و كج روی به منافقین و احزاب و گروههای بی ولایت را ندهند تا چراغ سبزی برای دشمنان داخلی و خارجی ما شود.
☄️☄️☄️✨✨
محمد غفاری در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک شهید وپیکرمطهرش در گلستان شهدای همدان ارام گرفت🕊🌹
یاد ونامش گرامی باد✨
#یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_صمد_امید_پور🌹
#زندگینامه
☄️بخش اول☄️
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، #شهید صمد #امیدپور اول آذر ماه #1364 در خانوادهای #مذهبی دیده به جهان گشود و دوران ابتدایی خود را در روستای #نقلهبر و مقطع راهنمایی را در مدرسه شبانهروزی معدن سنگرود گذراند و تحصیلاتش را تا پایان سوم متوسطه در شهر رشت ادامه داد. در دوران دانشآموزی به عضویت #بسیج دانشآموزی در آمد و تحصیلات خود در مقطع پیش دانشگاهی را در شهر #جیرنده به اتمام رساند.
همزمان به #عضویت بسیج شهر منجیل درآمد و پس از مدتی عضو فعال بسیج شد.
ادامه دارد...🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_صمد_امید_پور🌹
#زندگینامه
☄️بخش پایانی☄️
سال 1384 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه #امام حسین(ع) عضو یگان ویژه صابرین شد.
همیشه می گفت: من اگر لیاقت شهادت را داشته باشم، بزرگترین هدیه الهی است.
#مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید:
چهل روز قبل از شهادت فرزندم (همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک) در عالم #خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس #مشکی به تن دارند و به خانه ما آمدهاند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد یا حسین سر دادم.
درباره نحوه شهادت ایشان نیز گفته اند:
#پیکر صمد که زخمی شده بود روی ارتفاعات اتفاده اما هنوز جان داشت. به دلیل تکان خوردن او، تک تیرانداز پژاک متوجه شده و با شلیک به پیکر نیمه جان شهید #صمد امیدپور او را از پای در میآورد.
از این شهید بزرگوار مطلب زیادی پیدا نکردیم جز همین چند خط و شاید این دلیل دیگری باشد بر مظلومیت مضاعف فرزندان #گمنام روح الله...
#یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
بسم رب الشهید،🌹
سردار #شهید حاج #احمد مایلی فرمانده گردان #هوایی یگان ویژه صابرین،بود،ودر سطح نیروهای #مسلح یکی از زبده ترین اساتید #سقوط ازاد،و#استاد خلبان هواپیماهای فوق سبک به شمار می امد،
بخشی از زندگینامه این سرداربزرگ سپاه اسلام و سرباز ولایت را در کانال بهترین فرمانده، ملاحضه خواهیم کرد✨
✨یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
#زندگینامه
🔹بخش اول🔹
خانواده سردار شهید احمد مایلی در گفتوگو با فارس:
اهالی سیستان و بلوچستان او را بهتر میشناسند/#روایت مردی که پرچم «#نورعلی» را بالا نگه داشت
سردار مارانی میگفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد #متعلق به شما و تهران بود؛ حاج احمد متعلق به #سیستان و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود.
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،سمانه قاسمی: زودتر از موعد به منزل شهید می رسم و این موضوع فرصتی مغتنم را برایم مهیا میکند تا سری به مزار شهید بزنم و زیارتی کنم. #حرم امامزاده حسن علیه السلام خلوت است. دستهای #کبوتر و قمری میان حیاط مینشینند. با عبور زائری دوباره پرواز میکنند و دور گنبد چرخ میزنند. از همان ورودی امامزاده مزار شهید #پیداست؛ پوشیده در گلهای #پرپر شده. اولین بار است بر مزار شهیدی حاضر میشوم که تازه به خاک سپرده شده. نگاهش را حس میکنم. #آرامشی عجیب فضای اطراف را در بر گرفته.
عقربهها ساعت4 را نشان می دهند. به سمت خانه شهید به راه میافتم. به محض ورود با #خوشروئی مرا در جمع گرم و صمیمانهشان می پذیرفت
*فارس: #خانم رسول زاده (همسر شهید احمد مایلی) میخواهم کمی به عقب برگردیم و از روزهای اول آشنایی با همسرتان سوالهایی بپرسم. چطور با هم آشنا شدید؟ اولین بار کجا یکدیگر را دیدید؟
همسر شهید: #سال 60 که با هم ازدواج کردیم، من 18 ساله و احمد 24 ساله بود. پدران ما نسبت فامیلی داشتند و اهل شهرستان سراب، #روستای زرین قبا بودند. اولین بار او را در خانه پدرم دیدم؛ در مراسم خواستگاری که خانواده هر دو طرف حضور دارند. آن روز همراه با مادر و خواهر و چند نفر از اقوام به خانهمان آمدند. آنجا بود که همدیگر را دیدیم. #احمد آن موقع #چترباز بود و هنوز #خلبان نشده بود. بعد از مراسمات رسمی و عقد به #مشهد رفتیم و زندگیمان را آغاز کردیم.🌹
ادامه دارد....
—---------------------------
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
#زندگینامه
☄️بخش دوم☄️
*فارس: چرا به خواستگاری او جواب مثبت دادید؟ زمانی که با هم صحبت کردید چه خواستههایی از یکدیگر داشتید؟
#همسر شهید: میخواستم #ساده زندگی کنم. همسری میخواستم که #نمازش ترک نشود و #اخلاق خوبی داشته باشد و او همه این ویژگیها را داشت. هرچه گفتم ایشان پذیرفت و هر شرایطی او مطرح کرد، من پذیرفتم.
*فارس: اولین خانه ای که در آن ساکن شدید به یاد دارید؟
همسر شهید: منزل مادر شوهرم ساکن شدیم. یک سال با آنها زندگی کردم و بعدها که برادرشوهرم ازدواج کرد از آنها جدا شدیم. 3، 4 سال هم در خانه شهید #بهروز صبوری زندگی کردیم که خانوادهاش الان تنها یک کوچه با ما فاصله دارند. سال 63دختر بزرگم در همین خانه بدنیا آمد.
احمد و شهید صبوری با هم #دوست بودند و زمانی که در منزلشان ساکن شدیم #مفقود الاثر بود و خبری از زنده بودن یا اسارتش نیاورده بودند. حدود 30 سال بعد #پیکرش را آوردند و حالا مزارشان در حیاط امام زاده حسن(ع) کنار #هم است. خلاصه پس از این مدت باز برگشتیم در خانه پدر شوهرم با این تفاوت که #خودشان از آن خانه رفته بودند.🕊🕊🌹
ادامه دارد.....
—------------------------