eitaa logo
ارشيو ،زندگينامه شهداي نيرو ويژه صابرين
76 دنبال‌کننده
204 عکس
38 ویدیو
10 فایل
ارتباط @Hamadani_52
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 زندگینامه ☄️بخش اول☄️ به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای جای شناخته شده ای است. جایی که تعداد زیادی از رزمندگان مظلوم این یگان، در درگیری با اشرار گروهک تروریستی پژاک برای دفاع از خاک شکور به رسیدند.🌹 در این میان اما شهید محمد غفاری حکایتی دیگر دارد. ✨✨ او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد. ، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج کرده بود. هر سال در ایام محرم به مناسبت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدری‌اش مراسم برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش: یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و چهره اش را دو چندان می کرد. شدیدی مرا احاطه کرد و داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز نرسیده است! ادامه دارد...🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 زندگینامه ☄️بخش دوم☄️ می گوید: محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود. برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به کردن من که پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم. عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم. ✨✨✨ من رفتم. شروع کرد به شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان شوم. خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم. خوب که دقت کردم یک جای روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس است.🍃 -دارد.....
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 زندگینامه ☄️بخش سوم☄️ شهید به روایت پدر: محمد غیراز امام حسين(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی این‌ها رو به من نگفت. علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی می‌خواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود. محمد در گروهش چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و -خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرمانده‌شان بحساب می‌آمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود. ✨✨✨☄️ یک بار گفتم محمد شما رو می فرستن این های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر ماموریت می‌گیرید؟ می گفت: 14 تا 15 تومان می‌دهند... حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر 15 هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمی‌کند، نمی‌رود. همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از هستند. ولی من بهش می‌گفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی.✨ دارد....
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 زندگینامه ☄️بخش چهارم☄️ 10 روز مانده به عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند. یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و را خارج کردند. این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت. ✨✨✨ پدر و مادر شهید محمد غفاری🌹 آخر که رفت، گفت من دارم می‌روم و این دفعه با دفعات دیگر می کند اگر من بروم و نیایم چه می‌شود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمی‌گردی ، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو باش شاید دیگر این دفعه .😭 دارد ....
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 وصیتنامه ☄️بخش پایانی☄️ ✨ با عرض سلام و درود بر عزیز حضرت آیت الله خامنه‌ای(حفظه الله) و بر شما عزیزان و شهداء و شهداء الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل‌الله والذین كفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلو اولیاء الشیطان، ان كید الشیطان كان ضعیفا (نساء:76) آنها كه اهل هستند در راه خدا و كافران در راه طاغوت جهاد می‌كنند. پس شما با یاران شیطان پیكار كنید و از آنها نهراسید زیرا مكر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است. نساء آیه 76 وصیتم پیامی است به امت و ملتی كه نایب بقیه الله(عج) آنان را ملت معجزه آسای می‌نامند. بر خلقی است كه مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای می‌گذرند. بر عزیزانی است كه عزیزپرور هستند و فرزندان گرامی خویش را به جهت آزادی و استقلال و اقتدار كشور اسلامی و فدا می‌نمایند و هر آنچه در توان دارند. و به همه شما كه اكنون به گوش فرا می‌دهید. سخنم چنین خلاصه می‌شود كه راه ما چیزی جز پیروی از فقیه به حق نیست. چشم و گوش بفرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن كنید و مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله عزیز را با جان و دل گوش كنید و به آن عمل كنید كه اگر در این راه قرار بگیرید به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود و از تمامی ملت و مسئولین عزیز و بزرگوار می‌خواهم كه در هر پست و مقامی كه هستند حداكثر تلاش و سعی خود را برای این انقلاب و میهن عزیز انجام دهند و هرگز در كشور زمانی اجازه خطا و كج روی به منافقین و احزاب و گروههای بی ولایت را ندهند تا چراغ سبزی برای دشمنان داخلی و خارجی ما شود. ☄️☄️☄️✨✨ محمد غفاری در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک شهید وپیکرمطهرش در گلستان شهدای همدان ارام گرفت🕊🌹 یاد ونامش گرامی باد✨ شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 ☄️بخش اول☄️ به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، صمد اول آذر ماه در خانواده‌ای دیده به جهان گشود و دوران ابتدایی خود را در روستای و مقطع راهنمایی را در مدرسه شبانه‌روزی معدن سنگرود گذراند و تحصیلاتش را تا پایان سوم متوسطه در شهر رشت ادامه داد. در دوران دانش‌آموزی به عضویت دانش‌آموزی در آمد و تحصیلات خود در مقطع پیش دانشگاهی را در شهر به اتمام رساند. همزمان به بسیج شهر منجیل درآمد و پس از مدتی عضو فعال بسیج شد. ادامه دارد...🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹 ☄️بخش پایانی☄️ سال 1384 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه حسین(ع) عضو یگان ویژه صابرین شد. همیشه می گفت: من اگر لیاقت شهادت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است. درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم (همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک) در عالم دیدم که همرزمان فرزندم لباس به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد یا حسین سر دادم. درباره نحوه شهادت ایشان نیز گفته اند: صمد که زخمی شده بود روی ارتفاعات اتفاده اما هنوز جان داشت. به دلیل تکان خوردن او، تک تیرانداز پژاک متوجه شده و با شلیک به پیکر نیمه جان شهید امیدپور او را از پای در می‌آورد. از این شهید بزرگوار مطلب زیادی پیدا نکردیم جز همین چند خط و شاید این دلیل دیگری باشد بر مظلومیت مضاعف فرزندان روح الله... شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 ✨ بسم رب الشهید،🌹 سردار حاج مایلی فرمانده گردان یگان ویژه صابرین،بود،ودر سطح نیروهای یکی از زبده ترین اساتید ازاد،و خلبان هواپیماهای فوق سبک به شمار می امد، بخشی از زندگینامه این سرداربزرگ سپاه اسلام و سرباز ولایت را در کانال بهترین فرمانده، ملاحضه خواهیم کرد✨ ✨یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 🔹بخش اول🔹 خانواده سردار شهید احمد مایلی در گفت‌وگو با فارس: اهالی سیستان و بلوچستان او را بهتر می‌شناسند/ مردی که پرچم «» را بالا نگه داشت سردار مارانی می‌گفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد به شما و تهران بود؛ حاج احمد متعلق به و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود. گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،سمانه قاسمی: زودتر از موعد به منزل شهید می رسم و این موضوع فرصتی مغتنم را برایم مهیا می‌کند تا سری به مزار شهید بزنم و زیارتی کنم. امامزاده حسن علیه السلام خلوت است. دسته‌ای و قمری میان حیاط می‌نشینند. با عبور زائری دوباره پرواز می‌کنند و دور گنبد چرخ می‌زنند. از همان ورودی امامزاده مزار شهید ؛ پوشیده در گل‌های شده. اولین بار است بر مزار شهیدی حاضر می‌شوم که تازه به خاک سپرده شده. نگاهش را حس می‌کنم. عجیب فضای اطراف را در بر گرفته. عقربه‌ها ساعت4 را نشان می دهند. به سمت خانه شهید به راه می‌افتم. به محض ورود با مرا در جمع گرم و صمیمانه‌شان می پذیرفت *فارس: رسول زاده (همسر شهید احمد مایلی) می‌خواهم کمی به عقب برگردیم و از روزهای اول آشنایی با همسرتان سوال‌هایی بپرسم. چطور با هم آشنا شدید؟ اولین بار کجا یکدیگر را دیدید؟ همسر شهید: 60 که با هم ازدواج کردیم، من 18 ساله و احمد 24 ساله بود. پدران ما نسبت فامیلی داشتند و اهل شهرستان سراب، زرین قبا بودند. اولین بار او را در خانه پدرم دیدم؛ در مراسم خواستگاری که خانواده هر دو طرف حضور دارند. آن روز همراه با مادر و خواهر و چند نفر از اقوام به خانه‌مان آمدند. آنجا بود که همدیگر را دیدیم. آن موقع بود و هنوز نشده بود. بعد از مراسمات رسمی و عقد به رفتیم و زندگی‌مان را آغاز کردیم.🌹 ادامه دارد.... —---------------------------
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 ✨🌹 ☄️بخش دوم☄️ *فارس: چرا به خواستگاری او جواب مثبت دادید؟ زمانی که با هم صحبت کردید چه خواسته‌هایی از یکدیگر داشتید؟ شهید: می‌خواستم زندگی کنم. همسری می‌خواستم که ترک نشود و خوبی داشته باشد و او همه این ویژگی‌ها را داشت. هرچه گفتم ایشان پذیرفت و هر شرایطی او مطرح کرد، من پذیرفتم. *فارس: اولین خانه ای که در آن ساکن شدید به یاد دارید؟ همسر شهید: منزل مادر شوهرم ساکن شدیم. یک سال با آنها زندگی کردم و بعدها که برادرشوهرم ازدواج کرد از آنها جدا شدیم. 3، 4 سال هم در خانه شهید صبوری زندگی کردیم که خانواده‌اش الان تنها یک کوچه با ما فاصله دارند. سال 63دختر بزرگم در همین خانه بدنیا آمد. احمد و شهید صبوری با هم بودند و زمانی که در منزلشان ساکن شدیم الاثر بود و خبری از زنده بودن یا اسارتش نیاورده بودند. حدود 30 سال بعد را آوردند و حالا مزارشان در حیاط امام زاده حسن(ع) کنار است. خلاصه پس از این مدت باز برگشتیم در خانه پدر شوهرم با این تفاوت که از آن خانه رفته بودند.🕊🕊🌹 ادامه دارد..... —------------------------