┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
#زندگینامه
🔹بخش هفتم🔹
فارس: قبل از شهادت حالت دل کندن و بریدن از علاقههایش را در او میدیدید؟
#فرزند شهید: چند سالی بود که پدر این حال را داشت؛ خصوصا طی دو، سه سال گذشته؛ چون پدرم چند سال پیش باید بازنشسته میشد. خدا را شکر، مشکل مالی هم نداشت، اما اصلا دنبال بازنشستگی نبود. همیشه دوست داشت در محل کارش باشد و وقتی هم میگفتیم پیش ما بمان، چرا #بازنشسته نمیشوی؟ میگفت: چرا وقتی #سالم هستم، در خانه بنشینم و کاری نکنم؟!
پدرم سال 81 در دیزین حین پرواز دچار سانحه شد. قرار بود او را ردهبندی کنند؛ یعنی هم رده #جانبازی به او بدهند و هم #درجهاش را بگیرد و تا زمان بازنشستگیاش سرکار نرود. پدرم نه جانبازی را قبول کرد و نه بازنشستگی را؛ دنبال #هیچ کدام هم نرفت. سی سال سابقه کاریشان 5 فروردین 95 پر شده بود.
*فارس: با شما درباره برادرش حرف میزد؟
دختر شهید: #عمویم را در قطعه 53 بهشت زهرا به خاک سپردند. یادم هست بچه که بودیم، همیشه وقتی سر مزار عمویم میرفتیم، پدرم می|گفت عمویتان #بزرگترین سعادت نصیبش شده است. با #حسرت زیادی این حرف را می زد. شاید خالی از لطف نباشد اگر بدانید قرار بود اسم برادرم را میثم بگذارند. وقتی عمویم تماس میگیرند، میگویند نامش را #حسین بگذارید؛ یعنی عمویم نام برادرم را حسین گذاشتند.
در دوران کودکی پدرم درباره برادر شهیدش و درباره شهادت و مسائل معنوی با ما صحبت میکردند و با این فضاها #مانوسمان میکردند، اما کنار آن فضای #شادی هم برایمان ایجاد میکرد. شام میرفتیم بیرون و بعد هم به #زیارت مرقد امام میرفتیم. خیلی با آن فضا مانوس بودیم؛ گلاب میخریدند و با هم به بهشت زهرا میرفتیم. مزار برادرشان و شهدای #گمنام را با گلاب میشستیم و شمع روشن میکردیم. یادم هست وقتی خانه بود محال بود وارد شویم و جلوی پایمان بلند نشود. وقتی بچه بودم و پدر از جبهه برمیگشت، ما را بغل میکرد و میبوسید. بعدها هم هر وقت از ماموریت میآمد، قبلش زنگ میزد و میگفت بچهها را بیاور تا ببینمشان. اغلب اوقات وقتی رسیده بودند و میآمدیم، جلوی آسانسور منتظرمان ایستاده بود.
*فارس: این روزها وقتی کسی نام #پدرتان را میبرد او با چه تصویری در ذهنتان تداعی میشود؟
فرزند شهید: با لباس #پرواز تصورش می کنم. چون همیشه لباس پرواز یا لباس نظامی می پوشید. تنها باری که پدرم بدون لباس پرواز به محل کارش رفته بود، روز #شهادتش بود. با پیراهن #مشکی سرکار رفته بود. وقتی همکارانش از او می پرسند حاجی چرا لباس پرواز نپوشیده اید؟! میگوید چون امشب شب #تاسوعاست. با لباس مشکی آمده ام که کارها را سریع تر انجام بدهیم و برویم هیئت برای عزاداری.
*فارس: #خط قرمز شهید مایلی به لحاظ مسائل اعتقادی چه بود؟
فرزند شهید: روی #ولایتمداری تاکید میکرد و بسیار حساس بود. همیشه و خصوصا پس از فتنه سال 88خط قرمزشان #حضرت آقا بود. اصلا نمیتوانستند ناراحتی آقا را ببینند؛ #طاقتش را نداشتند.
ادامه دارد...✨✨
#یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
#زندگینامه
🔹بخش پایانی🔹
: وقتی خبر شهادت پدر را شنیدید کجا بودید؟
#فرزند شهید: خانه بودم. عمویم تماس گرفتند و گفتند با برادرم محسن به فروشگاه برویم. گفتم اگر ضروری است، بیاییم؛ چون مراسم داشتیم. ساعت حدود 7یا 7:10دقیقه بود. طبقه بالای فروشگاه یک اتاق جلسات هست که در آنجا عموها دور هم جمع شده بودند. آنجا بود که به ما گفتند موضوع از چه قرار است. فردای آن روز من و محسن و عموها و چند نفر از دوستان پدر رفتیم #فرودگاه مهرآباد. پدر را از زاهدان آورده بودند. چند دقیقه ای پدرم را در #حسینیه مدافعان حرم همانجا نگه داشتند و پس از آن به سمت #معراج شهدای #بهشت زهرا حرکت کردیم. بدن پدر را سر #مزار عمویم هم بردند. #ظهر عاشورا ساعت 3بعدازظهر پدر را آوردند خانه. خداحافظی کردیم. در مسجد محل #شام غریبان گرفتیم و صبح فردا مراسم خاکسپاری ایشان بود.
#سردار مارانی میگفت: اصلا فکر نکنید که حاج احمد #متعلق به شما و #تهران بود؛ حاج احمد متعلق به #سیستان و بلوچستان بود. حاج احمد برای ما بود، برای تهران نبود. فرمانده قرارگاه می گفت حاج احمد #چشم ما در منطقه بود. جایی که نمی توانستیم برویم یا جایی که برای اولین بار می خواستیم به شناسایی اش برویم، ابتدا حاج احمد از #راه هوایی به آنجا می رفت و شناسایی می کرد؛ #حاج احمد در جایی که ما نابینا بودیم مثل #عصای ما بود. جایی که آلوده بود و گروهک ها حضور داشتند حاج احمد از راه هوایی می رفت #شناسایی می کرد و بعد ما از راه زمینی به محل می رفتیم.
پدرم در پی #وحدت سنی و شیعه بود. خیلی از مسائل را درباره پدرمان از صحبت های سنی های منطقه شنیدیم و هیچ خبری از کارها و فعالیت های پدرم در این زمینه نداشتیم. می گفتند #اخلاق حاج احمد طوری بود که به سمتش #جذب می شدیم. عجیب آنجاست که آنها ذهنیت خوبی نسبت به نظام ندارند. خیلی ها می گفتند ما به واسطه ایشان به نظام #دلبستگی پیدا کردیم؛ چون #سپاه آنجا کارهای زیادی برای مردم انجام داده است. استان #محرومی است. #بیمارستان صحرایی برایشان ساخته شده و #پزشکانی هم به منطقه فرستاده اند. در آن دو، سه روزی که آنجا بودیم #لطف زیادی به ما داشتند؛ در حالی که اغلب سنی مذهب بودند. تعجب می کردیم که چطور پدرم را #میشناختند و با هم رفت و آمد داشتند.
در سفر به زاهدان متوجه شدیم که در ایام #بعثت پیامبر اهل سنت #همایشی صدهزار نفری برگزار کرده بودند و زمانی را مشخص کرده بودند تا علمای #شیعه سخنرانی کنند. پدرمن #ایت الله احدی را که یکی از بزرگترین #اساتید درس اخلاق هستند و رابطه بسیار نزدیکی با پدر داشتند، به آنجا برد و آقای احدی در آن همایش صحبت کردند.
#نکته دیگری که آیت الله احدی در مراسم پدرم گفتند و ما از آن بی خبر بودیم این بود که چندین بار به او گفته بودند #مرا پیش آیت الله #حسن زاده آملی ببر. فرصتی دست داد و او را پیش آیت الله حسن زاده آملی بردم. #اولین سوالی که حاج احمد از آیت الله پرسید این بود که آیا من #شهید می شوم؟ #ایشان هم اصلا سرش را بلند نمی کند، اما آن روز با #تبسمی حاج احمد را #نگاه کرد. آقای احدی گفتند که همانجا سند #شهادتشان امضا شد.🌹🌹
روحش شاد. راهش پررهرو باد✨
🌹یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#یگان_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
بخش 1️⃣
📝به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،
در میان بچه های #صابرین برخی با یکدیگر آنقدر #نزدیک بودند که #عقداخوت می بستند تا در صورت شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد.
در این میان اما #دوشهید، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای #چندلحظه تحمل کنند.
این دو آنقدر با هم #اخت بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیدهها، می تواند بسیار #جالب باشد:
آنطور که گفته شده در #آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، #گلوله ای به #پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. #امادوست و در حقیقت #برادرش مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای #نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در #همان_لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله #خمپاره_ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا #روح آسمانی #محمدومصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.🕊🕊😭
#ادامه_دارد••
یادگاه شهدای صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#یگان_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
بخش2️⃣
#یگان_نیروی_ویژه_صابرین
✍️آنچه می خوانید گزارشی است شنیدنی از #زندگی شهید #محمدمحرابی_پناه به روایت #پدر بزرگوارش:
◀️محمد از دوران طفولیتش با توجه به اینکه خودم #نظامی و پاسدار بودم، علاقه مند بود به سپاه و کارهای نظامی بود و من هم چون #مربی_نظامی بودم او را به بعضی از کلاس های آموزشی ام می بردم و او هم خیلی از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.
در کنار شهید #مصطفی (کمیل) صفری تبار
من و محمد به غیر از رابطه پدر و پسری با هم #رفیق بودیم؛ حتی شاید اگر می خواست فوتبال بازی کند ما تیر دروازه را خودمان می ساخیتم، توپ می خریدیم و توی کوچه با #دوستانش بازی می کردیم.
این نبود که رابطه ما فقط پدر و پسری باشد، #دوست بودیم با هم و در همه کارها با هم مشورت می کردیم.
تا زمانی که درسش تمام شد و دانشگاه ثبت نام کرد و دانشگاه آزاد قبول شد. ترم اول که رفت دانشگاه، درس می خوند اما هر روز ما نگاه می کردیم می دیدیم #شادنیست.
اگر از علتش می پرسیدیم جواب می داد که محیط دانشگاه محیط خوبی نیست. نگاه می کنی می بینی یک سری از افراد می آیند که اصلاً کاری به درس ندارند.
ترم اول، درسش رو با #معدل_خوبی تمام کرد. ترم دوم دانشگاه ثبت نام کرد ما دیدیم دارد با خودش می جنگد. تا موقع امتحاناتش رسید. یه روز آمد و گفت که من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.،،،،
ادامه دارد....
#یادگاه_شهدای_صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#یگان_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
بخش3️⃣
✍️پدر:⤵️
الطبع هر پدری دوست دارد پسرش #درس بخواند و (افتخاری بود برای ما که فرزندمان #مهندس کامپیوتر باشد) ناراحت بودیم از این موضوع که چرا در این مرحله می خواهد درس را رها کند.
با او صحبت کردیم. گفت نه من #نمی توانم. علتش را هم وقتی از او جویا شدیم، می گفت آیا دوست داری من یک آدم #سالمی باشم یا اینکه فقط به من بگویند #مهندس؟ #گفتم من هر دو را دوست دارم. هم اینکه #سالم باشی هم اینکه به شما بگویند #مهندس. چه عیبی دارد؟
#گفت:↪️
تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمیکشم. #جایی که استاد به من بگه چرا با این #لباس آمده ای این لباس، لباس یه #امّله! اومدی محیط #دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی، دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.
ناراحت بود و دیگه نرفت. چند نفر را دیدیم. چند نفر از #اساتید و آشنایان باهاش صحبت کردند. بعد اومد گفت ما #قرار بود با هم #رفیق باشیم؛ من که درد دلم رو بهتون گفتم. هر کس هم بیاد همونه.
# گفتم باشه؛ هر جوری که دوست داری.
#گفت من این قول را به شما می دهم که #هرجا باشم #لقمه ای رو که خدا به من روزی بکند روزی #حلال به دست بیاورم.
یکسال و نیم درس رو ترک کرد. شش ماه اول رفت در #فنی_وحرفه_ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی و مدرکش رو گرفت. بعد از اون چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد. از جمله پمپ CNG بیدگل و قمصر رو ایشون برق کشی کرد.
# بازآمد خانه گفت نمی روم برق کشی. گفتیم اینجا دیگه چرا؟⁉️
#گفت پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. #این_پول ها خوردن نداره، حلال نیست.،،،،⏯
◀️ادامه دارد،،
—-------------------🔅
✍️وقتی زندگی نامه شهدا را مطالعه می کنیم ،تازه متوجه می شویم که شهدا چگونه زیستن را اموخته اند ،تا شهادت را هدیه بگیرند،
لزا فقط باید گفت ،شهد شیرین شهادت گوارای وجودتان،🌹🕊
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#یگان_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
بخش4️⃣
#پدر:
گفتیم خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟❓
#گفت فعلاً می روم کشاورزی تا ببینم چه طور می شه. چون مقداری کشاورزی و دامداری هم داشتیم، #یکسالی رو توی کشاورزی گذروند. اتفاقاً همون سالی هم بود که خیلی سرد بود هوا و برف سنگینی هم آمده بود. قسمت این پیرمردها بود که این صحرا بماند. شاید به ده نفر از این #پیرمردها می گفت نیازی نیست بیایید صحرا؛ همه گوسفندهاشون رو علوفه می داد تا شب و بر می گشت.
این مدت گذشت تا یه روز آمد و گفت: #دانشگاه امام حسین(ع) ثبت نام می کنه و من هم ثبت نام کرده ام.
#گفتم به امید خدا، اشکال نداره.
شروع کرد یه مقداری درس ها رو خوند و دانشگاه قبول شد.
وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت یه #خواهشی ازت دارم. گفتم چی؟ گفت: وقتی از سپاه برای تحقیقات می آیند به دوستانت #سفارشم را نکنی. بگذار واقعیت را بگویند. آن چیزی که حقم هست. #نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه. بگویند چون پسر فلانیه قبول شده. بینی و بین الله بگذار هرچی که باشه. قبول کردیم.
🌱در کنار شهیدان مصطفی (کمیل) صفری تبار و علی بریهی🕊🕊
توی اون مرحله هم قبول شد و با دوستانش رفتند دانشگاه امام حسین علیه السلام. توی دانشگاه هم #اولین کاری که کرده بود دوستی به نام آقای صفری (شهید مصطفی صفری تبار) پیدا کرده بود که با هم شهید شدند.🌹🕊🕊
#محمد با تعدادی از همشهریانش می رفتند تهران و می آمدند. یک روز یکی دو نفر از این همراهانش آمدند پیش من گله. گفتند محمد یک مقداری کمتر نزدیک ما می آید. من از او جویا شدم گفتم #علتش چیه؟ گفت اگر حرف هایی که در جمع دوستانه زده می شود #تهمت و #غیبت نباشد مشکلی نیست. متوجه شدم که اگر مقداری فاصله می گیرد می خواهد دچار #گناه غیبت نشود.
آقای #میریان (فرمانده سابق صابرین) می گفت ما رفتیم دانشگاه صحبت کردیم برای جذب داوطلب و چند تا از اون ها رو برای تیپ #صابرین انتخاب کنیم. ده نفر را قبول می کنند که بروند توی این جمع.⏯
#ادامه_دارد،،
#یادگاه_شهدای_صابرین✨
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_محرابی_پناه
#یگان_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
بخش5️⃣
#پدرشهید↪️
یک روز #تماس گرفت گفت می خواهم بروم #تیپ_صابرین، چه طور صلاح می بینی؟❓
#گفتم اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی #تحمّل کنی هرجا #دوست داری.
#گفت مثلاً؟❓
#گفتم آموزش های #سنگینی داره. دوری داره. مأموریت های بیرونی داره. #ممکنه بعضی کم و کاستی هایی هم داشته باشه.
#گفت من یه #استخاره گرفته ام که اون رو با #هیچ چیز عوض نمی کنم. فقط می خوام شما #راضی باشی.
#خب هر پدر و مادری #دوست داره خواسته بچه اش رو برآورده کنه، هرچی باشه. از اون بچه کوچیک بگیر که از شما تقاضای یه بسکوییتی یه پفکی یه اسباب بازی می کنه تا بچه بزرگ که شد تقاضای ماشین و خونه می کنه. تقاضای ازدواج می کنه، دوست داری تا اونجایی که دستت هست اونچه که #واقعاًدلش می خواد بهش برسه
🔅در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار🕊
#گفتم اگه واقعاً دوست داری #اختیار با خودته. بعد از این صحبت اونجا رو انتخاب کرد و رفت برای #آموزش تکاوری. دوستانش بعد از تمام شدن درسشون در دانشگاه امام حسین(ع) آمدند کاشان مشغول کار شدند
#اما او و یکی از اهالی کاشان با هم می روند #تیپ_صابرین آموزش تخصصی می بینند.
فرمانده گردان آموزشی در تیپ صابرین می گفت ما با توجه به شناختی که از متربیانمون داشتیم، هر #دوره تکاوری که شروع می شد، اگر 130 نفر شرکت می کردند ولی پس از پایان دوره 90 نفر طاقت آورده و مانده بودند، می گفتیم این دوره دوره خوبی بوده. علتش هم اینه که دوره ها، دوره های بسیار #سنگینی است و باید توان جسمی اش باشه که بتوانند طی کنند.
#همچنین می گفت افرادی که شرکت می کنند می توانیم تشخیص بدهیم که می توانند تا آخر دوره دوام بیاورند یا نه.
#گفت دوره این ها که می خواست شروع شود، #اولین کسانی که آمدند برای #ثبت_نام این سه نفر بودند: #مصطفی صفری تبار، #محمد محرابی پناه و #دوست کاشانی اش.
خودمون می گفتیم هر #سه تای این ها رفتنی اند. این ها دوره را تمام #نخواهندکرد. ورودی دوره هم اینگونه بوده که از این ها یک تستی می گرفتند. ظاهراً برای تست در مرحله اول، #پنجاه کیلومتر پیاده روی داشته اند. همراه با کوله پشتی که سی و پنج کیلو وزن دارد. #تست رو که گرفتیم دیدیم بر #خلاف پیش بینی، این سه نفر زودتر از همه رسیدند.
#بعد از استراحت و مرخصی چند روزه و برگشتشون، محمد را به عنوان #ارشد انتخاب می کنند. دوره های آموزشی اون ها بیست روزه است. اردوی کویر داشتند. بیست روز آب برد بود، بیست روز جنگل بود.
گفتند اردوی کویر را اول برنامه ریزی کردند. کوله ها همه یکی سی و پنج کیلو؛ گرفتند و رفتند. #شب اول که رسیدیم، دوباره فردا #هفتاد کیلومتر پیاده روی گذاشتیم.
#ایشون اومد گفت یک سؤالی می توانم بکنم؟❓
#گفتم بله.
سگفت: این هفتاد کیلومتر پیاده روی به شکلی هست که ما بتونیم #نمازمون رو درست بخونیم؟ ❓
گفتیم #بله، شما در یک محدوده مشخص، با گرا دور می زنید و از حد #ترخّص خارج نمی شوید.
#فرمانده گفت: این سؤال را که پرسید کنجکاو شدیم که چه دلیلی داره که این را می پرسد؟ دو نفر را می خواستیم برای کار #حفاظتی نیرو که محمد، خودش و آقای صفری رو معرفی کرد.
هر کدوم یه اسلحه گرفتند با یه کوله و حرکت کردند. #بعداً متوجه شدیم که علت سؤال محمد این بود که می خواست #روزه های_مستحب ماه رجب را بگیرد که خیلی برای ما تعجّب آور بود. جایی که #احساس می کردیم اصلاً طاقت #نیاورد ولی او دوره را گذراند، سلاح و تجهیزات #اضافه بر سازمان هم داشت، تازه روزه های #مستحبی هم می گرفت.⏯
پایان
#یادگاه_شهدای_صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_پرورش🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت_۱
#شهید علی پرورش در
۱۳۴۸/۱/۱در روستای پرسک از توابع شهرستان #الشتر در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود پدر ایشان #شیخ علی پرورش یک کشاورز ساده بودند و علی اولین فرزندی بود که خدا به ایشان عطا نمودند .
#سالهای ابتدایی زندگی را در روستای پرسک گذراند . سال 1355همراه خانواده به خرم آباد مهاجرت نموده و #تحصیلات ابتدایی را در این شهر گذراند.سالهای #نوجوانی شهید پرورش همزمان شده بود با #جنگ عراق علیه ایران و به همین دلیل در سال 1364ترک تحصیل نموده و به صورت پنهانی و بدون اطلاع پدر و مادر #عازم جبهه گردیدند . سال1365 در #منطقه شاخ شمیران و در عملیات نصر از ناحیه پیشانی #مجروح شد اما این جراحت باعث نگردید تا در عزم راسخ ایشان در مورد دفاع از اسلام وانقلاب خللی ایجاد شود و او را از #ادامه حضور در جبهه ها منصرف سازد .
#ایشان بعد از بهبود ی دوباره عازم جبهه گردید و اینبار به مناطق عملیاتی #جنوب رفت .مدتی بعد در همان سال براثر #انفجارموشک هواپیماهای رژیم بعثی عراق درعملیات #کربلای 5 تعداد پانزده ترکش ریز و درشت به ایشان اصابت نمود و باعث گردید که مدت زیادی در #بیمارستان بقیت ا... تهران بستری گردند .
#نکته جالب اینکه در تمام مدت، زخمی شدنش را از خانواده پنهان داشته بودند و تا هنگام ترخیص از بیمارستان به خانواده اش اطلاعی نداده بودو هنگامی که دوران بهبودیش را در منزل می گذرانیدبا #دست خود بعضی از ترکش های ریزی که در بدن #نازنینش جا خوش کرده بود را در می آورد . باپایان ،،،، ⏯
ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_پرورش🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت_۲
باپایان یافتن جنگ چند سالی را در مشاغل #گوناگون گذرانید . سپس وارد #سپاه پاسداران گردیده و در تیپ 57حضرت ابوالفضل العباس خرم آباد مشغول به خدمت گردیدند .در#بهمن ماه سال 1380پس از سقوط هواپیمای #توپولف-154 خرم آباد در اثر برخورد با کوههای سفید کوه ، همراه با سایر نیروهای #تفحص به منطقه اعزام گردیده وبدون هیچ چشم داشتی در پایین آوردن بقایای اجساد #قربانیان حادثه و قطعات مهم هواپیمای سقوط کرده که در میان بلندی ها و صخره های #صعب_العبور و بسیار سخت کوهستان سفید کوه پراکنده شده بودن زحمات بی شائبه ای کشیدند از #نکات جالبی که در این حادثه اتفاق افتاد این بود که ایشان کسی بودند که #جعبه سیاه هواپیما رادر بلندای قله پیدا نمودند و از کوه پایین آورده بودند #اما هنگامی که ایشان به دامنه کوه رسیده و می خواستند جعبه سیاه را به مسئولین #تحویل دهند با توجه به اینکه برای یابنده جعبه سیاه #جایزه در نظر گرفته شده بود یکی از همکاران و دوستان ایشان نزدیک شده و به #بهانه ی اینکه ایشان خسته می باشنددرخواست کرده بود که جعبه سیاه را به او داده تا کمکش کند #اما این شهید بزرگوار در حالی که به #نیت دوستش برای بردن و تحویل دادن جعبه سیاه و گرفتن #جایزه به نام خودش آگاه بود بدون هیچ گونه #اعتراض و یا ممانعتی و به قول شاهدین در حالی که #لبخندی آرام بر لب داشت آن را به همکارش تحویل داده بودند و از گرفتن جایزه #چشم پوشی نمودند. در سال 1381 و پس از سقوط هواپیمای #ایلیوشین-76 سپاه پاسداران در ارتفاعات کرمان ایشان باز هم به انجا #اعزام گردیده و در آوردن جنازه شهدا کمک شایانی نمود. با #تاسیس نیرو های صابرین سپاه قدس ایشان جزو #اولین نیروهایی بودند که توانست به این نیرو بپیوندد ⏯
ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_پرورش🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت_۳
سردار علی پرورش دارای دان 5 هنر های #رزمی بودند .همچنین وی #قهرمانی تیر اندازی ارتش های ایران و #قهرمانی آمادگی جسمانی ارتش ها را در #کارنامه شغلی خود داشت در این یگان سمت #جانشینی فرماندهی اطلاعات را بر عهده دار بود. توانایی های #خارق_العاده و هوشیاری زیاد و دید بسیار عالی وی در عملیات های #شناسایی در مناطق کوهستانی باعث گردیده بود تا همرزمانش به وی و دیگر #شهید گرانقدر #فرشاد شفیع پور لقب چشمان #عقاب را بدهد. از خصوصیات بارز اخلاقی او می توان به راستی و درستی ایشان در #عمل و گفتار ، #صله_رحم با اقوام و آشنایان ، #نماز اول وقت ،#دائم_الوضو بودن و #نمازشب همیشگی ایشان اشاره نمود . در سال ..... بخاطر موقعیت شغلی اش به تهران نقل مکان نموده و در آنجا ساکن گردید #وی در طول مدت خدمت در این یگان در عملیات های #امنیتی زیادی د رگوشه و کنار این مملکت شرکت داشته و در بسیاری از #مرزهای غرب و شرق کشور با نیروهای خرابکار و #تروریستی وابسته به غرب به مبارزه پرداخت و چندین سال در مناطق شرق کشور با گروهک تروریستی #ریگی دوشا دوش دیگر نیروهای سپاه جنگیدند و یکی از عوامل #اصلی سرکوب این گروهک تروریستی بودند . ایشان #همرزم شهیدان عزیز سردارسرتیپ #شوشتری ، سردارشهید پاسدار #شفیع پور ، شهید پاسدار #زلفی و دیگر شهیدان عزیزی بودند که درآبان ماه سال 1388 در منطقه #سرباز سیستان و بلوچستان بر اثرانفجار تروریستی به #شهادت رسیدند بود. اما آنروز سرنوشت طوری برای ایشان #رقم خورد که وی از یاران شهیدش جا بماند.
#ماجرا از این قرار بودکه ایشان به خاطر #تولد پسر کوچکش امیر رضا جایش را بادیگر شهیدسر افراز پاسدار شهید #زلفی عوض نمودن
اما،،،،،⏯
ادامه دارد◀️