eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت پنجم》 خندیدی، از همان خنده‌های🕊.... 🇮🇷معصومانه ای که حالم را خوب می‌کرد:" ما رو بگو که گفتیم زنمون رو کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلی م رو عوض می‌کنم و می‌ذارم نبوی تا خوش‌حال تر بشی."😊🌸 می‌گویند کسانی که در حال ، همهٔ زندگی‌شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می‌گذرد. من آمده‌ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان ، گذشته از جلوی چشمانم می‌گذرد.🥺🍃🍂 🇮🇷بیان این همه باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جابه‌جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همهٔ این یادآوری ها در که بعد از رفتن تو کمی گیج می‌زند. 😔🦋 سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم ، شهرکی نزدیک ‌ و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم‌کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو در محله مان زیر نور آفتاب برق می‌زد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. 🚠🌖 🇮🇷این دو تا کانکس چسبیده به‌هم بود و حسینیه‌ای را تشکیل می‌داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به . یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. 💚💚 آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی‌دادند عضو شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی‌کنند، شدیم خرید پایگاه. 😊 🇮🇷مثلاً اگر شیرینی می‌خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم می‌رفتیم شهریار، می‌خریدم و می‌آمدیم. 🍰🧁 از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با می‌رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می‌رفتیم داخل گرده سرود و در سوگ خانم فاطمهٔ زهرا علیها سلام و سرود می‌خواندیم. 🥺🌺 🇮🇷پانزده ساله که شدم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول‌ پایگاه خواهران حاضر شده بود جدی تری به من بدهد.🦋 سال اول دبیرستان بودم که با یکی از ، خانمی که همسر شهید بود، به کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می‌دیدم که پدرم سال‌ها آنجاها بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.❤️🥺 🇮🇷همان جا به شهدا، به همهٔ آن‌هایی که به دنبال می‌دویدند و خودشان می‌شدند ماه، بیشتر شد.🌙 فکر کن! شب که به چشم‌انداز می‌کردی، اگر خوب نگاه می‌کردی میدیدی چقدر روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ‌تر شده بودم.🌷🌷 بالاخره این یه گُل آفتاب ..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت ششم》 بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 ..... 🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می‌شوم و با دور تندتری را مرور می‌کنم. 🥺 دیگر آن‌قدر بزرگ‌ شده بودم که بفهمم راه‌اندازی و رسیدگی به ، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش می‌کرد. ✨🦋✨ 🇮🇷دوستم زهرا که شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم .🤍 🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او بود و رشتهٔ من . مدرسه‌هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. 💚💚 🇮🇷برای پیش‌دانشگاهی رفتیم . همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸 🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر و به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه‌ای داشتیم که به می‌رفت و هر وقت می‌آمد کلی از خوابگاه و درس‌هایی که می‌خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود می‌کرد. 😊 🇮🇷خیلی دلم می‌خواست من هم بروم (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر و حوزهٔ علیه‌السلام. 📑 حالا ضمن آنکه حوزه می‌رفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه‌های پایگاه اصرار کردند آن‌ها را ببرم .💜 🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفته‌ای مشهد کند." از این طرف هم با سپاه کردم و اتوبوس‌ گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته‌ای، هم از فرماندهی حوزه گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝 🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که کرده‌اند نیامده‌اند. بیشتر صندلی‌ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان‌هایی که بودند، حسابی .🚍☺️ 🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از هستیم و هم اتاق‌هایی که به ما می‌خواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔 🇮🇷یکی از آن‌ها کف حیاط نشست و را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی‌خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی‌فایده بود. دیدم حریف نمی‌شوم. با دو تا از راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨 قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها .... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹