❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفرهٔ صبحانه را می
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت پنجم》
خندیدی، از همان خندههای🕊....
🇮🇷معصومانه ای که حالم را خوب میکرد:" ما رو بگو که گفتیم زنمون رو #خوشحال کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلی م رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی."😊🌸
میگویند کسانی که در حال #احتضارند، همهٔ زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد. من آمدهام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان #سرعت، گذشته از جلوی چشمانم میگذرد.🥺🍃🍂
🇮🇷بیان این همه #خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جابهجا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همهٔ این یادآوری ها در #حافظهای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. 😔🦋
سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم #کهنز، شهرکی نزدیک #شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کمکم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو #کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. 🚠🌖
🇮🇷این دو تا کانکس چسبیده بههم بود و حسینیهای را تشکیل میداد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به #خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به #برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. 💚💚
آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو #بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند، شدیم #مسؤل خرید پایگاه. 😊
🇮🇷مثلاً اگر شیرینی میخواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم میرفتیم شهریار، #شیرینی میخریدم و میآمدیم. 🍰🧁
از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با #آژانس میرفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم میرفتیم داخل گرده سرود و در سوگ خانم فاطمهٔ زهرا علیها سلام #مرثیه و سرود میخواندیم. 🥺🌺
🇮🇷پانزده ساله که شدم #فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود #مسئولیتهای جدی تری به من بدهد.🦋
سال اول دبیرستان بودم که با یکی از #فرماندهان_بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به #جنوب کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را میدیدم که پدرم سالها آنجاها #جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.❤️🥺
🇮🇷همان جا #عشقم به شهدا، به همهٔ آنهایی که به دنبال #مهتاب میدویدند و خودشان میشدند ماه، بیشتر شد.🌙
فکر کن! شب که به چشمانداز #نگاه میکردی، اگر خوب نگاه میکردی میدیدی چقدر #ماه_شب_چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم.🌷🌷
بالاخره این یه گُل آفتاب .....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت ششم》
بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 .....
🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری #گذشته را مرور میکنم. 🥺
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به #پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش #برنامهریزی میکرد. ✨🦋✨
🇮🇷دوستم زهرا که #عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم #فرمانده.🤍
🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او #انسانی بود و رشتهٔ من #تجربی.
مدرسههایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم. 💚💚
🇮🇷برای پیشدانشگاهی رفتیم #شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به #حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸
🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر #فکری و #اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود.
دختر همسایهای داشتیم که به #حوزهٔ_قم میرفت و هر وقت میآمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود #تعریف میکرد. 😊
🇮🇷خیلی دلم میخواست من هم بروم #جامعة_الزهرا (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر #قدس و حوزهٔ #باقرالعلوم علیهالسلام. 📑
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچههای پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم #اردوی_مشهد.💜
🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفتهای مشهد #ثبتنام کند."
از این طرف هم با سپاه #نامهنگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفتهای، هم از فرماندهی حوزه #مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝
🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که #ثبتنام کردهاند نیامدهاند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همانهایی که بودند، حسابی #خوش_گذشت.🚍☺️
🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به #حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از #حرم هستیم و هم اتاقهایی که به ما میخواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔
🇮🇷یکی از آنها کف حیاط نشست و #عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمیخورم. هر چه التماس و خواهش کردم بیفایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از #دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا #مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨
قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها ....
#ادامه_دارد...
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹