eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
•~❄️~• میگویند است... ڪسے نمیبیند 😕 پـے وے میرویم... حالا چه فرق دارد پـے وے دختر یا پسر... مگر اینجا همه چیز نیست...؟ چت میڪنیم و راحت از همه چیز حرف میزنیم... مگر اینجا همه چیز نیست...؟ عڪس هایش بر روے پروفایل را ذخیره میڪنیم... مگر اینجا همه چیز نیست...؟ آرے ... 📛 درست است اینجا همه چیز مجازیست فقط یڪ سوال؟ 😊 خدایمان هم مجازیست؟ ❌ ڪتاب قرآن چطور؟ آن هم در این فضا مجازیست...؟ 😕 💚 ألم یعلم بأن الله یرےٰ... 💚 ... حریم هاے مجازے را ڪه برداریم آرام آرام حریم هاے حقیقے هم برداشته میشود... حریم ڪه برداشته شود رنگ و بوے پاڪ میشود... 😔 و اینگونه... آرام آرام ارزش هایت تغییر میڪند... 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت پنجم》 خندیدی، از همان خنده‌های🕊.... 🇮🇷معصومانه ای که حالم را خوب می‌کرد:" ما رو بگو که گفتیم زنمون رو کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلی م رو عوض می‌کنم و می‌ذارم نبوی تا خوش‌حال تر بشی."😊🌸 می‌گویند کسانی که در حال ، همهٔ زندگی‌شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می‌گذرد. من آمده‌ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان ، گذشته از جلوی چشمانم می‌گذرد.🥺🍃🍂 🇮🇷بیان این همه باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جابه‌جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همهٔ این یادآوری ها در که بعد از رفتن تو کمی گیج می‌زند. 😔🦋 سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم ، شهرکی نزدیک ‌ و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم‌کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو در محله مان زیر نور آفتاب برق می‌زد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. 🚠🌖 🇮🇷این دو تا کانکس چسبیده به‌هم بود و حسینیه‌ای را تشکیل می‌داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به . یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. 💚💚 آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی‌دادند عضو شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی‌کنند، شدیم خرید پایگاه. 😊 🇮🇷مثلاً اگر شیرینی می‌خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم می‌رفتیم شهریار، می‌خریدم و می‌آمدیم. 🍰🧁 از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با می‌رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می‌رفتیم داخل گرده سرود و در سوگ خانم فاطمهٔ زهرا علیها سلام و سرود می‌خواندیم. 🥺🌺 🇮🇷پانزده ساله که شدم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول‌ پایگاه خواهران حاضر شده بود جدی تری به من بدهد.🦋 سال اول دبیرستان بودم که با یکی از ، خانمی که همسر شهید بود، به کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می‌دیدم که پدرم سال‌ها آنجاها بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.❤️🥺 🇮🇷همان جا به شهدا، به همهٔ آن‌هایی که به دنبال می‌دویدند و خودشان می‌شدند ماه، بیشتر شد.🌙 فکر کن! شب که به چشم‌انداز می‌کردی، اگر خوب نگاه می‌کردی میدیدی چقدر روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ‌تر شده بودم.🌷🌷 بالاخره این یه گُل آفتاب ..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹