•~❄️~•
میگویند #فضاے_مجازے است...
ڪسے نمیبیند 😕
پـے وے میرویم...
حالا چه فرق دارد
پـے وے دختر یا پسر...
مگر اینجا همه چیز #مجازی نیست...؟
چت میڪنیم
و راحت از همه چیز حرف میزنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
عڪس هایش بر روے پروفایل را
ذخیره میڪنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
آرے ... 📛
درست است
اینجا همه چیز مجازیست
فقط یڪ سوال؟ 😊
خدایمان هم مجازیست؟ ❌
ڪتاب قرآن چطور؟
آن هم در این فضا مجازیست...؟ 😕
💚 ألم یعلم بأن الله یرےٰ... 💚
#نڪته...
حریم هاے مجازے را ڪه برداریم
آرام آرام حریم هاے حقیقے هم
برداشته میشود...
حریم #نگاه ڪه برداشته شود
رنگ و بوے #شهادت پاڪ میشود... 😔
و اینگونه...
آرام آرام ارزش هایت تغییر میڪند...
#تلنگرانہ💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفرهٔ صبحانه را می
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت پنجم》
خندیدی، از همان خندههای🕊....
🇮🇷معصومانه ای که حالم را خوب میکرد:" ما رو بگو که گفتیم زنمون رو #خوشحال کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلی م رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی."😊🌸
میگویند کسانی که در حال #احتضارند، همهٔ زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد. من آمدهام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان #سرعت، گذشته از جلوی چشمانم میگذرد.🥺🍃🍂
🇮🇷بیان این همه #خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جابهجا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همهٔ این یادآوری ها در #حافظهای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. 😔🦋
سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم #کهنز، شهرکی نزدیک #شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کمکم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو #کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. 🚠🌖
🇮🇷این دو تا کانکس چسبیده بههم بود و حسینیهای را تشکیل میداد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به #خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به #برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. 💚💚
آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو #بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند، شدیم #مسؤل خرید پایگاه. 😊
🇮🇷مثلاً اگر شیرینی میخواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم میرفتیم شهریار، #شیرینی میخریدم و میآمدیم. 🍰🧁
از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با #آژانس میرفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم میرفتیم داخل گرده سرود و در سوگ خانم فاطمهٔ زهرا علیها سلام #مرثیه و سرود میخواندیم. 🥺🌺
🇮🇷پانزده ساله که شدم #فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود #مسئولیتهای جدی تری به من بدهد.🦋
سال اول دبیرستان بودم که با یکی از #فرماندهان_بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به #جنوب کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را میدیدم که پدرم سالها آنجاها #جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.❤️🥺
🇮🇷همان جا #عشقم به شهدا، به همهٔ آنهایی که به دنبال #مهتاب میدویدند و خودشان میشدند ماه، بیشتر شد.🌙
فکر کن! شب که به چشمانداز #نگاه میکردی، اگر خوب نگاه میکردی میدیدی چقدر #ماه_شب_چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم.🌷🌷
بالاخره این یه گُل آفتاب .....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹