eitaa logo
🕊سبک بالان عاشق🕊
362 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
41 فایل
﷽ آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن ... ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و پیشنهاد 👇 @shahadat07 با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ آخرین یادداشت شهید محمدعلی معصومیان قبل از شهادت در کنار اروند رود در یکی از کلاس‌های مدرسه که متعلق به مردم عرب زبان است، نشسته بودیم که فرمانده گروهان، برادر اسماعیل نجات‌بخش ، دستور دادند که همۀ ما وسایل شخصی خود را تحویل تعاون گردان بدهیم. لازم است بگویم که قسمت‌هایی از ساختمان در اثر آتش عراقی‌ها ویران شده است و دیوارهایش شکاف برداشته و مردم این روستا (خسروآباد ) همگی آواره شده‌اند. مشغول کشیدن عکس برادر شهید موسی محمدی بودم که این دستور رسید. ما منتظر چنین پیامی بودیم. از خوشحالی، همۀ بچه‌های دسته صدای «الله اکبر» سر دادند. وسایل لازم را جدا کردیم و بقیه را در داخل جعبه گذاشتیم و همراه برادرم حبیب (مصیب)، به تعاون تحویل دادیم. شنیده بودم پدرم همراه کاروان بزرگ محمد(ص) عازم جبهه شده و حالا در گردان دوم یا رسول الله است و به عنوان حمل مجروح و برای آموزش به اورژانس لشکر رفته بود. با چند تا از برادران عزیز برای دیدن پدرم عازم اورژانس شدیم. پدرم را دیدم. با همان صورت آفتاب سوخته و دستان پینه‌بسته و با آن ریش‌های برفی و سفیدش، به سوی ما آمد و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. خدا می‌داند که در خود احساس غرور و سربلندی می‌کنم که چنین پدری دارم که تابه‌حال چند بار به جبهۀ حق آمده است. چند تا عکس با هم انداختیم و بعد به اتاقشان رفتیم. بعد از مدتی، نماز مغرب و عشا به جا آوردیم و حدود نیم ساعت در کنارشان نشستیم. بعد برای خداحافظی دوباره همدیگر را بغل کردیم و گفتیم ما مأموریت داریم و می‌رویم و شاید دیگر همدیگر را نبینیم... خلاصه، بدی و خوبی را حلال کنید. از گردان ما تا مقری که پدرم در آنجا بود، نیم ساعت راه است. ما الان در کنار اروندرودیم. به اتفاق برادرم مصیب، به سوی مقر حرکت کردیم. شب جمعه بود. بین راه، گردان علی بن ابی‌طالب(ع) مشغول خواندن نوحه و سینه زنی بودند. به گروهان خود رسیدیم. درون اتاق که پا گذاشتیم، جمعیت زیادی را مشاهده کردیم که مثل مجالس محرم باهم نشسته بودند و کاسه‌ها جلوشان بود و با هم گپ می‌زدند. فهمیدم که قرار است امشب همه باهم شام بخورند. خیلی باصفاست! صلوات پشت صلوات. عده‌ای مشغول آماده کردن شام هستند. شام امشب هم گوسفندی است که روز قبل، سه رأس به ما داده بودند. در حالی که تمام فکرها حول محور شکم می‌چرخید، برادر عزیز و مؤمن، مسئول محترم گروهان، برادر اسماعیل نجات‌بخش  که از آن عاشقان دل‌باخته و بال و سر سوختۀ مکتب اهل‌بیت است، بلند شد و خیلی عارفانه به بچه‌ها نگاه کرد. گفتم: «چیه؟ تو فکری.» لبخندی زد و چیزی نگفت. من نمی‌دانم از این انسان والا و شریف چه بگویم و بنویسم. واقعاً خجالت می‌کشم که با این فکر ناقص و سواد دست و پا شکسته، به قلۀ رفیع ایمان دست‌درازی کنم و پا گذارم. اینان از همان انسان‌هایی هستند که عاشقی کردن را بلدند. به محض این‌که او لب باز می‌کند، قلبت به حرکت درمی‌آید. لب به سخن گشود که: «برادران و عزیزان! همان‌طور که مستحضرید و می‌دانید، امشب شاید آخرین شبی باشد که ما می‌توانیم این‌طور دور هم جمع شویم و از منبع فیض هم استفاده کنیم. برادران! امشب شب وداع است و شاید دیگر چنین وقتی پیدا نکنیم که به چهرۀ هم نگاه کنیم. خوب به هم نزدیک شوید. بگذارید بدن‌هایتان به هم نزدیک‌تر باشد. به چهرۀ همدیگر بیشتر و بهتر دقیق شوید و نگاه کنید. قدر همدیگر را بدانید و برای هم ارزش قائل شوید. بودند عزیزانی که از ما جدا شدند و به سوی خدا پرواز کردند.» همۀ برادران سرها را به پایین خم کردند و در فکر فرو رفتند. قلب‌ها همه آماده است و اشک در چشمانشان حلقه زده و بغض کرده‌اند. بغض به سختی گلویم را می‌فشارد و دلم می‌خواهد گریه کنم؛ ولی نمی‌کنم. می‌خواهم جمع کنم تا یکدفعه خودش بشکافد و آن عقدۀ درونی‌ام خالی شود. برادر عزیزی را که اشک در چشمانش حلقه زده و لب می‌گزد و آب دماغش را بالا می‌کشد، به خوبی می‌بینم که چقدر عاجزانه دارد تقاضا می‌کند. آن عظمت و اخلاص... دارد از ما کمک می‌گیرد! خدایا ما چقدر مغروریم: «بله برادران! شما را به خدا، حالا که قرار است ما به زودی به عملیات سرنوش‌ ساز برویم، تقاضایی از شما دارم و آن این است که اگر (گریه راهش نمی‌دهد) خدا قبولتان کرد، عاشقتان شد، پیش امام حسین(ع) رفتید، ما گناهکاران را فراموش نکنید. ما خیلی بدبختیم و تمام امیدمان بعد از خدا و امامان به شماست. قدر خودتان را بدانید. شما را به خدا، ما را تنها نگذارید، در آن دنیا دست ما را بگیرید.» بغض‌ها همه می‌ترکد. گریه، بچه‌ها را امان نمی‌دهد. نور فانوس را پایین می‌کشند. فضای مجلس تاریک می‌شود. سر و صدای گریه خیلی زیاد است. به چهرۀ فرمانده عزیز می‌نگرم. دو دستش را به چهره گرفته و به سختی گریه می‌کند؛ به‌طوری‌که دست‌هایش حرکت می‌کند. همه در حال گریه هستند و کسی چیزی نمی‌گوید. ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
2️⃣ ادامه... آخرین یادداشت شهید محمدعلی معصومیان قبل از شهادت در کنار اروند رود اگر خوب گوش بدهی و دقیق‌تر شوی، جز صدای گریه و خوردن کف دست به پیشانی، چیز دیگری نمی‌شنوی. بعد از چند لحظه، در آخر اتاق، یک نفر که ظاهراً برادر پیچکا (ناطق) بود، صدا می‌زند: «برادر اسماعیل!» صدا کمی می‌خوابد. دوباره صدا می‌زند: «برادر نجات‌بخش!» همه گوش می‌دهند. می‌گوید: «به شرطی که اگر شما هم در عملیات در جوار حضرت حق...» صدای «یا حسین» و «یا مهدی» و «یا زهرا» بلند می‌شود. همه‌ های‌های گریه می‌کنند و هرکس پیش خودش چیزی می‌گوید. نوای دل‌انگیزی از وسط جمعیت بلند می‌شود. مرثیۀ فاطمۀ زهراست؛ نامی که قلب آدم را به لرزه درمی‌آورد. برادر محمدزمان کرمی گرجی شروع به مصیبت خواندن می‌کند. همه ناله می‌زنند. همه گریه می‌کنند. او ساکت می‌شود. برادر اسماعیل شروع به خواندن اشعار زیر می‌کند: ای حسین‌ای غم تو همدم ما    ‌ای به هر درد و غمی محرم ما غم عشق تو کشیدن دارد    رخ زیبای تو دیدن دارد گل ز گلزار تو چیدن دارد    حرم پاک تو دیدن دارد تو که از دادن جان باخبری    تو که از داغ جوان باخبری سوخته حاصل ما را بنگر    داغ‌های دل ما را بنگر همه از خود بی‌خود می‌شوند و کسی چیزی نمی‌خواند و تا مدت‌ها گریه است و گریه، کم‌کم گریه‌ها فروکش می‌کند و یک نفر دعا می‌خواند و حضار آمین می‌گویند. بله؛ این بود قضیۀ امشب. به روحمان یک غذای مفصل و تر و تمیز دادیم. بعد رفتیم دنبال شکم. جایتان خالی، غذای شکم هم بد غذایی نبود! شکمی از عزا درآوردیم و به فیض رساندیمش! و پشت سرش هم نارنگی و چای خوردیم و بعد هم دراز کشیدیم و صاف خوابیدیم. والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته محمدعلی معصومیان 27 آذر1365 اروندرود ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ زمستان است. صداي خروش اروند را مي شنوي ؟از ابتداي جهان ، قبل از خلقت ، خداوند اما چهارم دي ماه را آفريده بود، صدايش را ميان تمام اقيانوس ها رها كرد و نواي وطن خواهي را با همان صدا آفريد. خوب كه گوش كني، مهربان است، پر فيض در كنار الله مي درخشد. اگر لحظه اي حقيقت بين شوي، پدر مرا خواهي ديد كه خدايش از همان ابتدا قهرمان اروند آفريد. چهارم دي ماه را به ياد داشته باش، تا ايران برايت معنا شود. چهارم دي ماه سالروز عمليات كربلاي ٤ و شهادت قهرمان فيض الله مهربانی گرامي باد. ✍️دلنوشته ای از دختر غواص شهید فیض الله مهربانی   زهرا مهربانی ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🌷شوق شهادت ✍فرازی از وصیت‌نامه شهید محمدعلی معصومیان شهادت ۴ دی‌ماه سال ۶۵ 🔸ای دنیای پر زرق و برق از ما دور شو که ما با تأسّی از امامان پاکمان، افسارت را به دست دوستانت نهاده‌ایم. این را بدانید شهادت آرزویم بود و هر بار که به جبهه رهسپار می‌شدم، صرفاً به خاطر این بود که گوهر شهادت را که همانا نهایت کمال انسان است، در لوای پیروزی اسلام به دست آورم؛ چرا که این گفته امام علی(علی) و امام حسین(ع) است. آه که چقدر مشتاقم به این جوانان بپیوندم و اگر نبود شوق شهادت، هرگز به جنگ حاضر نمی‌شدم و چرا ما نباشیم؟! به ولای علی(ع) هرکس بخواهد از کشته شدن ما علیه انقلاب و به این امام حرف بزند، چه دوست باشد و چه برادر، فردای قيامت یقه‌شان را می‌گیرم و او را کشان کشان به محکمه خدا می‌برم. 🔻والسلام 🔻محمدعلی معصومیان 🔻به تاریخ ۶۴/۶/۲۴ برابر با ۲۶ ذی‌الحجه ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🌹لحظه وداع غواصان قبل عملیات 🌹به‌یادشهدای غواص دست بسته کربلای ۴ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ خط شکنان «عملیات کربلای 4 » لشگر25 کربلا به همراه فرمانده خود سردار شهید حاج حسین بصیر 🌹یاد و خاطره شهدا و رزمندگان عملیات کربلای 4 گرامی باد.🌹 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🕊 ‌ 🍃دلتنگی خانواده شهدا هیچ‌گاه رفع نمی‌شود. چند شب گذشته فاطمه زهرا دلتنگ پدر شده بود. شب با بغض و گریه خوابید. ‌ ‌ 🍃‌در خواب پدرش را دیده بود که به او می‌گوید، فاطمه زهرای بابا، من زنده هستم. تو مرا نمی‌بینی، اما من می‌بینمت. همیشه همراهت هستم. 🍃من هم سخنان پدرش را تایید کردم، اما فاطمه زهرا با بی قراری می‌گفت، می‌خواهم بابا من را در آغوش بگیرد. می‌خواهم دستانم را بگیرد.‌ ✍راوی:همسر شهید ...🌺🎉🎉🌺 ....🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 📨 🟡شهید مدافع‌حرم سعید انصاری 🔷جهیزیّــــه دختــــر نیازمنــــد 🌻به روایت همسر شهید: سعید به صدقه‌دادن خیلی اهمیت می‌داد. هروقت می‌خواست صدقه بدهد یا به در راه‌مانده‌ای پولی بدهد، درشت‌ترین پولی را که در جیبش بود، می‌بخشید. بعدها شنیدم که هر ماه هزینه‌ای را کنار می‌گذاشت و به یکی از آشنایان می‌داد تا در تهیّه‌ی جهیزیه برای دختران نیازمند شریک باشد. وقتی سعید شهید شد از این موضوع مطلع شدم. 🌻دختری جوان در تشییع جنازه سعید، با هر قدم اشک می‌ریخت. می‌گفت:«این شهید برایم پدری کرد. در بدترین شرایط، دستمان را گرفت. در آستانه‌ی ازدواج بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم بیمار شد. شهید انصاری جهیزیه را تمام و کمال تهیه کرد.» 🎁 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات   🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ دفعه دومی که عراق می‌رفت مصادف بود با اربعین. دو ماه بعد برگشت. صورتش لاغر شده بود. خیلی ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «دوستانم همه شهید می‌شوند و من نمی‌شوم.» گفتم: «خدا گل‌چین است.» گفت: «یعنی من گل نشدم!» با خنده گفتم: «نه، گل نشدی! اگر شده بودی خدا می‌چیدت و شهید می‌شدی.» خنده‌ای کرد و گذشت. (حفظه الله): ملت ایران امروز به پیام شهدا نیازمند است . عزیزانم ، پشتیبان آقا سیدعلی خامنه ای عزیز و ولایت فقیه باشید تا هدایت شوید و آسیب نبینید 🌸تولدت مبارک پدر آسمانی من!   💐تاریخ ولادت : ۴ دی ۱۳۴۹ 💐تاریخ شهادت : ۲۳ دی ۱۳۹۴ 💐محل شهادت : خان‌طومان سوریه 💐مزار : قطعه۵۰ بهشت‌زهــــرا سلام‌الله‌علیها ..🎂🎈🎂 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 💠شهید مدافع‌حرم سعید انصاری ▫️همسر شهید نقل می‌کنند: شب آخری که سعید پیش‌مون بود، گفت من امسال عید پیشتون نیستم و این‌دفعه دیر میام و شاید اصلاً برنگردم! زینب اخمهایش ریخت؛ سعید رفت طرفش و مثل همیشه به زینب گفت: مادر کاری نداری؟ چیزی نمیخوای؟ من دارم میرم! ▫️زینب گفت: بابا میشه نری؟ ▫️سعید گفت: ما به اسلام و انقلاب بدهکاریم، باید بریم. ▫️زینب گفت: بابا تو که از ۱۶سالگی سابقه جبهه داری و ۳سال هم ارومیه خدمت کردی و ۶ماه هم که رزمنده مدافع‌حرم تو عراق بودی؛ دیگه دِینی به گردن انقلاب نداری؛ بذار بقیه برن تو پیش ما بمون؛ اگر تو برنگردی چی؟! ▫️سعید گفت خدای بالای سر رو که دارید! اگر بدونیدتوسوریه چی به سر زن و بچه‌شون میارند،این حرف رو نمیزنی! رو جنسیت بچه تو شکم زن سوریه، شرط می‌بندند وشکم زن سوریه‌ای رو باچاقو جلوی چشم دیگران پاره می‌کنندتاببینندبچه‌ی تو شکم دختره یا پسره! شرطشون روبرنده شدند یا بازنده! ▫️سعید گفت:اگر ما نریم و جلوی داعش واینستیم،داعش میاد ایران همین غلطها رومی‌کنه! اگر ما زندگی‌مون رو میذاریم میریم،فقط به خاطر اسلامه و اینکه زن و بچه‌مون امنیت داشته باشند. .🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•