🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#همسرانه
#همسران_شهداء
#همسر_شهید
#محمدرضا_مهدیزاده_طوسی
روز تولد #امام_علی_ع بود که همراه #محمدرضا و خانوادهاش به حرم #امام_رضا_ع رفتیم تا #صیغهی_عقد ما را آن جا جاری کنند. پس از انجام #عقد، به یک #زیارت دو نفره رفتیم.
اتفاقاً آن روز #شهیدی را تشییع میکردند.
روی تابوت پیچیده در #پرچم_سه_رنگ که بر دست مشایعتکنندگان پیش میرفت، یک #شکلات افتاده بود. #محمدرضا از لا به لای جمعیت خود را به تابوت رساند، #شکلات را برداشت و طرف من بازگشت.
#شکلات را #نصف کرد و به سویم گرفت و گفت :
این اولین #شیرینی ازدواجمان است. طعم #شیرین_شکلات در دهانم دوید. هنوز که هنوز است، گویی که #شیرینتر از آن #شکلات را نخوردهام!
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#پنجشنبه_های_دلتنگی
🌹 @dashtejonoon1🥀🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#رایحه_بهشتی
#سردار_شهید
#سیدعبدالرضا_موسوی
فرمانده سپاه خرمشهر
وقتی بعد از سه روز به سردخانه رفتم و می خواستم برای آخرین وداع قیافه ایشان را ببینم تصور می کردم که با یک جسد متلاشی شده و غیرقابل شناسایی روبه رو می شوم به خصوص که سه روز از #شهادت ایشان گذشته بود و جسد متلاشی شده را درون پلاستیک گذاشته بودند، ولی وقتی پلاستیک را باز کردند آنچنان تبسمی روی لبان ایشان دیدم که هرگز از یادم نمی رود همان لذتی که همیشه در مورد آن با من صحبت می کردند و می گفتند که #شهدا از #شهادت لذت خاصی می برند واقعاً در سیمای ایشان مشاهده می شد.
از سوی دیگر وقتی پلاستیک را باز کردند آنچنان #عطر و #رایحه خوشی فضای سردخانه را پرکرد که من تابه اکنون چنین رایحه ای را استشمام نکرده بودم، سید #بهشتی شده بود و بوی #بهشت می داد .
راوی :
#همسر_شهید
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🥀🌴
🌷🌼🌺🌸🌺🌼🌷
#عاشقانه_های_شهدا
#همسرانه
#شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_صدرزاده
یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم:
میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم، #مصطفی
خیلیها نمیتوانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور #مصطفی را حس میکنم .
قابل گفتن نیست، شاید خیلیها نتوانند این موضوع را درک کنند، حتی شاید برای برخی خندهدار باشد اما من حضور #مصطفی را حس میکنم. خودش این را به من نشان داد، این موضوع را با بسته شدن چشمها و دهانش در ثانیههای آخری که مراسم تدفین و تلقین تمام شده بود، به من نشان داد.
نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه میشود، اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی #مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت، مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند، با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن #فاطمه مهیا شود. اولین باری که #فاطمه پدرش را دید خیلی به چهرهاش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود . خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبهها را خارج کنند و مهیای دیدن #فاطمه شود.
وقتی خانواده #شهید_صابری از زمان #شهادت آقا #مهدی تعریف میکردند، گفتند که چون مقداری بیتابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیههای آخر کنار #شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود، همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی #مصطفی را نشانم میدهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر #مصطفایم بمانم.
سعی کردم که خیلی محکم باشم ، وقتی که میخواستند #مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم، از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری #مصطفی را دیدم .
یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه : میخواستی نشانم دهی که #شهدا زندهاند؟ همه اینها را میدانم . من با تو زندگی میکنم #مصطفی
همیشه به من میگفت که او را از زیر #قرآن رد کنم، تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر #قرآن رد کنم، وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی #مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی #مصطفی که داخل قبر بود دادم، گفتم که این #قرآن را روی صورت #مصطفی بگذارند و بردارند، به محض اینکه #قرآن را روی صورت #مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم #مصطفی بسته شد .
همانجا گفتم : میخواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که #شهدا زنده هستند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم #مصطفی .
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهدا
#حجاب
#عفاف
#شهید_والامقام
#اسماعیل_معینیان
گفت اگه روزی من نباشم تو بازم همین چادر وحجابت رو داری؟
با تعجب نگاهی به صورتش کردم و گفتم:
من به چادرم افتخار می کنم ، معلومه که همیشه باچادر میمونم آقای مهربونم ، مگه از اول نداشتم؟
گفت :
دلـم می خواد به یقین برسم
دلم می خواد خاطرم رو جمع کنی خانومم .
دلــم می خواد مرواریدی باشی که تو صدفه ،، بانوی من ،،
گفتم : مطمئن باش من همون جوری زندگی می کنم که تو بخوای
حرفهایش به وصیت شبیه بود .
بار آخری بود که از لاسجرد می رفتیم تهران.
چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه و من را با یک وصیت نامهی شفاهی تنها گذاشت .
راوی :
#همسر_شهید
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐 @dashtejonoon1🥀🕊
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
#عاشقانه
#همسرانه
#همسر_شهید
#سرلشگر_خلبان
#شهید_حسین_لشگری
#پله_های_جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود.
نوزدهم مرداد سال 88 بود.
شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد.
حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت.
گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم.
من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد.
بخاطر شکنجه هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود.
پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم.
حالت خفگی پیدا کرده بود.
به سختی نفس میکشید.
دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود.
دنیا برایم تیره و تار شد.
چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس میکرد ...
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهـش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1🌹🕊
🌹🕊🏴🌷🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#همسرانه
#شهید_جواد_محمدی
#خبر_شهادت
#آخرین صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به #شهادت رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از #اذان_مغرب به شهادت رسید.
من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره #عجیب و متفاوت.
همان روز در #آخرین_تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست اینجا همه چیز #آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش."
و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این #دلشوره بیشتر شد...
همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت
تا دیروقت هم #منتظر ماندم.
بالاخره ظهر روز #چهارشنبه از طرف دایی ام خبردار شدم که #آقا_جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به #پهلویش خورده و بیهوش است.
به هر صورت من با روحیاتی که از #همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و #بی_خبر گذاشتنم را قبول کنم . گفتم:
نه! جواد در #بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند
نمی خواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی #امام_جماعت مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره #شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند.
سری های قبل اصلا آماده شنیدن #خبرشهادتش نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار #آماده تر شده بودم
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#حضرت_مسلم_ع
#شهید_والامقام
#حسین_دخانچی
هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: جایم را در بهشت می بینم.
خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟
وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد.
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم_و_صفر
#ماه_برکات_اسلامی
#ماه_زنده_ماندن_اسلام
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀
#شهدا
#امام_حسین_علیه_السلام
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_مهدی_باکری
کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم .دیر به دیر می آمد.. نگرانش بودم . همه اش با خودم فکر می کردم «این دفعه دیگه نمیاد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید بشه.اگه نیاد، چی کار کنم ؟ خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم.بهم گفت: چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ات بده. بعدش گفت : #واسه_امام_حسین_ع گریه کن ،نه واسه من .
راوی :
#همسر_شهید
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 @dashtejonoon1🏴🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهدا
#روضه_امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#عبدالمهدی_مغفوری
انس عجیبی با روضه امام حسین (ع) داشت و محو روضه می شد.
هر هفته خانه مان روضه داشتیم.
مصطفی فرزند خردسالش رفته بود بنشیند روی پاهایش.
با گریه برگشت که بابا مرا دوست ندارد.
هر چه بابا بابا کرده بود، جوابی نشنیده بود.
بعد روضه می گفت : من نه کسی را دیدم و نه صدایی را شنیدم.
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم_و_صفر
#ماه_برکات_اسلامی
#ماه_زنده_ماندن_اسلام
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐
#عاشقانه_ها
#همسرانه
#ازدواج_شهدایی
#همسر_شهید
#مدافع_حرم
#علی_شاهسنایی
شب عروسی هنگام برگشتن ازاتلیه ، #علی آقا به من گفتند
اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها ، اول برویم خانه خودمان و #نمازمان رابا هم بخوانیم ، یک #نماز دونفره #عاشقانه
و این هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان #زنگ می زدند که چرا نمی آیید ، مهمانها منتظرند
، من هم گفتم قبول ، فقط #جواب آنها باشما
ایشان هم گفتند مشکلی #نیست موبایلم را برای یک ساعت می گذارم روی #بی صدا تا متوجه نشویم
بعد با هم به #خانه پر از مهر و #محبتمان رفتیم و بعد از نماز
به پیشنهاد ایشان یک #زیارت عاشورای دلچسب دو نفره خواندیم و بنای زندگیمان را با #معنویت بنا کردیم و به عقیده من این #بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم و من #آن شب بیشتر به #عمق اخلاص و معنویت #همسرم پی بردم و خواندن #زیارت_عاشورا کار همیشگی #ایشان بود .
#هرصبح و شام با تمام وجودشان می خواندند و سفارششان هم به من همین بود که هیچ موقع خواندن #زیارت_عاشورا را فراموش نکن که من هرچه دارم از#برکات همین است ، حتی از #سوریه هم که تماس می گرفتند مرتب این موضوع را یادآوری می کردند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌺 @dashtejonoon1💐🌼
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_ناصر_توبئیها
وقتي ازدواج کرديم من پانزده ساله و اول دبيرستان بودم. او هم بيست و هشت ساله و تا اول دبيرستان درس خوانده بود. سال ۱۳۷۳ يا ۱۳۷۴ بود، که درس خواندن را به صورت جدي شروع کرديم؛ ولي چون مشکل تشنج داشت خانواده اش مخالف ادامۀ تحصيل او بودند.
خيلي اين طرف و آن طرف رفتم، از پزشکهاي مختلفي سؤال کردم و همه گفتند: «نه مشکلي پيش نمي آيد.»
به او گفتم: «تو هر چقدر هم که به خانوده ات بگويي باز هم حساسند و مخالفت مي کنند، بيا و مخفيانه درس بخوان.»
با معلمها هماهنگ کرديم. به خانۀ ما مي آمدند و با او کار مي کردند، هيچکس هم اطلاعي نداشت. بعدازظهرها معلم مي آمد خانه و صبحها هم براي فيزيوتراپي به بيمارستان شهيد رجايي مي رفت؛ البته فيزيوتراپي به دلخواه خودش بود. وقتهايي که من خانه بودم ، نميرفت؛ اما اگر کلاس داشتم او هم مي رفت.
وقتي دانشگاه قبول شد، همه مخالفت کردند.
من گفتم: «چطور چهار سال دبيرستان را توانست تمام کند، اين را هم مي تواند.»
و بالاخره در رشتۀ ادبيات فارسي در مقطع ليسانس شروع به تحصيل کرد.
راوی :
#همسر_شهید
#اراده
#مقاومت
#تلاش
#موفقیت
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🕊 @dashtejonoon1🌴🌹
💐🌸🌺🍀🌺🌸💐
#همسرانه
#همسران_شهدا
#شهید_چمران
بنای ازدواجم با #مصطفی عشق او به #ولایت بود.
دوست داشتم دستم را بگیرد و از ظلمات و روزمرگی ها بیرون بیاورد.
همین مبانی بود که مهریه ام را با بقیه مهریه ها متفاوت کرده بود.
قرآن کریم و تعهد از داماد که مرا در تکامل در راه قرآن و اهلبیت هدایت کند.
راوی :
#همسر_شهید
🌴 @dashtejonoon1🌺💐
21.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نشر_حداکثری
🔹مسئول محترم،روسای سه قوا،مسئولین دستگاهها و نهادهای نظارتی بر قوانين عفاف و حجاب،مردم عزیز ایران #فرزند_شهید دفاع مقدس،شهید ماشاءالله دلیلی و #همسر_شهید مدافع حرم،شهید اکبر ملکشاهی با شما سخن می گوید...
🔻من از خون شهیدان خود نمیگذرم و اصلا مماشات نمیکنم...
🔻میخواهند بیحجابی را برای ما انقلابی ها عادی سازی کنند تا ایران را مثل مالزی و سوریه کنند و برخی مسئولان هم بدشان نمی آید
🔺ما میخواهیم جمهوری اسلامی را به حکومت اسلامی تبدیل کنیم..
❗️ اگر کار به تابستان برسد و مسئولین کاری نکنند ، ما کفن پوش بیرون خواهیم آمد
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#عبدالمهدی_کاظمی
فرزند کوچکم ریحانه خانم (2 ساله) حدود 15روز بعد از #شهادت_عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد.
هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و... هیچ اثر نمی کرد و تب ریحانه همچنان بالا می رفت.
تـب بچم اونقـدر زیادشـده بـود که نمی دانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه ام بیاد. کلافه بودم. غم #شهادت_عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هردو بردلم سنگینی میکرد.
ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از #عبدالمهدی بچه هاشو نگه داره...این فکر ها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
شب جمعه بود.
به آقا ابا عبدالله الحسین (ع) توسل کردم.
زیارت عاشورا خواندم.
رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و شروع کردم به صحبت با سالار شهیدان...
با گریه گفتم یا امام حسین من می دونم امشب شما با همه #شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید.
من می دونم الان #عبدالمهدی پیش شماست...
خودتون به #عبدالمهدی بگید بیاد بچه اش رو شفا بده...
چشمام رو بستم گریه می کردم و صلوات می فرستادم و همچنان مضطر بودم.
درهمین حالات بود که یک #عطر خوش در کل خانه پیچید.
بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند.
تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را می داد، به طوری که او را به آغوش می کشیدم و از ته دل می بوییدمش .
چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد.
هر لحظه بهتر میشد تا این که کلا تبش پایین اومد و همون شب خوب شد.
فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سوال کردم.
پاسخ این بود که چون #شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آنجارا با خودشون بهمراه آورده اند.
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐
#همسرانه
#همسر_شهید
#جانباز_شهید
#صمد_فاتح_نژاد
پرستاری ۷ ساله من از همسرم یک توفیق الهی بود و معتقد هستم که #جانبازان نیازی به مراقبت ما ندارند بلکه ما به آنان نیاز داریم تا از طریق مراقبت آنان، #ثوابی به دست بیاوریم .
💐 #سالروز_ولادت🌼
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌴 @dashtejonoon1🕊🌹