فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هست!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌳 رودبار در جنوب استان گیلان درست در مرز قزوین و زنجان قرار دارد.
طبیعت این شهر پر از دشتهای سرسبز و رودها و دریاچههای زیباست.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🍁🍀
کنار یکدگرند و ز هم گریزانند
پرندههای زبانبسته از چه میخوانند؟
گلایه دارم از این مردم قضاوتگر
که از مصائبِ ما ذرهای نمیدانند
درود بر شرفِ ابرها که میگریند
برای اینکه دمی غنچه را بخندانند
من و تو آینههایی غباراندودیم
چه بد که خاطرهها یادمان نمیمانند
مسافران مسیرِ سرابِ چشمانت
هنوز هم که هنوز است در بیابانند
دل از غمِ تو بریدم همین که فهمیدم
که موجها ز تقلای خود پشیمانند
برای فهمِ جهان غیر مرگ راهی نیست
همیشه پنجرهها پشتِ پرده پنهانند
«احسان انصاری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144217444453792155.mp3
6.9M
🌿
🎶 «نفس»
🎙 سالار عقیلی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌴 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او):
«اگر مردم میدانستند که در قبرها چه میگذرد، حتی یک گناه هم نمیکردند.»
📜 [نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 دعا که می کنید، با اعتقاد و امید کامل دعا کنید.
🎤 صحبت های تأمل برانگیز یک تجربه گر مرگ
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
«حرف مردم» به روایت تصویر!
چه اسارت بی افتخاری است
در بند حرف این و آن بودن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۵: من قبل از مسلمان شدنم به لباس و ظاهرم خیلی ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۶:
محسن نشست کنارم و آب هویج بستنی بهم تعارف کرد.
سرم را آوردم بالا و گفتم:
«زدی همه چی رو خراب کردی بعد نشستی داری آب هویج بستنی میخوری؟»
گفت:
«دیدی هی میگفتم مرد ایرانی زنش را ول نمیکنه؟ حالا باورت شد؟»
آرام و بیخیال خندید. به لبهایش که بین آن همه ریش، حالا داشت میخندید نگاه کردم و خندهام گرفت. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش ناراحت بودم.
گفتم:
«تو دیوونهای!»
و آب هویج را از دستش گرفتم.
دو هفته هم مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن رسید. خیلی ناراحت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. هم از همسرم دور میشدم و هم از جایی که دوستش داشتم، ایران.
با اکراه سوار هواپیما شدم و همه اش تصویر محسن جلوی چشمم بود. از بغل دستی خواستم جایش را با من عوض کند تا کنار پنجره بنشینم. قبول کرد. سرم را چسباندم به پنجره و وقتی هواپیما داشت از زمین فاصله میگرفت به ایرانی که هر لحظه داشتم ازش دورتر میشدم، خیره شدم.
حس عجیبی بود. انگار نه انگار ژاپنی بوده ام. حس میکردم ایرانیام. حس میکردم دارم از وطنم دور میشوم. احساس غربت میکردم.
وقتی به ژاپن رسیدم، خانوادهام توی فرودگاه منتظرم بودند. همه دلشان برایم تنگ شده بود. بغلم کردند و حالم را پرسیدند. پدرم از ایران پرسید. چیزهایی را که در ایران دیده بودم برایش تعریف کردم.
گفتم:
«ایرانیها خیلی با محبت و مهربانند. این قدر با هم راحت حرف میزنند که اگر ندانی فکر میکنی با هم دوست چندین و چند ساله اند. مثلاً یک بار با محسن سوار تاکسی شدیم، آن قدر با راننده گرم گرفته بود که فکر کردم با هم فامیلند.
بعد که از او پرسیدم، گفت اصلاً او را نمیشناخته.
یک بار هم رفتیم داخل یک مغازه که خرید کنیم. آن قدر با فروشنده گفتند و خندیدند که فکر کردم با هم دوستند. حرفهایشان را که درست نمیفهمیدم، ولی محسن یک جوری میگفت و فروشنده جوری قهقهه میزد که من این طور فکر کردم.
بعد که از محسن پرسیدم گفت:
«نه او را نمیشناختم.»
اینها را که گفتم، پدرم از ایران خیلی خوشش آمد. گفت:
«پس حتماً باید سری به ایران بزنم!»
گفتم:
«روزهای اولی که رفته بودم ایران، مردم تا میدیدنم میگفتند از اوشین چه خبر؟»
پدرم گفت:
«باید میگفتی ما هم سالها است ازش خبر نداریم.»
و بعد خندید.
گفتم تصمیمم را گرفته ام که به ایران مهاجرت کنم و آنها هم گفتند حالا که ایران را دیدهای و مطمئنی که جای خوبی است و شوهرت هم مرد خوبی است، برو. اشکالی ندارد.
مادرم به شوخی گفت:
«این جوری ما هم از دستت راحت میشویم. میروی و دست از سر ما برمیداری.»
چند وقتی که توی ژاپن بودم، همه اش حرف از ایران بود. چپ میرفتم از ایران میگفتم و راست میآمدم از ایران میگفتم. مردم ایران خیلی مهربان بودند. خیلی گرم بودند. یک ویژگی خوبی که داشتند این بود که به هم توجه میکردند. حواسشان به همدیگر بود. شاید بعضیها بگویند اتفاقاً این چیز بدی است. دخالت کردن در کار دیگران است، ولی اگر یک ماه در کشوری مثل ژاپن زندگی کنند میفهمند که چه قدر چیز خوبی است.
آن مدتی که ایران بودم یک بار با محسن پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. دو تا موتور سوار آمدند کنارمان ایستادند. یکیشان پسر جوانی بود و آن یکی مردی مسن. پسر کوله پشتی اش افتاده بود روی شکمش. مرد با این که اصلاً پسر را نمیشناخت برگشت بهش گفت:
«برای چه کوله ت رو این جوری انداختی؟»
پسر گفت:
«این طوری راحتترم! باد به شکمم نمیخوره. از اون طرف کمرم هم خنک میشه.»
با این که پسر برای کارش دلیل آورد ولی مرد ول کن ماجرا نبود. گیر داده بود که این جوری درست نیست. توی ژاپن اصلاً این چنین چیزی نداریم. همه سرشان به کار خودشان است. هیچ کس برای دیگری دل نمیسوزاند.
همه میگویند:
«به من چه دیگران چه کار میکنند!»
ولی توی ایران یک اتحاد خاصی هست. همه هوای هم را دارند. این برایم خیلی ارزشمند بود. فکر میکنم علت این همه همدلی و اتحاد این است که به خاطر عقاید مشترکی که دارند دلهایشان به هم نزدیک است. هرچند ممکن است در ظاهر با هم تفاوتهایی داشته باشند ولی اکثراً محبت اهل بیت (ع) را در دلهایشان دارند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 صحبت از انتخاب رئیس جمهور برای ایران است...
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
شغالی به شير گفت:
با من مبارزه کن!
شير نپذيرفت.
شغال گفت:
نزد شغالان خواهم گفت، شير از من میهراسد.
شير گفت:
سرزنش شغالان را خوشتر دارم از اين که شيران مرا مسخره کنند، که با شغالی مبارزه کرده ام.
گاهی مشاجره با یک احمق، ما را هم احمق جلوه می دهد.
🍀 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🍀
عاقل کسی است که حتّی یک نَفَس از عمر خود را در چیزی که برایش سود حقیقی ندارد، به هدر نمیدهد!
🌸 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۶: محسن نشست کنارم و آب هویج بستنی بهم تعارف ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۳۷:
حدود یک سال طول کشید تا دوباره ژاپن را ترک کنم.
مادرم اصرار داشت در مهاجرتم خیلی عجله نکنم.
میگفت:
«دیر که نمیشود. این قدر همه ی کارها را بدو بدو انجام نده! چیزهایی را که لازمه ی یک زن ژاپنی است یاد بگیر و کارهایی را که داری انجام بده.»
در این فاصله با تمام اقوام و آشنایانمان خداحافظی کردم. وسایلم را جمع کردم. چند ماهی کلاس رفتم تا پوشیدن کیمونو را یاد بگیرم. مادرم میگفت باید پوشیدنش را یاد بگیری. یک زن ژاپنی هر جایی از جهان که باشد باید آداب و رسومش را حفظ کند و کیمونو از مهمترین سنتهای ماست.
تمام این کارها حدود یک سال طول کشید. در این فاصله هر روز با محسن حرف میزدم. از ژاپن برایش میگفتم و کارهایی که میکردم. با هم درباره ی برنامههایی که برای زندگی آینده مان داشتیم حرف میزدیم.
آخر سر پدرم مراسمی گرفت و همه ی اقوام را برای شام دعوت کرد. روز بعدش با همه ی اقوام به فرودگاه آمدیم تا من را بدرقه کنند. قرار بود روادید همان روز آماده شود. چند روز قبلش اقدام کرده بودم و گفته بودم روادید اقامت میخواهم و قرار است با یک مرد ایرانی ازدواج کنم.
سفارت هم گفته بود تا فلان روز که همان روز پرواز میشد، صبر کنم.
آن روز قبل از این که به فرودگاه بروم با سفارت تماس گرفتم و آنها گفتند معلوم نیست امروز آماده بشود.
گفتم:
«یعنی چه معلوم نیست؟ من برای امروز بلیط دارم.»
گفتند:
«حالا شما به فرودگاه برو. سعی میکنیم تا آخر وقت برایت آمادهاش کنیم.»
ما هم بلند شدیم و رفتیم فرودگاه. توی فرودگاه هم چند باری با سفارت تماس گرفتم، ولی جواب ندادند. دو ساعت مانده به پرواز زنگ زدند و گفتند:
متاسفانه روادید امروز آماده نمیشود. آخر وقتِ کاری است و میافتد برای فردا. هرچه خواهش و تمنا کردم گفتند نمیشود.»
گریهام گرفت. نشستم یک گوشهای که اقوام نبینندم و زار زار گریه کردم. خیلی زشت بود. نه میتوانستم به ایران بیایم و نه میتوانستم به خانه برگردم. چند روز قبل تمام وسایلم را بستهبندی کرده بودم و به ایران فرستاده بودم. هیچ چیز دیگری توی اتاقم نداشتم که بخواهم به خانه برگردم. از طرفی اگر برمیگشتم برایم حرف درمیآوردند. نمیدانستم چه کار کنم.
زنگ زدم به محسن و جریان را برایش گفتم. گفت:
«همین حالا میروم سفارت و پیگیری میکنم.»
ولی الکی میگفت. بعدا برایم گفت که اصلاً به سفارت نرفته بوده. میگفت ماشین را روشن کرده و رفته توی خیابانها مسافر صلواتی سوار کرده تا یک خورده آرام شود.
همین طوری که جمع شده بودم توی خودم و داشتم گریه میکردم خانمی صدایم زد. سر بلند کردم.
گفت:
«چرا گریه میکنی؟»
ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت:
«اهل کجایی؟ تا گفتم اهل فلان شهرم، خندید و گفت پس همشهری هستیم. گفت صبر کن ببینم چه کار میتوانم برایت بکنم.»
رفت و چند لحظه بعد آمد گفت:
«اگر بخواهی سوار هواپیمایت میکنیم، ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش گردن خودت است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⚠️ آمار تکاندهندهای از غرب وحشی و آزادیهایش
🔸 شاید تعجب کنید اگه بدانید که با گذشت تنها پنج ماه از سال ۲۰۲۴ در آمریکا ۶۶۳۹ نفر بر اثر تیراندازی جانشان را از دست داده اند!
🫣 یعنی تقریبا ۴۴ نفر در هر روز!
🔺 #تمدن_توحش
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ درّه ی گنجنامه
/ همدان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🎥 حرکت خودروها با پرچم فلسطین در شیکاگوی آمریکا
🇵🇸
🚛 حرکت خودرویی هواداران فلسطین در حمایت از دانشگاهیان معترض
شیکاگو / آمریکا
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐰 🍃🌲
خرگوش بازیگوش
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
「🍃「🌹」🍃」
اگر فکر میکنید هزینه ی رسیدن به اهدافتان زیاد است،
پس صبر کنید تا صورت حساب تلاش نکردنتان را ببینید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
آبادانی کشور
مانند بافتن یک فرش نفیس 🧶
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 مشکل ما با مذاکره حل نمی شود.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه کلید، نه چکش! 😳
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۳۷: حدود یک سال طول کشید تا دوباره ژاپن را ترک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۳۸:
حتی اگر تو را برگرداندند به ما ربطی ندارد.
گفتم:
«اشکالی ندارد. شما بگذارید من سوار هواپیما بشوم، باقی اش با خودم.»
محسن بعداً گفت:
«آن روز یک پیرزنی را سوار کرده بوده که میخواسته به امامزادهای برود.»
میگفت:
«پیرزن لباس عجیبی پوشیده بود. چادر رنگی سر کرده بود و شلوارش را کرده بود داخل جورابهایش. پیرزن در راه برایش درد دل کرده بود که بچههایش ولش کرده و رفتهاند. حالا هم با خواهرش زندگی میکند، ولی عزت و احترام ندارد.»
دم امامزاده پیرزن گفته بود هر دعایی که داری بگو تا به امامزاده بگویم. من دعاهایم میگیرد. محسن هم جریان من را گفته بود. بعداً که به ایران رسیدم و این جریان را برایم تعریف کرد، ساعتها را با هم پایش کردیم. متوجه شدیم پیرزن دقیقاً همان ساعت و دقیقهای از ماشین پیاده شده که آن زن توی فرودگاه پیدایش شد و کارم را درست کرد. بعدها خیلی گشتم تا آن پیرزن را پیدایش کنم ولی نشد. هنوز که هنوز است فکر میکنم آن پیرزن فرشتهای از جانب خدا بود.
همین که سوار هواپیما شدم دلم آشوب شد. هم برای محسن خیلی دلتنگ بودم و دوست داشتم زودتر به ایران برسم و هم ناراحت بودم که داشتم از خانوادهام دور میشدم. سرم را گذاشتم به شیشه ی هواپیما و شروع کردم به گریه. هواپیما داشت سرعت میگرفت که از زمین بلند شود. یک دفعه توی دلم خالی شد. هواپیما از زمین فاصله گرفت و شروع کرد به اوج گرفتن. خانهها و ماشینهای اطراف فرودگاه، آرام آرام کوچک شدند و بعد از چند لحظه نقطه ی کوچکی بیشتر از آن ها باقی نماند.
قرار بود وقتی به ایران رسیدم و کار شناسنامه ایرانیام درست شد، برویم محضر و عقدمان را دائمی میکنیم. ولی چند روز بعد محسن مدارک من و گذرنامه و شناسنامه ی خودش را گم کرد.
وقتی آمد خانه و گفت مدارک را گم کرده، حسابی دعوایمان شد.
گفتم:
«میدانی چه کار کردی؟»
خدا میداند کارهایمان چه قدر عقب بیفتد. این اولین دعوای زندگیمان بود. بعدش رفتیم بیرون و دنبالشان گشتیم، ولی پیدا نشد.
عقد، شناسنامه میخواست و شناسنامه، گذرنامه و روادید. محسن هم که مدارک من را گم کرده بود. این شد که از آن روز پایمان به تمام کلانتریها و ادارههای پلیس تهران باز شد. از این کلانتری بیرون میآمدیم و وارد آن اداره پلیس میشدیم. از آن اداره بیرون میآمدیم وارد فلان کلانتری میشدیم. مصاحبههای مختلفی ازمان میگرفتند. این که چه کسی هستی و از کجا آمدهای و برای چه ایران را برای اقامت انتخاب کردهای، در همه ی مصاحبهها بود. این روند شش ماه طول کشید. بعضی وقتها محسن همراهم میآمد و گاهی هم که کار داشت با خواهرش میرفتیم. بالأخره بعد از شش هفت ماه، شناسنامه ی ایرانی به من دادند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 امام
«زندگی زیباست»
◼️ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 یک نفر را مانند او نمی توانید پیدا کنید!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌱 آزاد باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فرق می کند چه کسی باشد...
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 غصه نخور جـــانم!
ریشههای ما به آب میرسد.
ما دوباره سبز میشویم.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
وقتى شروع به شمردن نعمتهای
زندگيم كردم، همهى زندگيم تغيير كرد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄