🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۳۷: حدود یک سال طول کشید تا دوباره ژاپن را ترک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۳۸:
حتی اگر تو را برگرداندند به ما ربطی ندارد.
گفتم:
«اشکالی ندارد. شما بگذارید من سوار هواپیما بشوم، باقی اش با خودم.»
محسن بعداً گفت:
«آن روز یک پیرزنی را سوار کرده بوده که میخواسته به امامزادهای برود.»
میگفت:
«پیرزن لباس عجیبی پوشیده بود. چادر رنگی سر کرده بود و شلوارش را کرده بود داخل جورابهایش. پیرزن در راه برایش درد دل کرده بود که بچههایش ولش کرده و رفتهاند. حالا هم با خواهرش زندگی میکند، ولی عزت و احترام ندارد.»
دم امامزاده پیرزن گفته بود هر دعایی که داری بگو تا به امامزاده بگویم. من دعاهایم میگیرد. محسن هم جریان من را گفته بود. بعداً که به ایران رسیدم و این جریان را برایم تعریف کرد، ساعتها را با هم پایش کردیم. متوجه شدیم پیرزن دقیقاً همان ساعت و دقیقهای از ماشین پیاده شده که آن زن توی فرودگاه پیدایش شد و کارم را درست کرد. بعدها خیلی گشتم تا آن پیرزن را پیدایش کنم ولی نشد. هنوز که هنوز است فکر میکنم آن پیرزن فرشتهای از جانب خدا بود.
همین که سوار هواپیما شدم دلم آشوب شد. هم برای محسن خیلی دلتنگ بودم و دوست داشتم زودتر به ایران برسم و هم ناراحت بودم که داشتم از خانوادهام دور میشدم. سرم را گذاشتم به شیشه ی هواپیما و شروع کردم به گریه. هواپیما داشت سرعت میگرفت که از زمین بلند شود. یک دفعه توی دلم خالی شد. هواپیما از زمین فاصله گرفت و شروع کرد به اوج گرفتن. خانهها و ماشینهای اطراف فرودگاه، آرام آرام کوچک شدند و بعد از چند لحظه نقطه ی کوچکی بیشتر از آن ها باقی نماند.
قرار بود وقتی به ایران رسیدم و کار شناسنامه ایرانیام درست شد، برویم محضر و عقدمان را دائمی میکنیم. ولی چند روز بعد محسن مدارک من و گذرنامه و شناسنامه ی خودش را گم کرد.
وقتی آمد خانه و گفت مدارک را گم کرده، حسابی دعوایمان شد.
گفتم:
«میدانی چه کار کردی؟»
خدا میداند کارهایمان چه قدر عقب بیفتد. این اولین دعوای زندگیمان بود. بعدش رفتیم بیرون و دنبالشان گشتیم، ولی پیدا نشد.
عقد، شناسنامه میخواست و شناسنامه، گذرنامه و روادید. محسن هم که مدارک من را گم کرده بود. این شد که از آن روز پایمان به تمام کلانتریها و ادارههای پلیس تهران باز شد. از این کلانتری بیرون میآمدیم و وارد آن اداره پلیس میشدیم. از آن اداره بیرون میآمدیم وارد فلان کلانتری میشدیم. مصاحبههای مختلفی ازمان میگرفتند. این که چه کسی هستی و از کجا آمدهای و برای چه ایران را برای اقامت انتخاب کردهای، در همه ی مصاحبهها بود. این روند شش ماه طول کشید. بعضی وقتها محسن همراهم میآمد و گاهی هم که کار داشت با خواهرش میرفتیم. بالأخره بعد از شش هفت ماه، شناسنامه ی ایرانی به من دادند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 امام
«زندگی زیباست»
◼️ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 یک نفر را مانند او نمی توانید پیدا کنید!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌱 آزاد باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فرق می کند چه کسی باشد...
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 غصه نخور جـــانم!
ریشههای ما به آب میرسد.
ما دوباره سبز میشویم.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
وقتى شروع به شمردن نعمتهای
زندگيم كردم، همهى زندگيم تغيير كرد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۳۸: حتی اگر تو را برگرداندند به ما ربطی ندارد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۹:
«فصل دهم»
زنگ را که زدن دویدم چادرم را سر کردم و رفتم دم در. محسن، اسباب و اثاثیه را آورده بود.
دو تخته فرش، یک لباسشویی دوقلوی دست دوم، چند بالش و یک مشت خرت و پرت. همه را مادرش داده بود. فرشها مال جهیزیهاش بود که چند سالی توی انباری خاک میخورد. لباسشویی دوقلو هم یکی دو سال پیش که لباسشویی جدید خریده بودند سر از انباری درآورده بود.
محسن همه را چیده بود عقب یک وانت کرایهای و به راننده هم غیر از کرایه ی راه، پولی داده بود که توی پیاده کردن وسایل کمکش کند.
بهش گفتم:
«اینها را که یک نفری هم میشد از ماشین پیاده کرد!»
گفت:
«کمرم را که از سر راه نیاوردم و سریع رفت که وقت راننده گرفته نشود.»
با هم زیر لباسشویی را گرفتند و از وانت آوردنش پایین. بعدشم فرشها را پیاده کردند. راننده که رفت، فرشها را پهن کردیم. خانه نمایی دیگر گرفت. دو تا فرش لاکی نه متری که بوی نفتالین میداد و چون به جای لوله کردن، تایش کرده بودند خط تا رویش مانده بود.
محسن میگفت:
«این خط افتادگیها به مرور از بین میرود. مدتی که پا بخورند خوب میشوند.
با محسن پشتی ها را تکیه دادیم به دیوار و تکیه دادیم بهشان. نگاهی به در و دیوار خانه انداختم و گفتم:
«می مونه یک تلویزیون و یک یخچال.»
خندید و گفت:
«شما اگه یه چای به ما بدی آن ها را هم جور میکنم.»
بلند شدم رفتم سمت آشپزخانه. همین که پایم را گذاشتم روی سرامیکهای یخ زدهاش تا مغز استخوانم تیر کشید.
گفتم:
«محسن یک فرشم به خریدهات اضافه کن!»
همین طور که سرش توی گوشیش بود و داشت دنبال شماره میگشت گفت:
«فرش برای چی دیگه؟»
کتری را گرفتم زیر شیر آب و گفتم:
«برای آشپزخانه.»
گفت:
«نه اون جا یک موکت میاندازیم تا بعد.»
کتری را گذاشتم روی اجاق گاز صفحهای. مادربزرگ وقتی توی این واحد زندگی میکرده آن را خریده بود. بعد هم که رفته بود توی واحد رو به رویی یکی دیگر برای آن جا خریده بود.
گفتم:
«خوبه، اجاق گاز داریم!»
محسن جواب نداد. نگاهش کردم. رفته بود توی ایوان و داشت با موبایل حرف میزد.
چند ثانیه بعد آمد داخل و گفت:
«بیا تلویزیون هم جور شد.»
گوشیش را گذاشت روی سنگ آشپزخانه و ادامه داد؛ یخچال را هم فردا میروم از سمساری دست دوم میخرم.
توی دلم احساس خوشبختی کردم. حالا سقفی بالای سرم بود و مردی در کنارم که هوایم را داشت. حواسش به همه چیز بود و نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد.
بهش لبخند زدم و گفتم:
«تا یک دوش بگیری چای هم آماده است.»
بیشتر روزها وقتی محسن از خانه میرفت بیرون من میرفتم پیش مادربزرگ. واحد هایمان رو به روی هم بود. ازش آشپزی یاد میگرفتم. اولین غذایی که یاد گرفتم دم انداختن برنج بود. بهم یاد داد چه قدر آب بریزم، چه قدر نمک و چه قدر روغن. تقریباً شبیه همان چیزی بود که خودمان هم در ژاپن داشتیم. برای همین زود یادش گرفتم بعد از برنج هم پختن کتلت را بلد شدم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
صدای پای طوفان و تگرگ است
شبیه قصه ی پاییز و برگ است
کسی آهسته در گوش دلم گفت
عنان زندگی در دست مرگ است
«علی رضاییان»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زودی در مناظرات و نشست های سیاسی برخی از نامزدها و هوادارانشون 🫢
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
برای کسی که بخواهد رشد کند،
هـمــیـشـه راهـی هـسـت
حتی در دل سنگ!
🌳 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
2_144217444485386888.mp3
9.64M
🌿
🎶 «همینه عشق»
🎙 مصطفی راغب
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
👌🏽 شناخت صحنه مهم است.
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
📿
گاهی ممکن است نعمت، به سویت آید،
زیرا تو
آن را برای غیر خودت آرزو کرده ای!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌳🌱🌺🌱🌴
🌸🍃 بیش از تمرکز بر همسرتان، روی خودتان تمرکز کنید!
⚪️ همیشه حق با شما نیست.
🔘 همیشه این شما نیستید که درست میگویید.
⚪️ همیشه از دور به اختلافاتتان نگاه کنید.
🔘 اگر هر یک از ما، انسان های منطقی تری باشیم، روابطمان بی تنش تر میشود.
🔘 بر خودتان تمرکز کنید و سعی کنید برای اصلاح نقص هایتان تلاش کنید.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
باغ وحشی که در آن ، شیر، درون قفس است/
گربه ی رهگذرش، پادشه دوران است
🌱 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌴 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او):
«سوگند به كسى كه تمام صداها را مىشنود، هركس شادی و سروری در قلبى ايجاد كند، خدا از آن سرور برايش لطفى مىآفريند كه هرگاه مصيبتى بر او وارد شود اين لطف همچون آب (در يک سطح شيبدار به سرعت) به سوى او سرازير شود تا آن مصيبت را از وى (بشويد و) دور سازد.»
📜 [حکمت ۲۵۷]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
«ای دل مقیم کوی وفا شو
از زائران ابن الرّضا شو»
🖤 شهادت امام محمد تقی، جواد عزیز امام رضا (درود خدا بر ایشان) را تسلیت می گوییم.
🏴 «زندگی زیباست»
◼️ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 از او بخواه!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۹: «فصل دهم» زنگ را که زدن دویدم چادرم را س
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۴۰:
خیلی از مجتمع بیرون نمیرفتم. اگر هم مجبور میشدم بروم چیزی بخرم، نزدیکترین خواربارفروشی را انتخاب میکردم. محسن چند جمله فارسی در حد این که بتوانم یک خرید ساده بکنم بهم یاد داده بود.
چیزی که در خرید از مغازههای ایرانی برایم جالب بود، تعارف هنگام خرید بود که فروشنده میگفت: قابل ندارد.
مادر شوهرم برایم یک دست کت و شلوار سفید، با یک قواره چادر عروس خرید. از همان چادرهایی که پس زمینهاش سفید است و طرحهای زیبایی رویش دارد. عقدمان خیلی ساده بود.
همین لباسها را پوشیدم و با خانواده ی محسن به محضر رفتیم. پدر و مادرش بودند و برادر و خواهرش. برادرش تازه عروسی کرده بود و با همسرش آمده بود.
شرط کرده بودم که مهریه را سر سفره ی عقد میخواهم، البته درباره ی مهریه سه شرط داشتم: اول این که مهریه را از پول خودش تهیه کرده باشد؛ دوم این که مهریهام کمتر از مهریه حضرت زهرا (س) باشد و سوم این که آن را سر سفره ی عقد بدهد.
دلیل این هم که میگفتم مهریه را باید سر سفره به من بدهد این بود که با خواندن قرآن و احادیث فکر میکردم مرد حتماً باید مهریه را همان اول کار به عروس پرداخت کند و تا مهریه را ندهد حق ازدواج با او را ندارد.
از طرفی دوست نداشتم به خاطر پرداخت مهریه به من بخواهد زیر بار قرض برود. میگفتم باید مثل حضرت علی(ع) باشی. امیر المؤمنین (ع) برای مهریه از کسی قرض نکرد. رفت زره خودش را فروخت. بهش میگفتم مقدارش برای من مهم نیست هرچه باشد خوب است. فقط کمتر از مهریه ی حضرت زهرا (س) باشد. حتی اگر آب و مقداری نمک هم شد اشکالی ندارد.
محسن گفت:
«حالا که این طوره من یک سکه به نماد یکتاپرستی ما مسلمانها و یگانگی خداوند بهت مهریه میدهم.»
آن موقع یک سکه حدود دویست و پنجاه هزار تومان بود. گفتم زیاد است. نکند بیشتر از مهریه ی حضرت زهرا (س) باشد!
محسن گفت:
«نه خیالت راحت و من قبول کردم. جایی خوانده بودم حضرت زهرا (س) وقتی مهریه را گرفتند، آن را خرج زندگیشان کرده اند. برای همین تصمیم گرفتم من هم مهریهام را خرج زندگیمان کنم. برای همین با هم رفتیم و با پول سکه یک لوستر خریدیم. البته پولش برکت داشت. یک خورده اش اضاف آمد که با آن دو صندلی و یک میز مطالعه خریدیم به این نیت که در پیشرفت علممان کنار هم باشیم.
توی ژاپن بیشتر مردم در شرایطی زندگی میکنند که بهترین لوازم خانگی را دارند، ما هم در ژاپن وضع زندگیمان خیلی خوب بود. پدر شغل پردرآمدی داشت و زندگیمان از حد متوسط بالاتر بود. خودم هم مدتی زندگی تجملاتی داشتم، ولی بعد از آن دوره ی تجمل گرایی به این نتیجه رسیده بودم مال فقط مال است. چیز خاصی نیست که بخواهم از داشتنش خوشحال باشم و از نداشتنش ناراحت.
همه ازم میپرسیدند تو که در آن شرایط بزرگ شدهای این زندگی برایت سخت نیست؟
میگفتم:
«این قدر زندگی تجملاتی را تجربه کردهام که میدانم داخلش خبری نیست. دیگر برایم مهم نیست زندگی ام آن گونه باشد یا نباشد! میگفتم با همین وسایل دست دوم و ساده هم راحتم. اتفاقاً اینها بیشتر برایم جذابیت دارد، چون یک سبک زندگی جدید است.
بعد از آن شوهرم رفت سر کار و آرام آرام وسایلمان را نو کردیم. اولین چیزی که شوهرم با درآمدش خرید، فرش بود. فرشهای جهیزیه مادر شوهرم را پس دادیم و فرشهای خودمان را پهن کردیم. روی آن فرش جدید خیلی حس خوبی داشتم. اصلاً برایم مهم نبود که آن فرش چه قدر بزرگ است یا طرح و رنگش چیست و محسن آن را چند خریده است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💫 #هنر_خانه_داری
«از بین بردن برق افتادگی اتو»
برای رفع برق افتادگی اتو بر روی لباس مشکی، سه قاشق سوپ خوری سرکه را در یک لیتر آب ریخته و فرچه ی نرمی را در آن خیس کرده و روی لباس بکشید.
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
「⛅️」
ما را به جز تــو در همه عالــم عزیــز نیست!
✋🏽 یا صاحب الزمان ادرکنی!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از ارج
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
💢 #ناتمام_نباش! (۱)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 سالگشت شهادت امام جواد / ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
هیئت حضرت علی اصغر (ع)
شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🍁 غیر از او...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔑
🏡 گشت و گذاری در روستا...
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍀🌺🌺🍀
🎉 سالروز ازدواج امام علی و حضرت فاطمه زهرا (درود خدا بر ایشان) مبارک باد!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
📿
بار خدایا!
تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک!
ولی جالب این جاست تو به این بزرگی
منِ کوچک را هیچ گاه فراموش نکرده ای،
ولی من به این کوچکی، بیش تر اوقات تو را فراموش کرده ام!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
تا زمانی که شناخت شما از خودتان،
بر اساس گفته های دیگران باشد،
شما درباره ی دیگران شناخت پیدا
میکنید، نه خودتان!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🦮 دشمن های خانگی
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─