eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 💠 امیرالمؤمنين امام علی (درود خدا بر او): «اى مردم! بدانيد كه هر كس از سخن دروغ و ناحق درباره‌ی خود رنجيده شود، خردمند نيست و هر كس از ستایش و ثناى نادان، درباره‌ی خود خوش‌حال شود، حكيم نمى‌باشد.» 📚 [تحف العقول، رویه ‌ی ۲۰۸] 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...که دیگران گذرانند و ماندگار حسین است 🚩 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄┈••✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ استقبال از زائران دیار حضرت عشق 🚩 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄┈••✾
🌙 خوش است عمر، دریغا که جاودانی نیست پس اعتماد، بر این پنج روز فانی نیست ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
با عاشقان، هم مسیر اَمیری حُسینٌ و نِعمَ الأمیر 🚩 #اربعین «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄┈••✾
✔️ خوب باش! ‌ 🍀 «زندگی زیباست» 💐 @sad_dar_sad_ziba
14.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 ما داریم خودزنی می کنیم! 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🍀 متعالی یا متلاشی؟ 🍁 ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۳ گرگین خان که قیافه ی زار مادرم را دید مرتب می‌گفت: «دیگر غم و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۴ از گیلان غرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصر شیرین بروی، به روستای گور سفید می‌رسی. گور سفید، خاک سفیدی دارد شاید به همین خاطر به آن گور سفید می‌گویند. از کنار گور سفید، وارد یک جاده ی فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوه‌زین می‌رسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم. دور تا دور روستای من، کوه و تپه است. پر از از دشت‌های بزرگ و درختان بلوط. سال ۱۳۴۰ در این روستا به دنیا آمدم. زنی کرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیده‌ام و کوه و سنگ و درخت بلوط. در گیلان غرب، طایفه و ایل‌های زیادی زندگی می‌کنند. هر خانواده‌ای به یکی از این طایفه‌ها تعلق دارد. آن جا هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفه‌اش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر ۳۲ طایفه دارد. مادرم اهل سیه چله، از مناطق و طایفه‌های گیلان غرب است و پدرم از طایفه ی علی‌رضاوندی. این دو، از طایفه‌های کلهر هستند. مادرم می‌گفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو، هور هم یعنی خورشید و آهو. آهو می‌تواند خوب از سنگ‌ها و صخره‌ها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا می‌روند. برای همین، از قدیم به آن ها کلهر می‌گویند. مادرم گاهی به شوخی می‌گفت: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یک دفعه پُر شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شده‌ای تو، فرنگیس.» در منطقه ی گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است. ما این نعمت را داشتیم. چشمه ی آوه‌زین، روشنی خانه ی مردم بود. چشمه باعث شده بود درخت‌ها و سبزه‌ها در مسیر آن رشد کنند. ما بچه‌ها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آب تنی می‌کردیم و می‌خندیدیم و همدیگر را خیس می‌کردیم. همه ی اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. و من و تویی نداشتیم. انگار یک خانواده ی پر جمعیت بودیم. مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آن هایی که دارا بودند زمین زیادی داشتند. ما که فقیر، بودیم برای آن ها کار می‌کردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانواده‌ها می‌شد فهمید. گاهی وقت‌ها، وقتی دود اجاق خانه‌ای بلند می‌شد دلم غش می‌رفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان می‌داد تا یادمان برود همسایه‌مان چه می‌پزد و چه می‌خورد. منطقه ی ما گرم است و تابستان‌های سختی دارد. مردم کشاورزی می‌کنند یا دامداری و کارگری. آن وقت‌ها، تفریح مردم این بود که شب‌ها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع می‌شدند چای می‌خوردند و متل( داستان) می‌گفتند. خانه‌های آوه‌زین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان می‌پختیم و غذا درست می‌کردیم. روزها کار می‌کردیم و هر وقت شب می‌شد، مردم غذایی می‌خوردند و در کنار یک چراغ گرد سوز یا فانوس می‌نشستند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ⭕️ مشاوران بد 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ گاهی باید آرام بنشینید و سکوت کنید؛ «غـرورتان» را ببلعید و بپذیرید كه اشتباه کردید. این «تسلیم شدن» نیست؛ این یعنی «بـزرگ شدن»! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۴ از گیلان غرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصر شیرین بروی،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۵ ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند. خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند. گاهی بچه‌ها ۵ ساله می‌شدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامه خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آن جایی که می‌دانم، رحیم متولد ۱۳۳۸ است، ابراهیم ۱۳۴۲، جمعه ۱۳۴۶، لیلا ۱۳۴۷، ستار ۱۳۴۹، جبار و سیما که دو قلو بودند، سال ۱۳۵۳. آن وقت‌ها گاهی عموها یا دایی‌ها برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند و وقتی هم دایی ام رفت برای من شناسنامه بگیرد نام خانوادگی خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه ی خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند. اما نام خانوادگی سیما و جبار از پدرم است یعنی سلیم منش. من فرزند دوم این خانواده پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهرها و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همه کارهایشان را انجام می‌دادم. بچه ی بزرگ بودم و باید جور همه‌شان را می‌کشیدم. پدرم را دوست داشتم از همه بچه‌ها بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من می‌گفت: «توها و پشت منی» (تو پشت و پناه منی) مرا مثل برادر خودش می‌دانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی می‌پوشید و دستمالی به سر می‌بست. ریشه‌های دستمال روی چشم‌هایش می‌افتاد. همیشه به پدرم می‌گفتم کاکه. کاکه به زبان کردی به معنای برادر بزرگتر هم هست. عادت کرده بودم این طور صدایش کنم. وقتی او هم به من می‌گفت ها و پشت، (پشت و پناه) باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاه می‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبرویش می‌نشستم. آینه ی کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد می‌گفت: «براگمی...» (منظور قربان صدقه رفتن است) آن قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید. آن موقع‌ها، هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار و حرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانه‌ی ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان جا می‌نشستیم. چیزی را که از بزرگترها شنیده بودم برایشان تعریف می‌کردم. بچه‌ها که می‌ترسیدند مسخره‌شان می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🪹🍃🌲 🪹 معماری زیبای پرندگان در ساخت لانه 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔹 شکست 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙 یک دم ز بی‌وفایی عالم غمت مباد یک عمر، عاشقی کن و یک دم غمت مباد مردم به هر که آینه شد سنگ می‌زنند از طعنه‌های عالم و آدم غمت مباد «فاضل نظری» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌿 نیک باش! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۵ ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۶ یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجمه دیدم که از خاک بیرون آمده بود. خوشم می‌آمد که پسرها را بترسانم. بچه‌ها پشتشان به من بود. گفتم: «بچه‌ها، برنگردید یک مُرده پشت سرتان ایستاده. هر کس برگردد، مُرده او را می‌خورد.» بچه‌ها وحشت زده به من نگاه کردند و داشتند از ترس می‌مُردند. بعد انگار شک کردند. برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. یک لحظه با دیدن جمجمه سرجایشان میخکوب شدند و بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. هر کدامشان سعی می‌کردند پشت آن یکی قایم شوند. یکی از پسرها زبانش بند آمده بود و می لرزید. گفتم نکند بچه از حال برود! انگار او را بدجور ترسانده بودم. داد زدم: «چیزی نیست، بچه‌ها. این فقط اسکلت سر یک مُرده است.» هر چه سعی کردم آرامشان کنم، فایده نداشت، آن ها باز هم می‌ترسیدند. زودی از آن جا رفتیم. بچه‌ها وقتی قیافه ی خونسرد مرا دیدند گفتند: «تو نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه، از چی بترسم؟ فکر می‌کنی این استخوان بی‌چاره چه کار می‌تواند بکند؟» یکی از بچه‌ها گفت: «امشب به خوابت می‌آید و تو را با خودش می‌برد.» من هم گفتم: «فکر می‌کنی می‌ترسم؟ من که کاری نکردم. حاضرم شب بیایم و همین جا بنشینم.» آن شب با خیال راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم و پیش بچه‌ها رفتم، فهمیدم بعضی‌ها جایشان را خیس کرده‌اند! حتی یکی از پسرها تا صبح رختخوابش را باد زده تا مادرش نفهمد چه کار کرده! بیش‌تر دوستانم عروسک داشتند و بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلندتر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دست‌هایش. نخ را چند بار پیچیدم تا محکم شود. از تکه پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله ی پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای این که خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. حالا من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید: «اسمش را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!» همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!» گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.» نمی‌دانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچه‌ها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است!» وقتی به عروسکم نگاه می‌کردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم می‌خواندم: « ویلگانه‌گی (عروسک) رنگینم نازنین شیرینم...» وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شب‌ها کنار خودم می‌خواباندمش. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر چند ده نفر به طرفداری از همجنس بازان تجمع کرده بودند، رسانه‌های بزرگ جهان چند برابر پوشش می‌دادند. ولی از پوشش تجمع ۲۵ میلیونی اربعین واهمه دارند. ✅ این یعنی ما داریم کاری بزرگ را انجام می‌دهیم که منافع مستکبرین و زورمداران جهان را به هم می‌زند. 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🌤 خورشید باش! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔴 یک کار و دو گناه 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─