eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 تنها صدای بمب‌ها هم برای کودکان غزه کافی است 🥀 «رهف زیاد ابوسریح» دختربچه‌ی ۴ ساله اهل غزه که پس از اقدام اشغالگران به بمباران یک خانه در اردوگاه النصیرات در مرکز غزه دچار ایست قلبی شد و به شهادت رسید. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۷ زمستان‌ها توی خانه‌ی خودمان بودیم. اما وقتی بهار می‌شد، سیاه چا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۸ «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز می‌کردند و برق می‌انداختند و داخلش آب می‌ریختند. توی کنه، آب سرد می‌ماند. از این که دهنم را به دهانه کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف می‌کردم. مادرم می‌گفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان.» گوسفندها که می‌آمدند، شیرشان را می‌دوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست می‌کردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با این که کوچک بودم، اما مادرم اجازه می‌داد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچه‌های هم سن و سالم مثل من بلد نبودند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندها را به چرا می‌بردم. وقتی گوسفندها می‌چریدند، من کلی گیاه کوهی جمع می‌کردم. نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش می‌گذاشت و آتشِ زیر ساج (ظرف فلزی ته گرد) را روشن می‌کرد. خمیر درست می‌کردیم. چوب و چیلی را هم خودمان می‌آوردیم و توی اجاق می‌ریختیم. بعد خمیر را پهن می‌کردیم روی ساچ و بوی خوش نان توی هوا پخش می‌شد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست می‌شدم. نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزه‌تر بود. یکی دو تا اول را همین طوری چنگ می‌زدم و داغ داغ می‌خوردم. بقیه ی خواهرها و برادرهایم که مرا این شکلی می‌دیدند، شروع می‌کردند به خوردن نان داغ. بعضی وقت‌ها لب‌ها و دهانمان می‌سوخت. مادرم می‌گفت: «هول نشوید انگار صد سال است نان نخورده‌اند! مگر قحطی زده‌اید؟» شکممان که سیر می‌شد، با خمیر شکل‌های مختلف درست می‌کردیم. شکل‌هایی را که درست کرده بودیم، می‌پختیم و نگه می‌داشتیم. این‌ها اسباب بازی‌هایمان می‌شدند. ساعت‌ها با همان خمیرها که پخته بودیم بازی می‌کردیم. خدا می‌داند چه قدر دست به دست می‌شدند و چرک دست‌هایمان به آن ها می‌چسبید، اما بعد آن ها را می‌خوردیم. توی روستا خیلی وقت‌ها بچه‌ها می‌مُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکی‌ها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچک تر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد می‌کند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟» مردم آوه‌زین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش می‌کوبید و فریاد می‌زد: «روله... روله...» (عزیزم) باورم نمی شد برادرم مُرده است. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک جلوی خانه نشستم. مردم نمی‌گذاشتند بروم داخل. جنازه ی برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمی‌کردم یک روز یکی از افراد خانواده‌ام این قدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود و داشتم از حال می‌رفتم. برادر کوچک‌ترم ابراهیم گریه می‌کرد و کسی دور و برش نبود. با این که خودم داشتم از ناراحتی دق می‌کردم کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه می‌کردیم. زن دایی ام ما را که از دور دید به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانه زن دایی ام رفتم. زن دایی ام چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرف‌هایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمه‌های نان و کره را خوردیم و کنار زن دایی ام نشستیم. مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زن دایی ام گفتم: «حالا که برادرم مُرده، من چه‌طور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.» برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم می‌مُرد و من می‌خواستم بدانم چرا. تا مدت‌ها دلتنگ او بودم. جلوی خانه می‌نشستم به برادرم فکر می‌کردم و گریه می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ راه نجات 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۸ «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۹ فقیر بودیم و غذای ما هم ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقت‌ها که خانه ی همسایه‌ها را می‌دیدم حسودیم می‌شد. با خودم می‌گفتم: «چه قدر وسایلشان زیاد است، خوش به حالشان!» پدرم سخت کار می‌کرد. توی مزرعه دیگران کارگری می‌کرد. حدود هفت هشت سالی داشتم که یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم!» پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه کار کنم، زن؟ من و رحیم که توی مزرعه مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است اگر زمین از خودم بود فرق می‌کرد.» دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم می‌توانم کار کنم.» پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.» خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول می‌دهم خوب کار کنم.» قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت. صبح زود با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم. چیزی نگفتم، ولی وقتی برای کارگری راه افتاد بی سر و صدا، دنبالش رفتم. کمی جلوتر، برگشت و تعجب کرد. پرسید: «روله‌ (عزیزم) چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟» با التماس گفتم: «به خدا خوب کار می‌کنم. اگر خسته شدم، برمی‌گردم.» دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز، ولی خب، اگر می‌خواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.» این طور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم. اما غیرتی. می‌گفتم باید طوری کار کنم که مسخره‌ام نکنند. گاهی لابه لای گیاه‌ها و ساقه‌های گندم گم می‌شدم. قدم کوتاه‌تر از آن ها بود. روزهایی بود که خسته می‌شدم و می‌بریدم. اما به خودم می‌گفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد، مرد باش فرنگیس!» آفتاب روی سرم می‌تابید و عرق از پیشانی‌ام شُره می‌کرد. مرتب آب می‌خوردم. اما غروب‌ها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن می‌رسید که مزدم را بگیرم. صاحب کارمان روزانه مزد می‌داد. روزهای اول زود از نفس می‌افتادم، اما کم کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم می‌تابید، دستمال سرم را تند تند خیس می‌کردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می‌بست و از دور به من نگاه می‌کرد و مواظبم بود. روزهای اول که به دست‌هایم نگاه می‌کردم ناراحت می‌شدم. دست‌هایم زخمی و پوست پوست و قرمز شده بودند. درد می‌کردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه می‌رسیدم، به مادرم می‌گفتم دست‌هایم درد می‌کند و او روی زخم‌های دستم روغن حیوانی می‌مالید. یک شب که به خانه آمدم دیدم مادرم کاسه‌ای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسه حنا گذاشت. می‌گفت حنا زخم‌های دستم را خوب می‌کند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواش یواش دست‌هایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کم کم رنگ صورتم برگشت و دست‌هایم زمخت و بزرگ شدند. وقتی از سر زمین برمی‌گشتیم، پدرم دست‌هایم را می‌گرفت می‌مالید و می‌بوسید. بعد تازه می‌فهمیدم دست‌های من پیش دست‌های پدرم خیلی نرم است. دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن وقت تمام دردهایم از یادم می‌رفت و از خودم خجالت می‌کشیدم. پدرم که راه می‌رفت از پشت سرش بالا و پایین می‌پریدم و تا آوه زین با هم حرف می‌زدیم. چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «براگمی!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹 ❇️ یک افتخار بزرگ: پنج نوجوان ایرانی پنج طلا در المپیاد جهانی از ایران ۵ نفر به المپیاد جهانی نجوم اعزام شدند و هر ۵ نفر طلا گرفتند در حالی که کلاً ۱۰ نشان وجود داشت. کشور دوم با یک نشان طلا هست. آمریکا و دیگر کشورهای مدعی در رتبه‌های بعدی هستند. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌹 ❇️ یک افتخار بزرگ: پنج نوجوان ایرانی پنج طلا در المپیاد جهانی از ایران ۵ نفر به المپیاد جهانی نج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شهید آیت الله دکتر بهشتی: «ما همیشه فریاد می‌کردیم که زن در اسلام زنده، سازنده و رزمنده است ولی به شرط آن که لباس رزمش، لباس عفتش هم باشد.» 📚 [اسطوره‌‌ای بر جاودانه تاریخ، رویه‌ی ۱۰۸۵] 📹 استقبال خانوادگی از «خانم حنانه خرم‌دشتی» دارنده‌ی نشان طلای المپیاد جهانی نجوم 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌙 ماهی تو که بر بام شکوه آمده است آیینه ز دستت به ستوه آمده است خورشید اگر گرم تماشای تو نیست دلگیر مشو ز پشت کـوه آمده است ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔹 «اجتماعى بودن» همه جا بودن و با همه صحبت کردن و بگو و بخند کردن نیست! اجتماعى بودن این است که بدانیم کی و کجا چه‌گونه باشیم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بازآ که غم زمانه از دل برود خواب از سر روزگار غافل برود از آمد و رفت فتنه‌ها دل‌تنگیم ای جلوه‌ی حق! بیا که باطل برود «سید حسن حسینی» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
«دل من رای تو دارد، سر سودای تو دارد» 💠 هنرکــده 💠 https://eitaa.com/rooberaah
🐦 مراقب یاکریم‌های زندگیتون باشید! 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 ☑️ چیزی که محاسباتشان را به هم ریخته است! 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🇮🇷」 「🕊️」 ⚠️ ای کاش مسئولان بدانند! 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت رئیس جمهور شهید، محمد علی رجایی ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
6_144233937431661004.mp3
3.85M
🌿 🎶 «حسرت» 🎙 مصطفی راغب /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍂 خوار مشو! 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۹ فقیر بودیم و غذای ما هم ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و سا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۲۰ بعضی شب‌ها که از سر زمین به خانه برمی‌گشتیم، می‌دیدم غذایمان فقط نان خشک است. همان دم در از حال می‌رفتم. حالم بد می‌شد. لقمه ای نان که توی دهنم می‌گذاشتم و همراهش یک حبه قند که می‌خوردم، حالم جا می‌آمد. آن وقت از خستگی همان جا خوابم می‌برد. می‌دانستم از این که فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی می‌دید که اهمیتی نمی‌دهم، کمی خیالش راحت می‌شد. شب‌ها قصه‌هایی از مردم با عزت و آبرو تعریف می‌کرد که هیچ وقت نمی‌گذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی می‌کنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمی‌کشند. موقع درو، بارها را گوشه‌ای جمع می‌کردیم. بعد بار را می‌بستیم و روی پشت می‌گذاشتیم و می‌بردیم تا سرِ جاده یا خرمنگاه. آن جا روی خرمن می‌گذاشتیم تا کومه‌ای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم می‌گذاشتم و تا خرمنگاه می‌بردم. گاهی حتی، هم روی پشتم هم روی سرم بار می‌گذاشتم. دفعه ی اول، پدرم بار کمی روی دوشم گذاشت و گفتم: «بازم بگذار.» یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمی‌توانی.» خندیدم و گفتم: «می‌توانم کاکه. می‌توانم.» پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه می‌روم، تعجب می‌کرد. دفعه ی بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد. از صبح تا شب، روزی صد بافه گندم می‌بردم تا خرمنگاه و برمی‌گشتم. خرمن را با شن آهنی که وسیله‌ای است برای جدا کردن کاه از گندم، می‌کوبیدیم و با گاوآهن رویش می‌چرخیدیم تا محصول از کاه جدا شود. وقتی خرمن زیر پای گاوها خوب کوبیده می‌شد، گندم‌ها را هوا می‌کردیم تا باد، کاه را از محصول جدا کند. بعد محصول را توی گونی و هور می‌ریختیم، سرش را می‌بستیم و می‌دوختیم. پدرم وقتی کار کردن مرا می‌دید، می‌خندید و می‌گفت: «فرنگیس، تو از کار نمی‌ترسی، کار از تو می ترسد!» دو تا سیاه چادر روی زمین پهن می‌کردیم. گندم‌ها را توی تشت می‌ریختیم و می‌ شستیم و بعد که آبش می‌رفت، روی سیاه چادر پهن می‌کردیم تا خشک شود. بعد گندم‌ها را می‌بردیم مکینه کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه می‌نشستم. گندم را از بالا توی مکینه می‌ریختیم و زیر مکینه کیسه می‌گرفتیم تا از آرد پر شود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
نیکوکاری 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🔹 انهدام صد جنگنده‌ی پیشرفته‌ی دشمن در یک عملیات 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌙 ماییم مست و سرگران، فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود، عشق تو را بادا بقا کو بام غیر بام تو؟ کو نام غیر نام تو؟ کو جام غیر جام تو‍‍؟ ای ساقی شیرین ادا! ای بر درت خیل و حشم! بیرون خرام ای محتشم زیرا که سرمست و خوشم، زان چشم مست دلربا «مولوی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 هشدار جدی شهید بهشتی به مسئولان جمهوری اسلامی: نگاه‌های نافذ و پرمعنی مردم، از روز نخست، نگران گفتار و رفتار شماست! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🍀🍁🍀 اگرچه نزد شما تشنه‌ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می‌شود آری همیشه بی‌خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام‌‌هایم را هر آنچه شیفته‌تر از پیِ شدن بودم چه‌گونه شرح دهم عمق خستگی‌ها را؟ اشاره‌ای کنم انگار کوهکن بودم من آن زلال پرستم در آب گند زمان که فکر صافی آبی چنین لجن بودم غریب بودم و گشتم غریب‌تر اما دلم خوش‌ است که در غربت وطن بودم «محمد علی بهمنی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌹 👑 ملکه‌ی تپانچه‌ی جهان 🔘 کمیته‌ی پارالمپیک آسیا با انتشار تصاویری از «ساره‌ جوانمردی» نوشت: ساره جوانمردی از ایران، افتخار آسیا، پنجمین مدال پارالمپیک خود را کسب کرد و جایگاه افسانه‌ایِ خود را در تاریخچه‌ی تیراندازیِ پاراورزش تثبیت نمود. 📸 عکس: لحظه‌ی بوسه‌ی «ساره جوانمردی» بر قرآن کریم، پس از کسب نشان طلا در پارالمپیک پاریس 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 👈🏼 اول از همه، خودت! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۲۰ بعضی شب‌ها که از سر زمین به خانه برمی‌گشتیم، می‌دیدم غذایمان فقط
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ‌۲۱: با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی یک بار هم لباس نمی خریدیم. لباسم همیشه کهنه و پروصله بود. گاهی این وصله‌ها آن قدر زیاد می شدند که انگار لباس چهل تکه تنم است. کفش های پلاستیکی ام پاره که می شد، خودم پینه می کردم. کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم. درو می کردم، نان می پختم، گاو و گوسفندها را به چرا می بردم، کشاورزی می کردم، بذر می کاشتم، علف‌ها را وجین می کردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم بر می آمد، انجام می دادم. گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی» می آوردیم. منطقه ی ما پر از درختچه های کوهی است. مهم‌ترینش بلوط است. وقتی می خواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب می کردم و به سمت کوه راه می افتادم، با تبر، چوب های خشک بلوط را می شکستم. صدای تبرم در کوه می پیچید و این که صدای دست خودم را توی کوه می شنیدم، خوشم می آمد. بعد شروع می کردم به بستن شاخه ها به همدیگر. کوله ی شاخه ها، بزرگ و بزرگ‌تر می شد. با طناب، چوب ها را محکم می کردم. تبرم را دست می‌گرفتم، یا علی می گفتم و راه می افتادم سمت پایین. وقتی به ده می رسیدم، از نفس می افتادم. اما وقتی می دیدم مردم با تعجب به کوله بارم نگاه می کنند، می دانستم زحمت زیادی کشیده ام. به خانه که می رسیدم، مادرم دست هایش را بلند می کرد و می گفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاری‌تر است! خدایا شکرت، برای این دختر.» بعضی وقت ها هم برای پنبه چینی به روستای گور سفید می رفتیم. پارچه ای به کمرم می بستم و تند تند پنبه می چیدم. تا غروب دامن دامن، پنبه می چیدم. غروب می دیدم یک گونی بزرگ پر شده است. گاهی هم می رفتم و برای مردم وجین می کردم. یا چغندر می چیدم و دستمزد می گرفتم. خیار و پنبه می چیدم و هر کار مردانه ای انجام می دادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را می داد، خوشحال تا خانه می دویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه می دادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همان جا، بدون این که آن‌ها را بشویم، می خوردمشان. بهار وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر می شد از شنگه و کنکر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی می رفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگ تر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمی‌گشتم، تا چند روز از همان گیاه‌ها می خوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی که می توانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه می کندیم و بابتش پولی نمی دادیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 دهان پر و مغز خالی 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🏴 با لطف حسن بوده حسینی شده عالم 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba