🌙
ماهی تو که بر بام شکوه آمده است
آیینه ز دستت به ستوه آمده است
خورشید اگر گرم تماشای تو نیست
دلگیر مشو ز پشت کـوه آمده است
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」
🔹 «اجتماعى بودن» همه جا بودن و با همه صحبت کردن و بگو و بخند کردن نیست!
اجتماعى بودن این است که
بدانیم کی و کجا چهگونه باشیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از آمد و رفت فتنهها دلتنگیم
ای جلوهی حق! بیا که باطل برود
«سید حسن حسینی»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
«دل من رای تو دارد، سر سودای تو دارد»
#نقاشی_خط
💠 هنرکــده
💠 https://eitaa.com/rooberaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑
☑️ چیزی که محاسباتشان را به هم ریخته است!
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🇮🇷」 「🕊️」
⚠️ ای کاش مسئولان بدانند!
🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت رئیس جمهور شهید، محمد علی رجایی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
6_144233937431661004.mp3
3.85M
🌿
🎶 «حسرت»
🎙 مصطفی راغب
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍂 خوار مشو!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۱۹ فقیر بودیم و غذای ما هم ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و سا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: ۲۰
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذایمان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمه ای نان که توی دهنم میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همان جا خوابم میبرد. میدانستم از این که فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی میدید که اهمیتی نمیدهم، کمی خیالش راحت میشد. شبها قصههایی از مردم با عزت و آبرو تعریف میکرد که هیچ وقت نمیگذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی میکنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمیکشند.
موقع درو، بارها را گوشهای جمع میکردیم. بعد بار را میبستیم و روی پشت میگذاشتیم و میبردیم تا سرِ جاده یا خرمنگاه. آن جا روی خرمن میگذاشتیم تا کومهای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم میگذاشتم و تا خرمنگاه میبردم. گاهی حتی، هم روی پشتم هم روی سرم بار میگذاشتم. دفعه ی اول، پدرم بار کمی روی دوشم گذاشت و گفتم:
«بازم بگذار.»
یک کم دیگر گذاشت و گفت:
«فرنگیس، بس است... دیگر نمیتوانی.»
خندیدم و گفتم:
«میتوانم کاکه. میتوانم.»
پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه میروم، تعجب میکرد. دفعه ی بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد. از صبح تا شب، روزی صد بافه گندم میبردم تا خرمنگاه و برمیگشتم.
خرمن را با شن آهنی که وسیلهای است برای جدا کردن کاه از گندم، میکوبیدیم و با گاوآهن رویش میچرخیدیم تا محصول از کاه جدا شود. وقتی خرمن زیر پای گاوها خوب کوبیده میشد، گندمها را هوا میکردیم تا باد، کاه را از محصول جدا کند. بعد محصول را توی گونی و هور میریختیم، سرش را میبستیم و میدوختیم. پدرم وقتی کار کردن مرا میدید، میخندید و میگفت:
«فرنگیس، تو از کار نمیترسی، کار از تو می ترسد!»
دو تا سیاه چادر روی زمین پهن میکردیم. گندمها را توی تشت میریختیم و می شستیم و بعد که آبش میرفت، روی سیاه چادر پهن میکردیم تا خشک شود. بعد گندمها را میبردیم مکینه کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه مینشستم. گندم را از بالا توی مکینه میریختیم و زیر مکینه کیسه میگرفتیم تا از آرد پر شود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☘ نیکوکاری
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🔹 انهدام صد جنگندهی پیشرفتهی دشمن در یک عملیات
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌙
ماییم مست و سرگران، فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود، عشق تو را بادا بقا
کو بام غیر بام تو؟ کو نام غیر نام تو؟
کو جام غیر جام تو؟ ای ساقی شیرین ادا!
ای بر درت خیل و حشم! بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم، زان چشم مست دلربا
«مولوی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 هشدار جدی شهید بهشتی به مسئولان جمهوری اسلامی:
نگاههای نافذ و پرمعنی مردم، از روز نخست، نگران گفتار و رفتار شماست!
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🍀🍁🍀
اگرچه نزد شما تشنهی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ میشود آری
همیشه بیخبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلامهایم را
هر آنچه شیفتهتر از پیِ شدن بودم
چهگونه شرح دهم عمق خستگیها را؟
اشارهای کنم انگار کوهکن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریبتر اما
دلم خوش است که در غربت وطن بودم
«محمد علی بهمنی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌹
👑 ملکهی تپانچهی جهان
🔘 کمیتهی پارالمپیک آسیا با انتشار تصاویری از «ساره جوانمردی» نوشت:
ساره جوانمردی از ایران، افتخار آسیا، پنجمین مدال پارالمپیک خود را کسب کرد و جایگاه افسانهایِ خود را در تاریخچهی تیراندازیِ پاراورزش تثبیت نمود.
📸 عکس:
لحظهی بوسهی «ساره جوانمردی» بر قرآن کریم، پس از کسب نشان طلا در پارالمپیک پاریس
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
👈🏼 اول از همه، خودت!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ۲۰ بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذایمان فقط
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۲۱:
با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی یک بار هم لباس نمی خریدیم. لباسم همیشه کهنه و پروصله بود. گاهی این وصلهها آن قدر زیاد می شدند که انگار لباس چهل تکه تنم است. کفش های پلاستیکی ام پاره که می شد، خودم پینه می کردم. کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم. درو می کردم، نان می پختم، گاو و گوسفندها را به چرا می بردم، کشاورزی می کردم، بذر می کاشتم، علفها را وجین می کردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم بر می آمد، انجام می دادم.
گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی» می آوردیم. منطقه ی ما پر از درختچه های کوهی است. مهمترینش بلوط است. وقتی می خواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب می کردم و به سمت کوه راه می افتادم، با تبر، چوب های خشک بلوط را می شکستم. صدای تبرم در کوه می پیچید و این که صدای دست خودم را توی کوه می شنیدم، خوشم می آمد. بعد شروع می کردم به بستن شاخه ها به همدیگر. کوله ی شاخه ها، بزرگ و بزرگتر می شد. با طناب، چوب ها را محکم می کردم. تبرم را دست میگرفتم، یا علی می گفتم و راه می افتادم سمت پایین. وقتی به ده می رسیدم، از نفس می افتادم. اما وقتی می دیدم مردم با تعجب به کوله بارم نگاه می کنند، می دانستم زحمت زیادی کشیده ام. به خانه که می رسیدم، مادرم دست هایش را بلند می کرد و می گفت:
«خدایا شکرت، از صد پسر کاریتر است! خدایا شکرت، برای این دختر.»
بعضی وقت ها هم برای پنبه چینی به روستای گور سفید می رفتیم. پارچه ای به کمرم می بستم و تند تند پنبه می چیدم. تا غروب دامن دامن، پنبه می چیدم. غروب می دیدم یک گونی بزرگ پر شده است. گاهی هم می رفتم و برای مردم وجین می کردم. یا چغندر می چیدم و دستمزد می گرفتم. خیار و پنبه می چیدم و هر کار مردانه ای انجام می دادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را می داد، خوشحال تا خانه می دویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه می دادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همان جا، بدون این که آنها را بشویم، می خوردمشان.
بهار وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر می شد از شنگه و کنکر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی می رفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگ تر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمیگشتم، تا چند روز از همان گیاهها می خوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی که می توانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه می کندیم و بابتش پولی نمی دادیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ بیمنطقی خداناباوران!
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
دهان پر
و مغز خالی
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 «عزا عزای حضرت پیغمبره»
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند
«سعدی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 داستان یک هدیهی ارزشمند
#فانوس
/روشنبینی و روشنگری 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اميدوارم حال خوب،
تكراریترین رخداد زندگیت باشه!
🌸 «زندگی زیباست»
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@sad_dar_sad_ziba
╚════ ✾ ✾ ✾
「🍃「🌹」🍃」
گاهی یک گام کوچک در جهت درست، منجر به بزرگترین پیروزیها زندگی شما می شود.
✔️ #تلاش_کافی
✔️ #سمت_و_سوی_درست
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۱: با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۲۲ :
بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزهها بازی میکردم که مادرم صدایم زد و گفت:
«فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا میآورند.»
با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچهاش به دنیا میآمد، کمک میکردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد آرام آرام سراپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغاله ی قشنگی بود. بزغاله هی میافتاد و هی بلند میشد. چشمهای درشت و قشنگی داشت. آن قدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم:
«این بزغاله مال من باشد؟»
دستش را به کمر زده بود و به بزغاله نگاه میکرد. پرسید:
«دوستش داری؟»
با شادی گفتم:
«آره کاکه. تو رو خدا این را بده من.»
خندید و گفت:
«باشد برای خودت.»
مادرم گفت:
«چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما میگیرد.»
پدرم گفت:
«اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.»
بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش میکردم. تا صدایی میشنید گوشهایش را تیز میکرد و رو به بالا میگرفت. مرتب دور و برم میپلکید و لباسهایم را بو میکرد. او را بغل میکردم و توی دامنم میگذاشتم. نگاهم میکرد و هی پوزه اش را میجنباند. برایش دست میزدم و گدی گدی میگفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا میشنید، میآمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود. بزغالهام شاخ نداشت و به آن کرهل (بدون شاخ) میگفتیم.
بزغالم بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم میدوید و همیشه با من بود. یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه میکند. شک کردم و گفتم:
«کاکه، تو که نمیخواهی سرش را ببری؟»
پدرم من من کُنان گفت:
«میگذاری سرش را ببرم فرنگیس؟»
با ترس و وحشت گفتم:
«نه، نباید سرش را ببری.»
سری تکان داد و آن روز حرفی نزد. یک روز دیگر گفت:
«فرنگ، لباسهایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گلهای لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.»
اول به لباسهای کهنهام و بعد به کرهل نگاه کردم. میدانستم اگر نه بگویم بالأخره سرش را میبُرند. قبول کردم. گرچه دلم نمیخواست بفروشیمش. اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند. وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم میزدم تا مردم نفهمند گریه کرده ام.
غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباسها را طرفم گرفت و گفت:
«اینها مال توست.»
لباسهایم گلهای قشنگی داشت و زیبا بود. مدتها بود لباس تازهای نداشتم و وقتی آن لباس کردی قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄