فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ خیر دنیا و آخرت
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
「🍃「🌹」🍃」
💡 چراغی روشن کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇩🇪 صحنههایی جالب از برلین
آلمان
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌹
🇮🇷 ایران در المپیادهای علمی جهانی سال ۲۰۲۴ میلادی سوم شد.
❇️ با پایان المپیادهای علمی سال ۲۰۲۴ میلادی، در ۵ المپیاد با بیشترین کشور شرکتکننده (۱ز ۵۳ تا ۱۱۰ کشور) ایران با کسب ۱۰ نشان طلا، ۱۰ نقره و ۲ برنز در جایگاه سوم جهان قرار گرفت.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
「📿」
💚 معبودا
تو چه گونه معشوقی هستی
که خود، دعوت میکنی و فرامیخوانی؟
🌿 کدامین معشوق میگوید:
صد بار اگر تــوبه شکستی بازآ!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۸: هر وقت پدرم برای دیدن من به گور سفید میآمد، تا نیمههای راه با
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۲۹:
ابراهیم و رحیم همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان میدیدم، با حسرت نگاهشان میکردم و میگفتم:
«خوش به حالتان!»
سال ۱۳۵۹ بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعه ی مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمن ها را جمع کرده بودیم و میخواستیم برای پاییز آماده شویم. گه گاه صدای دامب و دومبی از دور میشنیدیم. مردهای ده که جمع میشدند، میگفتند:
«صدامیها میخواهند حمله کنند.»
برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دوره ی آموزش نظامی دیدند. رحیم بیست و یک سالش بود و ابراهیم شانزده سال داشت. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قد بلند و قوی هیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قد بلند و قوی هیکل بودیم. با همان لباسهای کردیشان میرفتند. گاهی که میآمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف میزدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا میگفت:
«کم این طرف و آن طرف بروید. میترسم بلایی سرتان بیاید.»
رحیم و ابراهیم چیزی نمیگفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم:
«چرا جنگ؟ مگر ما چه کردهایم؟»
رحیم خوب از این چیزها سر در میآورد جواب داد:
«عراق میخواهد از مرز قصر شیرین حمله کند.»
ترسیدم. به سینه زدم و گفتم:
«براگم، مواظب خودتان باشید.»
رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود گفت:
«مگر بمیریم و اجازه بدهیم این نمک به حرامها خاک ما را بگیرند.»
قصر شیرین به گیلان غرب نزدیک بود و گاهی صدای بمبهایی را که در قصر شیرین می افتاد، میشنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زنها و بچهها هم دلهره داشتند. مردها میگفتند:
«مگر ما بیغیرت باشیم که سربازهای عراقی این قدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرند.»
دیگر دست و دلمان به کار نمیرفت. شب و روزمان شده بود حرف زدن درباره ی صدای بمبها و توپهایی که میشنیدیم. گاهی مردمی را میدیدیم که از قصر شیرین میآمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد میشدند. چون گور سفید مابین قصر شیرین و گیلان غرب بود، زیاد آن ها را میدیدیم. یک بار خانوادهای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مرد آن ها با ترس گفت:
«خواهر، میشود آب و نان به ما بدهید؟»
سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساچی آوردم. بچههایشان با حرص، نانها را میخوردند. تعارفشان کردم بیایند خانه. قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم:
«چه خبر است؟»
زن که بچهاش را بغل کرده بود، گفت:
«خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو میآیند. اگر به شما برسند، دیوانه میشوید. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید این جا.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🍁🍀
گامی به راه و گامی در انتظار دارم
سرگشته روزگاری پَرگاروار دارم
دلبستهی امیدی در سنگلاخ گیتی
رَه بیشکیب پویم، دل بیقرار دارم
یک عمر میزدم لاف از اختیار و اینک
چون شمع، اشک و آهی بیاختیار دارم
گو ابرِ غم ببارد تا همنشین عشقم
از غم چه باک دارم کاین غمگسار دارم
نبود روا که گیرم جا در حضیض پَستی
سیلم که هستی خود از کوهسار دارم
سرشارم از جوانی هر چند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز رنگ بهار دارم
از خاک پاک مشهد نقشی است بر جبینم
شادم «امین» که از دوست، این یادگار دارم
«امام خامنه ای»
(سایه اش پایدار)
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 فَإِنَّ حِزبَ اللهِ هُمُ الغالِبون
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
اگر انسان سرمایهاش را
در مغزش بگذارد نه در کیف پولش،
هیچ دزد و راهزنی نمیتواند آن را از او برباید.
🌿 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ بهترین عدالت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🕊 فقط کسانی می تواننــــد
لذت پرواز را بچشـــــند
که از سقوط نمی ترســـــند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کتاب بخوانیم...
شاید در کتابی که می خوانیم
جملهای، شخصیتی یا کلیدی برای قفل درون ما وجود داشته باشد.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔻 تخم هوس
🔺 ریشهی غفلت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۹: ابراهیم و رحیم همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۰:
فهمیدم جنگ دارد شروع میشود. میگفتند عراقیها همه جا را بمباران میکنند. خمپاره به شهر میخورد و مردمِ زخمی را به قرنطینه میبرند. قرنطینه جای بیماران و زخمیها بود. هر چه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب میپرسیدند:
«چرا شماها فرار نمیکنید؟! آن ها خیلی نزدیکند.»
خندیدم و گفتم:
«فرار کنم؟! کجا؟ خانه ی من اینجاست.»
یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید:
«فراریها بودند؟»
با تعجب پرسیدم:
«منظورت چیست؟»
گفت:
«ببین چه طور فرار میکنند؟ اینها چرا باید بروند؟»
با ناراحتی گفتم:
«بس کن. تو که به جای آن مرد نبودی. بی چاره با بچههایش و زنش چه کار کند؟»
بمب اندازیها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدیتر شد، مردم گور سفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و میگفتند غیرت ما قبول نمیکند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما این جا راحت بنشینیم. میخواهیم برویم بجنگیم. پسر دایی ام عباس رو به بقیه گفت:
«ننگ است برای ما که این جا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلویشان را بگیریم.»
مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی دارد. با عجله روسریام را سر کردم و با شوهرم به آوهزین رفتیم. به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف میزدند. مادرم تا مرا دید گفت:
«فرنگیس، برس به دادم. پسرها میخواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.»
دستش را گرفتم و گفتم:
«نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.»
رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را میگیرد. نیروهای ارتش نتوانستهاند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم:
«خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانههایمان؟ بیایند یکی یکی نابودمان کنند؟»
مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو هستم، گفت:
«حداقل یکیشان برود. به من رحم کنید!»
رحیم و ابراهیم آن قدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمیتوانست جلویشان را بگیرد. با خودم گفتم:
«خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان میآید؟»
همه ی مردم گیج شده بودند. مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
«اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟»
بلند شدم و گفتم:
خدا بزرگ است، دالگه (مادر). به خدا من هم حاضرم بروم.
پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت:
«چیزی یادتان نرود. من هم میروم ببینم بقیه دارند چه کار میکنند؟»
همین حرفش به همه ی بحثها و حرفها خاتمه داد.
آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقتها، من مشغول نگاه کردن به ستارهها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانهها با هم بازیهای شبانه میکردند. اما آن شب ده پر بود از سر و صدا.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
👌🏽 حال رو باید فهمید...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبشار سیاه چشمان
استــان مازنــدران
جادهی چالوس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
◼️ کلید هر پلیدی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
💠 امام خامنهای (سایهی بلندشان پایدار):
«حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛
به معنای
درست اندیشیدن
درست سخــن گفتن
درست شناسایی کردن
و دقیق به هدف زدن است.
[۲ شهریورماه ۱۴۰۳]
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌸 دختران و بانوان مؤمن و موفق،
نویدبخش پرورش نسلی زنده و زندهکننده
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 امید
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」
خدای مهربانم!
نورت را در وجودمان متجلی کن که
سخت محتاج آنیم.
خدایا !
برکت نگاهت را در نگاهمان بریز تا هر
کجا که می نگریم نیکی بیافرینیم و مهر.
خدایا!
میدانی که خسته ایم از خودمان از
روزمرگیها از نفرتها از جدایی ها از
من بودن ها.
خدایا!
دستمان را بگیر تا یادمان باشد که باید
دستی را بگیریم.
خدایا!
نگاه مهربانت را از ما دریغ مکن.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ تلاش كنيد با صدای آرام و ملايم با فرزندانتان صحبت كنيد.
آهسته حرف زدن والدين، كودكان را وادار به گوش دادن می كند.
بچه ها كلام آرام والدين را بهتر می پذيرند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ هشدار:
تصاویر دلخراش
📹 آخرین تصاویری که اسرائیل با تخصص ویژهاش رقم زد.
#کودکان_مظلوم
#فلسطین
#غزه
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۰: فهمیدم جنگ دارد شروع میشود. میگفتند عراقیها همه جا را بمبارا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۱:
مردها که هشت نفر میشدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسر دایی ام عباس حیدرپور، پسرخالههایم علی شاه و پاشا بهرامی، پسر خاله ی دیگرم شاه حسین جوانمیری و پسر داییهایم مراد و اردشیر گلهداری، تفنگهایشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشمهایشان خشم میبارید. توی کردها رسم بود هر خانوادهای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آماده ی رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند. اما آن قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشتهاند.
عباس پسر داییام رو به داییام محمد خان گفت:
«ما میرویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.»
دایی ام گفت:
«روله (عزیزم) خدا پشت و پناهتان.»
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت:
«مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد. (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بیعرضه باشیم) که دشمن این قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما میرویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
وقتی مردی این حرف را میزد، یعنی این که تا آخرین نفس میجنگد؛ یا میمیرد یا آبرویش را حفظ میکند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش میکردند و میگفتند:
«مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله میکند. شب راحت نخوابید.»
دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسر داییام عباس، دست گردن داییام انداخته بود. هشت نفر از مردهایمان داشتند میرفتند انگار قلبم را فشار میدادند. این چه بلایی بود داشت سرمان میآمد؟
همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر این که مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم. ولی طاقت نمیآوردم و مدام میرفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم میگفتم:
«تو را به خدا مواظب خودتان باشید.»
رحیم گفت:
«تو هم مواظب باوگ و دالگه مان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانهای!»
فانوسها را روشن کرده بودیم و دور جوانها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد و مردها از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زنها گریه میکردند. جوانهایی که میرفتند، برای همه عزیز بودند. میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصر شیرین و سر پل ذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریه زنها بلندتر شد. تا گور سفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصر شیرین حرکت کردند.
پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بیقراری میکرد و اشک میریخت. نمیدانستم غصه ی کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم از آن پس هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت میآمدند، میگرفتیم. آرام آرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده میشد. از دور میدیدیم که چهل تا چهل تا گلوله ی سنگین دور و اطراف آبادیها زمین میخورد. وقتی توپی زمین میخورد تمام دشت میلرزید و صدا میداد.
دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم. زنها رو به خورشید میایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین میکردند. من هم روی بلندی میرفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند میگفتم:
«صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.»
تنها روی بلندی میماندم و میگفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
🌷 كُنِ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لِی فِی كُلِّ الْأَحْوَالِ رَئوفًا
🌹 خدایا به عزتت سوگند با من در همه حال مهربان باش!
📚 دعای کمیل
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 انتظار
معناها و مسئولیتها
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 امام خامنهای (سایهی بلندشان پایدار): «حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفت
✔️ کارزار تمام نشدنی
#طراحی
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🪴
زندگی مانند تابلوی سفید نقاشی است و آماده شده تا تو با آبرنگهایی که در دست داری، شروع به نقاشی کنی. تلاش کن و اثری متفاوت از خود بیافرین، اثری که وقتی در پایان به آن نگاه می کنی، به آفریننده و به خودت آفرین بگویی.
«روزی که آفرید تو را صورتآفرین
بر آفرینش تو به خود گفت: آفرین
صورت نیافریده چنین صورتآفرین
بر صورتآفرین و بر این صورت آفرین»
🔹 هنرڪدهی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄