eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🕊 فقط کسانی می تواننــــد لذت پرواز را بچشـــــند که از سقوط نمی ترســـــند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ کتاب بخوانیم... شاید در کتابی که می خوانیم جمله‌ای، شخصیتی یا کلیدی برای قفل درون ما وجود داشته باشد. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔻 تخم هوس 🔺 ریشه‌ی غفلت 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۹: ابراهیم و رحیم همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۰: فهمیدم جنگ دارد شروع می‌شود. می‌گفتند عراقی‌ها همه جا را بمباران می‌کنند. خمپاره به شهر می‌خورد و مردمِ زخمی را به قرنطینه می‌برند. قرنطینه جای بیماران و زخمی‌ها بود. هر چه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب می‌پرسیدند: «چرا شماها فرار نمی‌کنید؟! آن ها خیلی نزدیکند.» خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانه ی من این‌جاست.» یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراری‌ها بودند؟» با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟» گفت: «ببین چه‌ طور فرار می‌کنند؟ این‌ها چرا باید بروند؟» با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای آن مرد نبودی. بی چاره با بچه‌هایش و زنش چه کار کند؟» بمب اندازی‌ها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدی‌تر شد، مردم گور سفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و می‌گفتند غیرت ما قبول نمی‌کند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما این جا راحت بنشینیم. می‌خواهیم برویم بجنگیم. پسر دایی ام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که این جا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلویشان را بگیریم.» مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی دارد. با عجله روسری‌ام را سر کردم و با شوهرم به آوه‌زین رفتیم. به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف می‌زدند. مادرم تا مرا دید گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها می‌خواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.» دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.» رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را می‌گیرد. نیروهای ارتش نتوانسته‌اند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانه‌هایمان؟ بیایند یکی یکی نابودمان کنند؟» مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو هستم، گفت: «حداقل یکیشان برود. به من رحم کنید!» رحیم و ابراهیم آن قدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمی‌توانست جلویشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان می‌آید؟» همه ی مردم گیج شده بودند. مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟» بلند شدم و گفتم: خدا بزرگ است، دالگه (مادر). به خدا من هم حاضرم بروم. پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود. من هم می‌روم ببینم بقیه دارند چه کار می‌کنند؟» همین حرفش به همه ی بحث‌ها و حرف‌ها خاتمه داد. آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقت‌ها، من مشغول نگاه کردن به ستاره‌ها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانه‌ها با هم بازی‌های شبانه می‌کردند. اما آن شب ده پر بود از سر و صدا. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 👌🏽 حال رو باید فهمید... 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔺 دست بردار! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبشار سیاه چشمان استــان مازنــدران جاده‌ی‌ چالوس / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
◼️ کلید هر پلیدی 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
💠 امام خامنه‌ای (سایه‌ی بلندشان پایدار): «حَربٌ‌ لِمَن حارَبَکُم‌» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛ به معنای درست اندیشیدن درست سخــن گفتن درست شناسایی کردن و دقیق به هدف زدن است. [۲ شهریورماه ۱۴۰۳] 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🌸 دختران و بانوان مؤمن و موفق، نویدبخش پرورش نسلی زنده و زنده‌کننده 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 امید 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」 خدای مهربانم! نورت را در وجودمان متجلی کن که سخت محتاج آنیم. خدایا ! برکت نگاهت را در نگاهمان بریز تا هر کجا که می نگریم نیکی بیافرینیم و مهر. خدایا! میدانی که خسته ایم از خودمان از روزمرگی‌ها از نفرت‌ها از جدایی ها از من بودن ها. خدایا! دستمان را بگیر تا یادمان باشد که باید دستی را بگیریم. خدایا! نگاه مهربانت را از ما دریغ مکن. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ تلاش كنيد با صدای آرام و ملايم با فرزندانتان صحبت كنيد. آهسته حرف زدن والدين، كودكان را وادار به گوش دادن می كند. بچه ها كلام آرام والدين را بهتر می پذيرند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ هشدار: تصاویر دلخراش 📹 آخرین تصاویری که اسرائیل با تخصص ویژه‌اش رقم زد. 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🫂 فرصت با هم بودن! 👌 تلنگر 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۰: فهمیدم جنگ دارد شروع می‌شود. می‌گفتند عراقی‌ها همه جا را بمبارا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۱: مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسر دایی ام عباس حیدرپور، پسرخاله‌هایم علی شاه و پاشا بهرامی، پسر خاله ی دیگرم شاه حسین جوان‌میری و پسر دایی‌هایم مراد و اردشیر گله‌داری، تفنگ‌هایشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشم‌هایشان خشم می‌بارید. توی کردها رسم بود هر خانواده‌ای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آماده ی رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند. اما آن قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته‌اند. عباس پسر دایی‌ام رو به دایی‌ام محمد خان گفت: «ما می‌رویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید‌.» دایی ام گفت: «روله (عزیزم) خدا پشت و پناهتان.» عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد. (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.» وقتی مردی این حرف را می‌زد، یعنی این که تا آخرین نفس می‌جنگد؛ یا می‌میرد یا آبرویش را حفظ می‌کند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله می‌کند. شب راحت نخوابید.» دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسر دایی‌ام عباس، دست گردن دایی‌ام انداخته بود. هشت نفر از مردهایمان داشتند می‌رفتند انگار قلبم را فشار می‌دادند. این چه بلایی بود داشت سرمان می‌آمد؟ همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر این که مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بی‌خیال نشان دهم. ولی طاقت نمی‌آوردم و مدام می‌رفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم می‌گفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.» رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگه مان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانه‌ای!» فانوس‌ها را روشن کرده بودیم و دور جوان‌ها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد و مردها از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زن‌ها گریه می‌کردند. جوان‌هایی که می‌رفتند، برای همه عزیز بودند. میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصر شیرین و سر پل ذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگ‌ها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریه زن‌ها بلندتر شد. تا گور سفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصر شیرین حرکت کردند. پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بی‌قراری می‌کرد و اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم غصه ی کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم از آن پس هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت می‌آمدند، می‌گرفتیم. آرام آرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده می‌شد. از دور می‌دیدیم که چهل تا چهل تا گلوله ی سنگین دور و اطراف آبادی‌ها زمین می‌خورد. وقتی توپی زمین می‌خورد تمام دشت می‌لرزید و صدا می‌داد. دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم. زن‌ها رو به خورشید می‌ایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین می‌کردند. من هم روی بلندی می‌رفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند می‌گفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.» تنها روی بلندی می‌ماندم و می‌گفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」 🌷 كُنِ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لِی فِی كُلِّ الْأَحْوَالِ رَئوفًا 🌹 خدایا به عزتت سوگند با من در همه حال مهربان باش! 📚 دعای کمیل 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🪴 زندگی مانند تابلوی سفید نقاشی است و آماده شده تا تو با آبرنگ‌هایی که در دست داری، شروع به نقاشی کنی. تلاش کن و اثری متفاوت از خود بیافرین، اثری که وقتی در پایان به آن نگاه می کنی، به آفریننده و به خودت آفرین بگویی. «‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزی که آفرید تو را صورت‌آفرین بر آفرینش تو به خود گفت: آفرین صورت نیافریده چنین صورت‌آفرین بر صورت‌آفرین و بر این صورت آفرین» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹 هنرڪده‌ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❇️ قشنگ‌ترین خستگی جهان 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ وقتی بچه ها رو به باغ وحش می‌برید مراقبشون باشید! 👌 تلنگر 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🇩🇪 دکتر قلب و عروقی که در آلمان به بیماران خود تجاوز می‌کرد، تنها به ۴ سال زندان محکوم شد! این در حالی است که اگر او ادعا کند که احساس می کند که یک زن است، او را به زندان زنان منتقل می‌کنند. ! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 آبشار طوف / شهرستان اندیکا / خوزستان این آبشار زیبا در دامنه‌های ارتفاعات «تاراز» از سلسله ارتفاعات «زاگرس» و از کوهی به نام «کما» سرچشمه می‌گیرد. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🦋 پروانگی 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۱: مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسر دایی ام
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۲: بعضی از بمب‌ها پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. دایی ام می‌گفت: «به این بمب ها می‌گویند خمسه خمسه.» یعنی پنج تا پنج تا. کم کم داشتیم اسم توپ‌ها و بمب‌ها رو هم یاد می‌گرفتیم! یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده، می‌دانم این نمک به حرام صدام نمی‌گذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «می‌خواهی از این جا برویم؟ به شهر برویم یا...» با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت می‌آید خانه‌مان را بدهیم دست عراقی‌ها و برویم؟» بلند شد و توی تاریکی شب، به ستاره‌ها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته می‌شوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...» رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستاره‌ها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد می‌جنگم. من نمی‌ترسم. می‌فهمی؟» علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چی شد‌ زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت می‌گویم. من و تو زن و شوهریم، می‌دانی که خیر تو را می‌خواهم.» با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.» آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد. روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همه ی مردم گور سفید هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه می‌کردند. صبح زود بود و خورشید چشم را می‌زد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی می‌دیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچه‌ها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان می‌دادند. فکر می‌کردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شده‌اند. هواپیماها آن قدر نزدیک بودند که می‌شد پرچم زیرشان را دید. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست. نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. هواپیماها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. یک دفعه از زیر دل هواپیماها، بمب‌های سیاه رو به پایین آمد. هیچ کس نمی‌توانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد فریاد به راه افتاد. بمب‌ها زمین می‌خوردند و منفجر می‌شدند. هر کسی از طرفی فرار می‌کرد و خودش را قایم می‌کرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمی‌شد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند. از وقتی بمب‌ها به زمین خورد و روستا لرزید. فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمی‌دانستیم بمباران می‌تواند این قدر وحشتناک باشد. نمی‌دانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانه‌ها و گوشه‌ی دیوارها کز کرده بودیم و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🐐🍃🌲 بازم ‏کسی هست به آدم ترسو بگه بزدل؟ ☺️ 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
😉 بدون شرح! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔲 سایه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba