🌸 زندگی زیباست 🌸
〰〰〰〰〰〰〰 🍀 هنر و مهارت «زندگی در زمان حال» 🍁 افسردگی و نشانههای آن 👌🏼 #روانشناسی برای زندگی
6_144247131778545028.ogg
12.28M
〰〰〰〰〰〰〰
🍀 هنر و مهارت «زندگی در زمان حال»
🍁 نشانههای استرس و اختلالات اضطرابی
👌🏼 #روانشناسی برای زندگی
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
یـــادت بـــاشـــد!
پشت موفقیت هر کسی
هفتـــــــه ها، ماه ها و شایــــد ســـال ها
تلاش وجــــــود دارد!
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
💠 نمایی از معماری شگفتانگیز مسجد نصیر الملک (معروف به مسجد صورتی)
/ شیراز
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🍄🍃🌲
👌🏼 کوچکترین قارچ جهان!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۱: یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۲:
فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم:
چه طور «صفر خوشروان» روی مین رفت؟ رحیم بغض کرده بود. با بغض و گریه تعریف کرد که آن روز قرار بود از پشت تپه ابرویی، جاده را پاکسازی کنند و جادهای برای پیشروی به سمت دشمن درست کنند. صفر خوشروان به برادرم گفته بود که این قسمت مین ضد تانک دارد و با بولدوزر مینها را در بیاورند. برادرهایم با صفر خوشروان مشغول درآوردن مین شدند. صفر خوشروان دنبال نیروهای خودی میرود. ناگهان یکی از بچههای خودی روی مین میرود. رانندهی بولدوزر هم گفته بود دیگر ادامه نمیدهد.
برادرهایم دو سنگر داشتند؛ یکی در کرجی و دیگری در ابرویی. سوله ای داشتند که حدود هشتاد نفر در آن بودند. برادرهایم سنگری درست کرده بودند؛ با خاک و گونیهای شن و چیلی، تا داخل سوله نروند. صفر خوشروان برگشته و وقتی فهمیده راننده بولدوزر ترسیده، چیزی نگفته. گفته خودمان ادامه میدهیم، اشکال ندارد. با یک فلاکس آب یخ، رفتهاند برای ادامهی کار. صفر خوشروان مینهایی را که پیدا میکرده، روی هم جمع کرده بود. نیروهای ارتشی گفته بودند بگذارید مینها را با گلوله منفجر کنیم، اما صفر خوشروان قبول نکرده. گوشهای نشسته بودند و همراه بقیهی نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. «سیاه مرجانی» و «جهانگیر مرجانی» و «شیرزادی» هم با او بودند. به آنها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟ گفته بود میخواهم این مینها را خنثی کنم، خطرناک است، شما زن و بچه دارید. در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود. ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر، شیون و واویلا سردادند. برادرم میگفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد.
توی ده شیون و واویلا بود. رزمندهها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند. او را بردند که در «ویژنان» خاک کنند. وصیتنامه صفر را که از جیبش درآوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلان غرب یا در کاسهگران پیش «علی اکرم پرماه» که دوستش بود، خاک کنند. صفر خوشروان را در «گیلان غرب» خاک کردند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🍁🍀
قاصدک! شعر مرا از بر کن
بنشین روی نسیمی
که ز احساس برون می آید
برو آن گوشهی باغ
سمت آن نرگس مست
که ز تنهایی خود دلتنگ است
و بخوان در گوشش
شعرم را
و بگو: باور کن
یک نفر خواب تو را می بیند
یک نفر یاد تو را
دمی از دل نبَرَد
یک نفر شور دلش عشق صمیمانهی توست
قاصدک شعر مرا از بر کن
«سهراب سپهری»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
بگید ببینم تا حالا کیا بوتهی «لوبیای چشم بلبلی» رو دیده بودید؟ 🌱 ☀️فصل تابستون که می رسه صدها هکت
یک روز، کاشت
روز دیگر، داشت
و امروز، برداشت
و فردا و فرداها اگر باشیم، کاشتی و داشتی و برداشتی دیگر...
✔️ ...و همچنین است داستان آدمیزادی.
امروز مزرعهی فرداست.
در مزرعهی امروز بکار و مراقبت کن
تا فردا دست خالی نمانی.
📸 نمایی از مزرعهی ما
پس از برداشت محصول لوبیای چشم بلبلی 🌿
🍂🍂🍀🍂🍂
زغالهای خاموش را کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود چون همنشينی اثر دارد.
ما هم مثل همان زغالهای خاموشيم اگر کنار افرادی بنشينيم که روشنند و گرما و حرارتی دارند
ما هم نور و حرارت و گرما پيدا می کنيم.
پس همنشینی انتخاب کنید که به شما نیرو ببخشد!
☘ «زندگی زیباست»
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🔸 سوءتفاهم بدهکاری و طلبکاری
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔸 سوءتفاهم بدهکاری و طلبکاری 🌊 #اقیانوس_آرام آقای روانشناس 🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست» @
🍂
🍂
اگر توفیق باشه سر فرصت در مورد
«سوءتفاهمهای مخرب و ویرانگر در زندگی»
و شیوههای پیشگیری یا حل کردن اونها صحبت خواهیم کرد.
👌🏼 #روانشناسی_برای_زندگی
🍃🍃
آن گاه که برای دیــــگران نیکــــی
آرزو میکنی،
نیکــــیها به سوی تو سرازیر میشوند.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۲: فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم: چه طور «صفر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۳:
یکی از خانوادهی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه ها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سربرسند. وقتی جنازه را خاک کردیم به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزل صاحب عزا رسیدم دم در ایستادم. رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشینها به طرف خانه می آمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده.
یک ماشین نیسان وانت که عدهی زیادی رویش نشسته بودند. به سمت خانهی صاحب عزا می آمد. زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند. بیشتر زنها بودند. ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یک دفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد. تایر ماشین روی مین ضد تانک رفته بود.
نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند توی آسمان بودند. تکه تکه بودند. وانت نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توى هوا مثل گردباد، چرخ میخوردند و روی زمین میافتادند. باورم نمی شد. زنی به اسم حمیده و دخترش «کافیه» که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ می خوردند. چیزی را که می دیدم نمیتوانستم باور کنم انگار باوه گیجان (گردباد) بود که میآمد و مردم توی آن چرخ میخوردند.
به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زن هایی که زخمی بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله می کردند مردم همه به طرفشان می دویدند. بین آن ها خیلی ها را شناختم. اول از همه ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود. تکههای بدن آدمها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنه ای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد. زنها کنار دیوار بودند و جیغ می کشیدند. می خواستم زخمی ها را بگذارم توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمی شد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمیها شهید شدند. زخمیها را به شهر رساندند تا معالجه شوند و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد بود. تمام روستا سیاهپوش شده بود. ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکههای مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدن زخمی برگرداندند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⛰ مثل کوهنوردی
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمای پاییزی از برداشت انار
/ پاوه
/ کرمانشاه
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🫑 به جای قرص جوشان ویتامین «ث»، از اینها بخورید!
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
شما تو این تصویر چی میبینید؟ 🤭 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
کر و کور عشقیم، تو کَر، من ز تو کرتر
تو خاک به سر هستی و من خاک به سرتر
گویند که عشاق جهان عقل ندارند
یعنی تو خری، من به مراتب ز تو خرتر!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
هیچ گاه دلـــــت را به روزگاری مســــپار
که دریایی از نومیــــدی است.
دلــــــت را به خــــــدا بســــــپار
که دریایی از امیـــــــد است.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۳: یکی از خانوادهی فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه ها ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۴:
بمبارانهای گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارهی کوهها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی آن جا را تمیز کردم. میشد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از این که توی کوه زندگی میکردیم، ذوق میکرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوهزین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح میرفت و شب میآمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم مینشستم و منتظر علیمردان میماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام آباد بودم.
روزی دبهی آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که این جا نمانید. شب توی دل کوه بودیم که سپاه ماشینهای زیادی آورد و اعلام کرد که سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از این جا بروید.
ما را با ماشینها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراکپزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگیمان.
اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلام آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را روی زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی میکرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم:
«علیمردان چی شده؟»
سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن مِن کرد و گفت:
«قرار است چه بشود؟ هیچی.»
جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچهها دوید. روی زمین نشستم و گفتم:
«علیمردان بگو چی شده؟»
صدایم میلرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت:
«فرنگیس مرگ حق است.»
قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت آرام باش، فرنگیس! برادر جمعه...»
دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعهی نوجوان، جمعهی عزیزم...
باور نمیکردم. گریه میکردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم میگفت:
«فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦉🍃🌲
میدونستید جوجه جغدها تو این حالت می خوابن؟
چون سرشون خیلی بزرگ و سنگینه و بدنشون توانایی تحمل وزن سر رو موقع خواب نداره! 🦉
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺