🌸 زندگی زیباست 🌸
🗡 از سرنیزهات به جا استفاده کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃
این جوری نیست که هیچ جایی نیاز به تندی زبان نباشهها.
بعضی جاها به زبان نرم نیازه و بعضی جاها به زبان تندوتیز.
اگه این دو رو جابهجا استفاده کنیم، اشتباه کردیم؛ هم تندزبانی به جای نرمزبانی اشتباهه و هم نرمزبانی به جای تندزبانی.
درست اینه که هر دو به جا باشه.
همون جوری که سرنیزه هم کاربردهای مثبت زیادی داره.
🗡 واسه همینه که نگفتیم:
«سرنیزهات را دور بینداز!»
گفتیم:
«از سرنیزهات به جا استفاده کن!»
🍃🍂🍂🍃
「🍃「🌹」🍃」
بزرگترین زندان هر انسان،
افکار محدود و مخدوش اوست.
⛓
⛓
⛓
⛓
هرچه اندیشه، محدودتر و مخدوشتر باشد،
زنجیرهای زندان، قطورتر خواهند بود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
💞 با هم مدارا کنید!
✍🏼 #خط_خودکاری
🏡 خانهی هنر / «رو به راه»
🔹 https://eitaa.ir/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۵: تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت: «ص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۶:
به مادرم گفتم:
«چه طور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟»
مادرم نالید و گفت:
«چه را ببینی؟ جنازه ی تکه تکهی برادرت را؟ بدن پاره پارهاش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.»
مادرم مثل دیوانهها با خودش حرف میزد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم. خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینهام ریختم و فریاد زدم:
«خدایا، قلبم را آرام کن.»
........................
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین درآوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسر دایی ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زن داییام تا مرا دید، گفت:
«فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آن ها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها توی همین روستا...»
زن داییام شروع کرد به تعریف ماجرا:
«منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلان غرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زن داییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد.
...........................
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این طوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم. الآن برمیگردم. دبه ی آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اول وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبهی آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:
«مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
انسانها مثل کتابند؛ 📚
از روی بعضی ها باید
مشق نوشت و آموخت.
از روی بعضی ها باید
جریمه نوشت و عبرت گرفت.
بعضی ها را باید نخوانده کنار گذاشت
و بعضی ها را باید چندبار
خواند تا معنیشان را فهمید.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۶: به مادرم گفتم: «چه طور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟» مادرم نا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۷:
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزارتا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم:
«کجایی سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدایی نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود. میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادر شوهرم قهرمان را دیدم. پرسید:
«چی شده؟»
گفتم:
«سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید گفت:
«ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آن جاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام آرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم:
«سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتم خانه. آن قدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید:
«چرا پایم را میبندی؟»
گفتم:
«به خاطر این که دیگر جایی نروی!»
نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آن قدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد. فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
----------
مرداد ماه ۱۳۶۳ بود. ساعت ۶ صبح بود که صدای در آمد. باز کردم و دیدم پسر عمویم است. پرسیدم:
«چی شده؟»
گفت:
«چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم:
«حتماً جبار مُرده. راستش را بگو.»
قسم خورد و گفت:
«نه، به خدا نمُرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسر عمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آن قدر پسر عمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد:
«پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یک دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه. با نگرانی پرسیدم:
«الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسر عمویم سرش را تکان داد و گفت:
«آره مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان همش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دل گـــــشته چــو گــــل ســـبز به خــــاک ســر راهــــت
🌳«زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
😌 کمی آسوده باش!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خوشنویسی
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
「🍃「🌹」🍃」
زیبــــاترین
هندسهی زندگی
این است که پلــی
از امیــــــد بســـازی
روی دریـــــای ناامیدی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹✼═══┅┄